سکانس اول
شوکه خیره شده بودم به صفحه ی گوشی و اسم غزال که در حال تماس بود...چندین بار اسم و شماره چک کردم و مات و مبهوت مونده بودم که چرا غزال باید به من زنگ بزنه با هزار جور استرس و ترس گوشیو جواب دادم...
سکانس دوم
وقتی رسیدم پشت میز نشسته بود شال ابی لاجوردی با مانتوی سفید چشمای وحشیش با غم بی پایانی داشت نگام میکرد انگاری تو چشماش خا لی شده بود خیره بهش گفتم سلام لبخند کمرنگی زدو سلام داد...
هر کلمه ای که میگفت مثل شوک الکتریکی بهم وصل میشد و قلبمو تکون میداد هی گفت و گفت و منم هر لحظه متعجب تر،نگران تر و مبهوت تر میشدم در جواب حرفاش هیچی نبود که بگم فقط ساکت نگاش میکردم از سر میز بلند شد یه کارت گذاشت جلوم خیره شدم به اسم روی کارت...دستشو گذاشت روی دستم سرمو اوردم بالا خیره شدم تو چشای وحشیش چند ثانیه بهم خیره شدیم و بعدش خداحافظی...غزال و عرفان ازدواج کرده بودن غزال داشت به المان میرفت و...
همچنان سر میز نشسته بودم گارسون اومد سمتم:خانم حالتون خوبه؟
تو چشماش انعکاس تصویر خودمو دیدم صورت رنگ پریده چشمای بیش از حد گشاد شده دستای یخ یخم، سرمای وحشتناکی که حس میکردم ..فکر کنم داشتم سکته میکردم گارسون سریع یه لیوان اب اورد...
سکانس سوم
به بستنی قیفی که خریده بودم خیره شدم داشت اب میشد ولی نه میخوردمش نه دورش مینداختم یه جورایی دلم میخواست اب شدنشو ببینم هنوز تو شوک بودم...
سکانس چهارم
نشستم تو بالکن به گلای رنگ و وارنگم نگاه میکنم یه تکست به کسایی کهمیدونستم نگران میشن دادم و گوشیو خاموش کردم زنگ ایفونو قطع کردم همه چراغارو خاموش کردم و نشستم فکر کردم...فکر و فکر و فکر....
روز بی نهایت عجیبی بود خیلی خیلی شوک بودم خواستم اینجا بنویسم که یادم بمونه...