بله درست خوندین درگیری های خاله زنکی...
و البته جگر خون شدن من و کیوان،داستان از اونجایی شروع میشه که بعد از اون شب که من و کیوان عمیقا و از ته دل بهم بله گفتیم هم من به خانوادم و هم کیوان به خانوادش خبر داد قرار خواستگاری گذاشته شد و فردای همون روز خانواده ی کیوان رسما اومدن خواستگاری ولی چون دو تا خانواده ها از اول در جریان ارتباط ما بودن عملا خواستگاری فرمالیته بود همه حرفامونو زده بودیم همه اشنایی ها وجود داشت و هیچ چیز جدیدی نبود...تا اینکه رسیدیم به بحث عروسی و بحث اینکه قراره کجا عروسی برگزار بشه!!!
من و کیوان جفتمون به این نتیجه رسیده بودیم و توافق کرده بودیم که عروسی نگیریم و به جاش شب عقد به نزدیکای درجه یک شام بدیم و بعدش راهی مسافرت بشیم من از عروسی هیییییچ وقت خوشم نیومده بود و نمیاد کلا پروسه ی عروسی برای ما به شدت مسخره ست این همه خرج و دنگ و فنگ برای یک شبو اصلا درک نمیکنم و ترجیح میدم به جایی برم که با همسرم بهترین خاطراتو میسازیم ولی...
نه خانواده ی من نه کیوان راضی نشدن که عروسی نگیریم بابا که گیر داده بود تو تک دختر مایی و ما برات ارزو داریم مامان کیوان هم گییر که کیوان اولین پسر ماست که داره متاهل میشه و باید مراسم بگیریم اونم ترکیه!!!!
و من متنفرممممم از این کارا...
من و کیوان رفته بودیم تو یه جبهه و خانواده هامون تو جبهه مقابل...مامان که در مقابل نه های سفت و محکم من هی چشم و ابرو میومد و به مامان کیوان اشاره میکرد منم هزارجور بهانه اوردم که نه وقتشو داریم بریم دنبال کارای عروسی نه علاقه ای به این ریخت و پاش های غیر ضروری ولی نشد که نشد!!!!
شب که خانواده ی کیوان رفتن حسابی اعصابم خورد شده بود هی خودمو کنترل کردم بیخودی شب خواستگاریمو تلخ نکنم ولی ناراحت بودم انگاری اصلا نظر من و کیوان مهم نبود و نهایتا نظر خانواده ها تحمیل شد بهمون کیوان هم چون من عروسی دوست نداشتم پشتمو گرفت وگرنه میدونستم کیوان از مهمونی های بزرگ خوشش میاد خلاصه اینکه اعصابم خیلی خورد بود فردا صبحشم که خواستم برگردم خونه ی خودم دیدم مامان و بابا هم حاضر و اماده ساک به دست جلوی درن وقتی تعجب منو دیدن دوتایی گفتن باید خرید جهزیه رو شروع کنیم و میان که تو تایم های اضافه ی من بریم دنبال خرید منم مخم سوت کشید با داد و فریاد گفتم جهاز چی؟وسیله های خونه ی خونم جدیده و همه هم خوشگل ولی مامان و بابا معتقد بودن اصلا هم مناسب نیست و حتمااا باید دوباره خریداری بشه وسیله های خونه ی من و کیوان جفتی روی هم بس بود ولی کی حریف خانواده میشه؟
نتیجه این شد که همه دسته جمعی دور هم جمع شدیم تا بریم خرید و دنبال کارای عروسی:|
ترانه نبود واقعا دیوونه میشدم همش ارومم کرد و سعی کرد با حرفاش قانعم کنه که بالاخره باید به سنت ها پایبند بود هرچند که به نظرت مسخره بیان ولی نمیدونم چرا این همه خرج بیخودو درک نمیکنم...وقتی لزومی نداره؟؟
وسیله های خودم و کیوان هم قرار شد بدیم به یه خانواده ای که چند ساله دخترشون عقد مونده چون توانایی خرید جهاز نداشتن ولی با همفکری کیوان قرار شد براشون وسیله های نو بخریم بالاخره اون دخترهم عروسه و دلش می خواد وسایلش نو باشه اینارم قرار شد بفروشیم و پولشونو بدیم به همین دختر و پسر که اول زندگی یه پس اندازی هم داشته باشن..
شبم زنگ زدم کیوان بیاد پیشمون که گفت نه و ما بریم پیشش نهایتا هم، همخونشو فرستاده بود رفته بود و شام پیش کیوان بودیم یه خورده جمع خانوادگیمون برام عجیبه ماتو این چندسال زندگیمون سه نفری بیشتر از دو ساعت کنارهم نبودیم...:))و حالا چهار نفری...
یه استرس عجیبی همش باهامه هی نگرانم...طبیعیه؟؟؟
آخیییی


عمیقا من تحت تاثیر قرار گرفتم. فکر نمیکردم دختر قاع هم باشه!
واقعا چیه اینهمه ریخت و پاش؟ آخرشم یه گیری باید بهت بدن
کمکتون به اون دختر عقد مونده هه هم قابل تحسین بود. اصن من دیگه نمیام وب شما. همش باید اشک از چشام جاری بشه.
شیرینی ما رو هم بدین بریم
تبریک بانو
ممنون دوست عزیز
کاملا هم طبیعیه عزیزم
از طبیعی هم طبیعی تره...
من خودم بدتر بودم البته با یه شوق خاصی هم این حس همراهه که استرسشو زیبا میکنه...
میدونم عروسی گرفتنو دوست نداشتی اما حالا کاریه که شده. نمیشد دلشونو بشکنی...
ایشالا همه کمک میکنید و جشن آبرومندی برگزار میشه.
همه چی پیچیده شده سخت شده خیلی سخت...ازدواج ترسناکه احساس میکنم وحشت زده شدم