یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

حس نوشت

این حسی که این روزا دارم مزخرفترین حسیه که تابه حال داشتم

این حسه تنهایی مطلق...

دیگه نه اهنگ های تو گوشیم نه فیلم های توی هارد نه کتاب های توی کتابخونه هیچ کدوم نمیتونه ارومم کنه،هیج کدوم. به اندازه ی قبل هیجان انگیز نیست..یه استرس پنهانی دارم که خودمم نمیدونم چرا و چه طور به وجود اومده؟

شاید به خاطر این حسه مزخرف که من تا اخرشم تنها میمونم،دوستای دوران دبیرستان که مثلا دوستای اُوِر صمیمی بودن که هیچی، رفتن و تا من بهشون پی ام ندم یا زنگ نزنم انگارنه انگار،یعنی یک بارم نشده که اونا پیشقدم بشن حداقل یه حالی بپرسن...همیشه این من بودم که دلم خواسته از اوضاعشون باخبر باشم و اگر کمک میخوان کمکشون کنم اخرشم که با جملات تعارفی مثله قربونت و جات خالی و فدات مکالماتمون تموم میشه و انگاری نمیخوان حرف بزنن،انگاری فقط با یه ادم اضافه و اویزون میحرفن...فکر میکنم فقط خودمو گول میزدم که فکر میکردم دوستای صمیمی من هستن...

تو محیط دانشگاه هم که فقط در حد یه احوالپرسی خنک با بعضی ها ارتباط دارم ولی اینکه صمیمی باشن و اینا نه...

کل راه یه هدفون گوشمه و تنها، مسیر بی پایان خونه تا یونی و یونی تا خونه رو میرم...

نمیدونم امروز داشتم رفتارای خودمو انالیز میکردم شاید اشکال از خوده منه ولی خداییش من تو رابطه های دوستیم از هیچی کم نذاشتم شایدم من از یه دوست بیش از حد متوقعم نمیدونم فقط این روزا حس میکنم خیلی تنهام..انگار اونجایی که باید باشم نیستم..انگار همه چی معلقه،حال بدی دارم و این حال بدم دگرگونم کرده...چه قدر ضعیف شدم،چه قدر ناتوان شدم..خدایا چه قدر عوض شدم...

 یه استرسی دارم که باعث میشه با رخوت از جام بلند بشم و با صدای بلند بگم:

 یه روز گند دیگه هم شروع شد... 


پ.نوشت: دلم.میخواد یه دوست واقعی وارد زندگیم بشه،دوستای خوب نعمتن،اگر یکیشونو دارین هرجور شد. دوستیتونو حفظش.کنین...

پ.نوشت2: چرا استرس گرفتم که این تنهاییم ادامه داره؟ یه جورایی انگار منی که تو اعماق وجودم پنهان شده از این تنهایی خوشش میاد..ولی منی که من میشناسم این تنهایی دوست نداره

پ.نوشت3:اووووم دلم میخواد گریه کنم ،دلم میخواد یه جورایی خودمو تخلیه کنم ولی من تودار تر این حرفام،حتی از گریه.کردن پیش خودمم شرمم میشه، شاید به این خاطره که هیچ وقت از ضعیف بودن خوشم نیومده،گریه نشانه ی ضعفه ومن از ضغیف بودن متنفرم ولی حالا ضعیفتر از هر ادمیم...زخمی زخمی...

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 11:19 http://masire-pishe-roo.mihanblog.com/

سلامممم....راستش منم یه جورایی مثل تو هستم...تو دوستی همیشه عقبم...میشه رمز پست روز اول دانشگاهتو بهم بدی؟

سلام عزیزم
برات فرستادم:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.