وقتی یه دوست،رازشو به اون یکی دوست میگه و اون یکی دوست هم به تو میگه....بالاخره از قضیه خبر دار شدم....نمیدونم الان از چی بیشتر ناراحتم
اینکه دوستم از اول رازشو خودش بهم نگفت؟
اینکه دوتایی باهم پچ پچ میکردن و منم اون وسط نخودی بودم؟
اینکه عین این فضولا هی میپرسیدم چی شده،چی خبره و درجواب میپیچوندنم...
اینکه استرس گرفته بودم و همش نگران بودم که این راز چیه،یعنی چی شده؟
اینکه عین یه نادون یه اشتباه بزرگ کردم...هرچند ماست مالی شد ولی...
اینکه رازه خیلی خیلی شوک برانگیز تر از اون چیزی بودکه فکر میکردم....
اینکه اعتمادم خدشه برداشت..
نمیدونم دقیقا کدوم قسمت ماجرا اعصابمو ریخته بهم ولی میدونم کل ماجرا رو اعصابمه...
من که راجع به این قضیه به احدالناسی حرف نمیزنم تاوقتی هم که خودش بهم نگه خودمو میزنم به بی خبری اصلااا هم قضاوتش نمیکنم ،یعنی حسی که به فضولی تعبیر شد فقط نگرانی محض بود
بی ربط نوشت:تصمیم گرفتم دیگه تو زندگیم واسه داشتن چیزی التماس نکنم،گاهی آدم التماسش کلامی نیست...ولی باکارایی که میکنه انگاری التماس و عجزو نشون میده،دیگه تو زندگیم چنین کاری نمیکنم برای هیچ چیزو هیچ کس...