امروز بالاخره اتاقمو جمع کردم به قدری بهم ریخته بود که دیگه خودمم خسته شده بودم اینه که حسابی تمیزش کردم
امروز رفتم و باشگاه ثبت نام کردم فیت نس و تی ار ایکس،یه سر هم رفتم دکتر تغذیه و جواب ازمایشمو بردم به خاطر معده دردم مشکوک شده بود به باکتری معده(هلیکوباکتریا)که خداروشکر مسئله ای نبود،معده دردام عصبیه...یه خورده که حال روحیم بهم میریزه معدم سر ناسازگاری میذاره کار به جایی میرسه که به معدم باید بگم بنده غلط کردم عصبی شدم دیگه کوتاه بیا!!!
دکتر پوست هم رفتم و وقت گرفتم،یه سر رفتم آرایشگاه و وقت هایلایت گرفتم به سرم زده موهامو زیتونی تیره کنم و لایت های روشن توش دربیارم...موهامو دیدگفت باید دکولوره( اینجوری مینویسن دیگه؟!!) بشه از دکولوره خوشم نمیاد اصن،ولی به یه بار امتحانش می ارزه...
رفتم یه جفت بوت خوشگل و یه بارونی و یه شال گردن هم برای خودم خریدم...عصری هوا بارونی بودبه سرم زد برم شهرکتاب ...وای که چه قدر من عاشق شهرکتابم ..رفتم وسه تا کتاب زبان اصلی گرفتم یه خورده هم خرده ریز خریدم مثله گیره ی کاغذ و چندتا خودکار خوشگل و یه دفترچه ی گل گلی و یه ماگ قرمز... تو راه خونه هم رفتم اِسْکاس،کلی ادامسو ویفر لواکر گرفتم یه بسته از نسکافه ی محبوبمم بهم اشانتیون داد:)
بعدشم رفتم کافه ی موردعلاقم،کلا وقتی هوا بارونیه من خودبه خود کشیده میشم سمت اونجا،نشستم و طبق معمول همیشگی یه فنجون اسپرسوی تلخ...کلی آروم شدم و انرژی گرفتم مخصوصا که طلا یکی از دوستام که هنر میخونه بهم زنگ زدو به یه دورهمی دعوتم کرد،از جمع هاشون خوشم میاد....همیشه بودن کنارشون واسم حسای خوبی به همراه داره...
الانم سونات بتهونو دارم با صدای بلند گوش میدم
امروز روز خیلی خوبی بود خدایا ممنونم...
اندر احوالاتت بر میاد که تو می بایست هنری میشدی :))
همیشه همین جور براات روز خوبی باااشه...
قربونت عزیزم،از این روزای خوب برای شما نیز آرزومندم؛)
خودمم فک میکنم باید هنری میشدم...:(