یه بسته سیگار جلوم بود...تاحالا سیگار نکشیده بودم خیلی دلم میخواست امتحانش کنم هی دست دست کردم و اخرشم پاکتو پرت کردم یه گوشه...از دیشب بارون میومد ساعت نزدیکای ظهر بود نه حوصله غذا خوردن داشتم نه غذا درست کردن نه هیچی
با سرو وضع ژولیده و بهم ریخته نشسته بودم وسط خونه صدای موسیقی راک هم بلند بود...احساس میکردم دوباره دارم دچار دگردیسی میشم طبع موسیقاییم یهو عوض شده بود یک ساعت بی وقفه لینکین پارک و پشت بندش استیون ویلسون گوش میدادم
یه ماگ بزرگ پر از نسکافه و یه کتاب رو به روم...گوشیمم به شارژ و نصف مجله ها و برگه های ترجمه بهم ریخته و درهم برهم کنارم...
نمیفهمیدم چمه...حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم حتی جواب تکست ها و زنگ های کیوانم نمیدادم
رهگذر دوبار تماس گرفته بود...جواب ندادم فاصله اون تلفن سبز تا قرمز روی صفحه ی گوشی واسه جواب دادن به اندازه ۵سال طولانی بود...نمیشد حرف زد حتی به بهانه کار...
زنگ زدم به مامان باهاش حرف زدم همه چیو گفتم مامان در جریان همه چی بود حرف زد دلداری داد اخطار داد ارومم کرد اخرم با دلهره خداحافظی کرد..
میدونستم نگرانه...ولی جز خودش کسی درد منو نمیفهمید...
باورم نمیشه امشب باید بریم خونش برای تمرین...فقط دلم میخواست پشت گوشی جیغ بکشم و بگم کیوان بگو داری شوخی میکنی...
سکانس دوم
سعی کردم ساده بپوشم ساده ارایش کنم ولی تا کیوان دید گیر داد چرا مثل همیشه نیستم دلم نمیخواست خیلی به خودم برسم نمیخواستم فکر کنه حالا چون خونه اون دعوتیم خواستم به خودم برسم ولی کیوان نذاشت...
برگشتم و لباسمو عوض کردم ساز به دست رفتیم خونش ..خونه با صفایی بود خوشگل و نقلی,بعد از احوالپرسی های معمول نشستیم تو هال غزال انگاری خانم خونه بود مسیولیت پذیرایی و خوشامد گویی با اون بود رفتارش و حرف زدنش خیلی لوندی داشت همونی بود که اون موقع اون میخواست و من نبودم...صداش تو گوشم بود..لعنتی...
خیلی عادی و راحت برخورد کردم شوخی کردیم گفتیم خندیدیم سربه سر گذاشتیم کیوان از نحوه ی اشناییمون میگفت که خودش خنده دار ترین خاطره ی ما بود و غزال غش کرده بود و اونم لبخند میزد گاهی علی گاهی سارینا گاهی هم سینا تو تکمیل داستان کمکمون میکردن بعدشم همه سازارو اتیش کردن و مشغول تمرین...
بی وقفه دو ساعت تمام تمرین کردیم عالی بود...جدای از شخصیت منفورش نوازنده خوبی بود,غزال هم تو کل این دوساعت نشسته بود کنارش و عاشقانه نگاش میکرد....
کیوان دستامو گرفت و با لبخند نگام کرد برگشتم سمتش...لبخند زدم و خودمو تو بغلش جا کردم...بوی ادکلنش کل ارامش از دست رفتمو بهم برگردوند... مشغول بحث بودن بچه ها...بلند شدم رفتم تو بالکن
سکانس سوم
تو بالکن بودم که اومد..سیگار دستش بود انگاری نمیدونست اونجام با شوخی گفت میتونه بمونه یا نه منم گفتم خونه خودته راحت باش ...خندید
یه پک به سیگارش زد و بی مقدمه گفت پسر خوبیه
منم نگاش کردم و گفتم خوش شانس بودم...
زمزمه وار گفت منم...غزال گمشده من بود...
لبخند زدم...پایدار باشین...اروم گفت هستیم..با همه فرق داره
نگاش کردم ..خوشحالم برات
خودمم خوشحالم واسه خودم و بلند خندید..,حالا چی شد یهو اومدی تو این فیلد؟موسیقی؟اونم اینقدر حرفه ای؟
به اسمون زل زدم...
موسیقی واسه من مسکن بود...درمانم کرد
نپرسید از چی و چرا...موسیقی مسکن اونم بود...میدونست...
بهاره خیلی عوض شدی بزرگ شدی خانم شدی جهان بینیت کلی عوض شده تبریک میگم
لبخند زدم...نگاش کردم..زل زدم تو چشماش با بی تفاوتی کامل گفتم ولی تو همونی...بدون تغییر و راکد...حالت چهرش عوض شد...لبخند پهن تری زدم و برگشتم داخل...
سرد بود..ولی کیوان بود...
اون موقع زمستون بودو هیچ کس نبود...
حرفاش حرفاش...حرفاش تو گوشم بود بعد ۵سال...حرفاش...قلبمو سوزونده بود...حرفای اون موقعش از شلاق بدتر بود...
اونم بعد من اومد تو..ولی تو فکر بود,محو بود..مات بود...انگاری اونم یاد ۵سال پیشش افتاده بود و ادمی که عوض نشده بود ولی عوضی تر شده بود...
نگام کرد طولانی تر از همیشه...انگاری سعی میکرد از تو چشام حسمو بخونه ولی هیج حسی تو نگام نبود بی تفاوتی محض...
میتونستم کشمکش افکارشو ببینم منی که نمیشناخت دیگه...
۵سال پیشم همین ادم بود ولی....
پ.نوشت:۹۶عجیب شروع شد....