از ساعت ۸صبح تا ۸شب یکسره استدیو بودیم مشغول ضبط و تمرین...
ساعت ۸جنازه بودم نمیتونستم دیگه رو پاهام وایستم...
کیوان شام درست کرده بود یه میز عالی چیده بود,میدونه عاشق لازانیام..لازانیا درست کرده بود با لیموناد مخصوص خودش...میزو شاعرانه و عاشقانه چیده بود
از دیدنش اشک تو چشام جمع شده بود...
این مدت همش مشغول درس و دانشگاه و تمرین و موسیقی بودم نشد لحظه ای غر بزنه یا ایراد بگیره همش حامی بود تمام خستگیامو به جون خرید...
شامو باهم خوردیم اخرشب رفتیم پیاده روی تجریشو بالا پایین کردیم بستنی خوردیم و بین همه ادما و شلوغی خیابونا قهقه زدیم...مردم عجیب نگامون میکردن..از خندیدنامون دیوونه بازیامون ...
دیگه خستگی معنی نداشت همش حس بودو و حس بودو حس...
حس ارامش حس امنیت...
اخر شب رسوندم خونه وقتی داشتم پیاده میشدم همون لحظه یه سلفی از خودمون گرفتم هشتک ارامش....
رسیدم خونه و از همون حس یه قطعه فی البداهه زدم فرستادمش برای اون بهش گفتم یه ملودی براش در بیاره
در جوابم مثله همیشه با شوخی و خنده حرف زد و اخرشم گفت حتما این کارو میکنه منم فقط تشکر کردم
دوباره پی ام داد:
امروز تمرین عالی بود
منم جواب دادم همینطور بود
دوباره گفت فردا هم هستی؟
منم گفتم نه کنسل کردم
چیزی نگفت منم نگفتم...
دیدم برام نوتیفیکیشن اومد غزال تگم کرده بود یه عکس که اخر تمرین با بچه ها گرفتیم
کپشن زده بود عشقی رفاقتی...
خیره شدم به عکس بین منو غزال وایستاده بود...لبخندش همیشه جادویی بود تو عکسم بی قیدو رها لبخند میزد...ناخوداگاه لبخند زدم..یاد این قسمت کتاب خداحافظ گری کوپر افتادم...
از همین میترسم ادم به کسی یا چیزی عادت کند و ان کس یا ان چیز قالش بگذارد..میفهمی چه میخواهم بگویم؟
ما که آحرش نفهمیدیم شما چی هستی؟

دانشجو، مترجم، مدرس، استاد حتی!، خواننده و موسیقی دان یا . . .
در هر صورت عشق بر شما ببارد
یک عدد مترجم مدرس نوازنده
مرررسی همینطور برای شماا