بعد از کلی حرف و رایزنی و مذاکره بالاخره خانواده اجازه دادن که بنده مستقل بشم،یه سوئیت 60 متری و فول امکانات خونه رو خیلی خیلی دوست داشتم خصوصا که به یونی و محل کارام هم نزدیکه این یعنی پول بنزین کمتر و تحمل ترافیک کمتر و اعصاب ارومتر...هرچند همیشه از شلوغی و ترافیک خوشم میومد ولی تازگی ها خیلی بی اعصاب شدم و واقعا واقعا با مشکل کمبود وقت روبه رو شدم....
امروز رفتیم وسایل خونه رو چیدیم و حسابی تمیزش کردیم،حسه خیلی خوبی دارم،استقلال داشتن همیشه برای من آرزو بوده ،اولین قدمش هم استقلال مالی بود که خداروشکر اوکی شد...
بین کلاسای یونی با رویا رفتیم آرایشگاه اینقدر گفتیم دیره دیره کلاس داریم بیچاره ارایشگره نفهمید چه کار کردولی در نهایت از کارش راضی ام....
دیگه اینکه با شایان( دوست هنری طلا) و مهدیس رفتیم بیرون،بین راه بابارو دیدیم تایه جایی باهامون اومد وقتی برگشتیم خونه بابا میگفت: چه قدر شایان پسر باشخصیتی بود:))تا الانم داشتن باهم تو تل چت میکردن:/
همین چند مین پیشم شایان پی ام داد عاشق بابات شدم...چه قدر تفکراتش بکره و قشنگه،منم در کمال پر رویی گفتم بابای خودمه غلط میکنی عاشقشی:))
همیشه بابای با حوونا رابطه ی خوبی داشته یا بهتر بگم رابطه خیلی خوبی داشته،حالا هم که مهدیس و شایان عاشق تفکرات بابای بنده شدن:\/
دوست ندارم،بابای خودمه خب:))