یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

به کدامین گناه اینچنین مرا به بازی گرفتی؟

تو استدیو بودیم...کیوان کنارم نشسته بود طبق معمول داشت روده درازی میکرد از سفرش به اتریش تا دختر مجارستانی که دیده بود با جزئیات کامل تعریف میکرد  داشتم به چهره ی استخونی و برزنش نگاه میکردم و  تودلم قربون۷ صدقش میرفتم از طرفی هم استرس داشتم که اونم بیاد...طبق روال همیشگیم وقتی کلافه میشدم‌موهامو دور انگشتم میپیچوندم و با نگرانی به در استدیو نگاه میکردم،تک نوازی شیدا تموم شده بود و نوبت ما بود

به حالت استیصال زل زدم تو چشای کیوان و بهش گفتم ضبط بمونه برای هفته ی بعد ولی کیوان یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و گفت هیچ جوره نمیشه با یه روحیه ی عجیب و غریب و داغون رفتم تو...مثل همیشه ارامش و سکوتش مامن  من بود قطعه ای که قرار بود بزنم سوز عجیبی داشت...

اون روزا رو به یاد اوردم اون زمستونو سازو به دست گرفتم و شروع کردم...هر ضرب یه قطره اشک..نمیدونم چه قدر گذشت ولی وقتی اومدم بیرون دیدم اونم بیرونه کنارش یه دختر بود...همه با تعجب به اشکای من نگاه میکردن منم با خنده گفتم موسیقی و شور و جَوِش...خندیدن...تایید کردن که کارم عالی بود....

تو ذهنم یه سوال بود..زنشه؟دوست دخترشه؟کیه این؟

معرفیش کرد،غزال  عشقم و دستشو گرفت تو دستاش ...هیچ وقت کسیو عشقم خطاب نمیکرد جز اون....یعنی این اونه؟سرنوشت اونارو هم به بازی گرفته؟

لبخند زدم و با خوشرویی دست دادم تو همین لحظه کیوان اومد کنارم وایستادو با لبخند گفت قبلا فرصت نشد بگم و منومعرفی کرد 

بهاره عزیزدل و عشق بنده...خجالت زده عاشقانه ترین نگاهمو دوختم تو چشای خوشرنگ عسلیش...نگام کشیده شد سمت اون...دیدم اونم‌نگام میکنه،بی تفاوت بود مثل همه ی اون روزا... لبخند زدو گفت پایدار باشین ..غزاله هم یه مقدار مصنوعی ذوق و شوق نشون داد...

یادم‌اومد اخرین باری که کنارهم بودیم...بهم گفت بیا ما این تابو رو بشکنیم یه روزی توباعشقت و من با عشقم باهم وقت بگذرونیم و بریم بیام ما باهم اینده ای نداریم...و منم با تعجب به این صحنه ی عجیب غریب نگاه میکردم که دست اون تو دست غزاله بود و من تو دست کیوان....و ما روبه روی هم..همونی شد که میگفت...همونی که ازش متنفر بودم...

اشک تو چشام حلقه زد....کیوان با نگرانی نگام‌میکرد اروم دم‌گوشش زمزمه وار گفتم بغلم کن...دستشو انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد 

_خوبی؟

_نه!

طولانی نگام کرد...بذار با اشکان هماهنگ کنم زودتر بریم...

اومدیم بیرون....هوا سرد بود...بازم یاد اون زمستون...یاد اون...یاد....

کیوان نگران بود...از چشاش میخوندم...فهمیده بود یه چیزی شده ولی مثله همیشه فرصت داد خودم حرف بزنم ولی من سکوت کردم...

سکوت و سکوت و سکوت تا رسیدیم خونه...خداحافطی کردم برم بالا دستمو گرفت...

بهاره چیزی شده؟

فقط نگاه کردم و سکوت...

بعدا حرف میزنیم الان سرم درد میکنه...فهمید نمیخوام چیزی بگم...

باشه..مراقب خودت باش 

سرد بود...

مگه عید نیست؟مگه بهار نیست؟پس چرا اینقدر سرده؟

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا پنج‌شنبه 3 فروردین 1396 ساعت 13:31 http://www.streetboy.blogsky.com

اول سلام دوم سال نو مبارک
سوم میدونی گاهی میخوای همه چی خوب پیش بره اما نمیره. بهتره چیزایی که باعث اذیت میشن رو بذاری کنار اینجوری خیلی بهتره یعنی منظورمه نبینی شاید بتونی با خودت کنار بیای

سلام عید شماهم مبارک
همین کارو کردم چشمامو بستم ولی انگاری روزگاز به زور دستامو برداشته تا ببینم
چیزی که دردش هنوزم تازست...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.