یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

شاید این بار...

وسط اتاق نشسته بودم ساعت ۳صبح بود نه خوابم میبرد نه بیداری توفیقی داشت کیوان هم برعکس من عادت  داشت شب ها زود میخوابید و نمیتونستم باهاش حرف بزنم 

وسط هال نشسته بودم  و به اهنگempty skyگوش میدادم یه ماگ بزرگ از قهوه هم دستم بود..کمکی به خوابیدن نمیکرد ولی سردردمو بهتر میکرد

پلنرمو برداشتم تا کارای فردارو یادداشت کنم 

استدیو و تمرین 

باشگاه 

ناهار با الی تو دفتر انتشارات جدیدش

استدیو و تمرین 

دانشگاه 

شام با کیوان 

تمرین

تو همین حین داشتم فکر میکردم حداقل روزی ۸-۹ساعت رهگذرومیبینم و باهاش حرف میزنم...کم کم جو بینمون عادی شده بود و باهاش کنار اومده بودیم مثل دوتا غریبه ای که تازه اشنا شدن باهم رفتار میکردیم ولی هروقت میدیدمش ناخوداگاه یاد اون روز میوفتادم و اهنگ anathema تو ذهنم پلی میشد.. همش به خودم میگفتم ۵سال گذشت ولی یادت  و خاطراتت موند...

یاد اون روز پاییزی...یاد اون همه درگیری..یاد اون همه استرس....

یاد اون همه بی رحمی....ظالم بود در حقم بد ظلم کرد...

دیروز سر تمرین  همش نگاه میکرد...سنگینی نگاهشو حس میکردم....

بی تفاوت بودم,نگاش نمیکنم تا سر صحبتو باز نکنه حرف نمیزنم حداالامکان سعی میکنم باهاش دمخور نشم ولی  انگاری دست سرنوشت دست جفتمونو گرفته و روبه روی هم قرار داده....

یاد دیروز تو مهمونی....

علی دو سه بار پرسید چه قدر ادکلنت خوشبو و منم لبخندزنان تشکر کردم تا اینکه دفعه چهارم گفت اسمش چیه واسه نوا هدیه بگیره و منم  خیلی عادی گفتم زنونه نیست مردونه ست یهو جمع ساکت شد,متوجه شدم مکالمات دو نفره تموم شده و الان وسط یه گفت و کوی جمعی هستیم ساینا با تعجب گفت جدی ادوکلن مردونه میزنی؟

خندیدم..مردونه زنونه نداره که,مهم اینه بوشو دوست داشته باشی 

ترانه هم اضافه کرد بهاره ۵ساله همین عطرو میزنه,نگاه رهگذر قفل بود روم ..همه هم ساکت ..علی دوباره گفت خب حالا اسمش چیه؟

اسمشو گفتم...رهگذر قفل شد...خشک شد...تکون خوردنشو دیدم,یعنی یادش بود؟

اسم عطری که ۵سال ازگار به خودم میزدم همون عطر رهگذر بود...همون عطری که اولین بار زده بود ...همون عطری که رو دستام جا گذاشت و رفت...

همون بویی که منو مدهوش میکرد...

رهگذر قفل بود...منم بی تفاوت,فقط زیر چشمی به کیوان نگاه کردم که به زمین خیره شده بود...

کیوان میدونست...کیوان سنگ صبور اون روزای من بود از کل ماجرا خبر داشت فقط نمیدونست رهگذر  دقیقا کیه ...

دیدم که کیوان تو خودش رفت

دیدم که رهگذر گیج شده بود 

دیدم که غزال دستشو تو دست رهگذر محکم تر کرد 

دیدم که ترانه با لبخند نگام کرد و قوت قلب داد

دیدم که علی اسمم عطرو تو گوشیش نوشت

دیدم که یهو همه چی برگشت ۵سال پیش دوباره بغض ته گلوم جمع شد دوباره اشک تو چشام حلقه زد...دوباره ته دلم خالی شد...

دوباره انگاری شدم همون دختر بچه ی بی اعتماد به نفسی که جلوی کسی مه عاشقش بود حتی قدرت حرف زدن نداشت...

لعنت بهت...لعنت...

این وضعیتو دوست ندارم...همه چی قاطی شده...همه چی....




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.