بالاخره یه نفس راحت کشیدم همه چی تموم شد....فور اور...
همه اشو خوندم و یهو انگاری به این نتیجه رسیدم که وقتشه!
از صبح که بیدار شدم منتظر بودم تمام طول شب بیدار بودم و حتی درست و حسابی نتونستم بخوابم خواب اشفته و اشتهای تحلیل رفته ای که حتی چای صبحانه هم به زور قورت دادم منتطر بودم منتظر بودم زنگ بزنه سر ساعتی که وعده داده بود راس ساعتی که گفته بود ولی دریغ...زنگ نزد و من فهمیدم تصمیمشو گرفته خودم بهش گفتم فکراتو بکن و اون بود که متزلزل بود و حالا دارم فاتحه میخونم...نقطه سر خط.
وقتی دیگه هیچ حسی نداری و از این بی حسی خودت میترسی
داشتیم حرف میزدیم یهو کل لیوان لیموناد برگشت روش خیلی شیک بدون اینکه به روی خودش بیاره لیوان برداشت گذاشت رو میز و به حرف زدن ادامه داد منم مات و مبهوت که چرا حداقل یه دستمال برنمیداره خودشو خشک کنه که دیدم اصلا انگاری متوجه نشده محتویات لیوان ریخته روش بهش میگم باباااا خیس شدی
تو چشمام زل زده میگه:لیوان برگشت روم و همه ی محتویاتشم ریخت روم الان دیگه مگه میشه کاری کرد؟نه لیموناد من برمیگرده نه لباسم خشک میشه الان درکمال ارامش باید اونقدر اینجا بمونیم که این خشک بشه و یه لیموناد دیگه هم سفارش میدم....بعد یه لبخند پهن رو صورنش نقش میبنده و حرفاشو ازاونجایی که قطع شده بود ادامه میده
به شکل فوق العاده جذابی خونسرده