یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

شماهم؟

قبلا ها یه عادت مزخرفی داشتم اونم این بود که همیشه قبل از وقوع یه فاجعه مینشستم و عزاشو میگرفتم ...

ممکن بود نگران یه مسیله ای باشم و مدت ها خودمو اذیت کنم که اگر این بشه اون بشه چی میشه؟و ساعت ها خودخوری و استرس و اضطراب....

بعدا خیلی رو خودم کار کردم که قبل از وقوع یه اتفاق نشینم و عزاشو بگیرم و متد زندگیمو عوض کردم  نگرانی هارو فراموش کردم و ترجیح دادم وقتی نگران موضوعی باشم که اتفاق افتاده باشه...همون قضیه چو فردا اید فکر فردا کنیم...

تو یه برهه من با خانوادمم دچار اختلاف سلیقه های وحشتناک شدیم...مامان و بابای من و کلا خانواده ی من ازادی های زیادی به من داده بودند و خب منم با انتخاب خودم زندگی خیلی بی حاشیه و اوکی ای داشتم نه اینکه الان  اینطوری نباشه فقط اینکه اون موقع ایده ال خانواده بود رشته ی دانشگاهی که مامان دوست داشت، سرو وضع ظاهری که بابا دوست داشت ،شیوه ی زندگی که اونا دوست داشتن، دوست هایی که دوست داشتن من باهاشون رفت و امد کنم وخب اصلا اون ادم من نبودم..مثلا ورود به جامعه ی هنری و جمع بچه های موسیقی اصلا چیزی نبود که بابا بخواد یا حتی مامان...جلومو نگرفتن ولی هرگز مشوق هم نبودن... در واقع من انقلاب کردم...

از رشته ی قبلیم انصراف دادم واقعیتش  من هیچ وقت تو وبلاگ اشاره نکردم به این موضوع ولی دوباره کنکور دادم و رفتم رشته ای که دوست داشتم....

عاشق موسیقی و هنر بودم  رفتم دنبالش البته بماند که برای ورود به این حرفه به صورت حرفه ای ساعت ها با خانواده جنگ و جدل داشتم؛ ساعت های طولانی تمرین  و سفرهای متفرقه اصلااااا باب میل خانواده نبود...خانواده ی من در عین اینکه به شدت روشن فکر هستن ولی در بعضی مسایل هم به شدت....

یادمه یه زمان بابا کلا پول ماهانه من و همه چی رو ازم گرفت ولی من بازم جنگیدم رفتم سرکار که خودم پول دربیارم به خودم ریاضت دادم ولی کوتاه نیومدم کلی حرف شنیدم کلی تحقیر شدم ولی سر موضع خودم موندم...

خانواده ی من عادت کرده بودن به بله قربان شنیدن من تا حتی فرم بدن و هیکل من باب سلیقه مامان بود مثلا اگر دوست داشن من تیپم یه فرم خاصی باشه من همون کارو میکردم تا حتی رنگ مو و سبک پوشش و همه چی...وقتی انقلاب کردم وقتی یهو رفتم موهامو رنگی کردم که دوست داشتم ،پوششمو جوری عوض کردم که دوست داشتم، هیکلمو جوری فرم دادم که خودم راضی بودم، رشته ای میخوندم که خودم علاقه داشتم خانواده انگاری دچار شوک شد...انگاری عادت نداشت به اینکه خودم باشم

 و واسه اروم کردن خودشون شروع کردن به تحقیر من! من ادامه دهنده راه پزشکای خانواده نشدم و کلا میتونم بگم  دو نقطه کاملاااااا متضاد همدیگه  شدیم

خلاصه  اینکه من تو زندگیم خیلی سختی کشیدم که الان به این ارامش نسبی رسیدم  هرچند وقتی نگاه کنی اونقدر درگیریم که ارامشی دیده نمیشه اما یه ارامش درونیه که انگار ادم با خودش به توافق میرسه با خیلی ادما و خیلی چیزا مبارزه کردم  این یکسالی که گذشت من پوست انداختم به معنای واقعی کلمه جنگیدم با همه کس و همه چیز...تازه تازه دارم سرپا میشم بی اغراق من خاکستر شدم و دوباره از خاکسترم متولد شدم.  

حتی زندگی عشقی منم همین طور بود کلا دونفر تو زندگی من بودن نفر اول که خواستگارم بود و به خاطر اینکه مادرم دوسش نداشت منم ازش دست کشیدم و قبل از اون رهگذری که میتونم بگم عشق اول بودو بدترین ضربه هارو بهم زد ولی در بهم خوردن ارتباط ماهم کاملا خانواده نقش اساسی داشت...چه روزایی که من نگذروندم...

کیوان وقتی تو زندگی من اومد کسی بود که انگاری خود من بودم کسی که به کتاب صدسال تنهایی و خداحافظ گری کوپر نمیگفت مس.تهجن و وقتی من اظهار نظر میکردم نمیگفت  از فیلمای مزخرفی تاثیر گرفتی که میبینی و اون فیلمای مزخرف کارای هیچکاک و نمایش نامه های شکسپیر بود ...بله دقیقا من این واژه هارو شنیدم اونم از دونفری که اساتید دانشگاهن,پزشکن،جراحن،و مثلا روشن فکر و دموکرات ولی در واقع دیکتاتور های زیر پوستی

بااینحال کیوان هم موردتایید خانواده نیست امروز مامان گفت دلش میخواد من با ایکس و ایگرگ و غیره و ذاله  اوکی بشم که حالم از خودشون و افکارشون بهم میخوره اینبار جلوی مامان وایستادم شدیدا هم قدعلم کردم بسه هرچی به جای من تصمیم گرفتن و سرمو انداتختم پایین و گفتم چشم که محبوب دلشون باشم

نمیدونم اشتباهه یا درست نمیتونمم تضمین بدم تهش به خوشبختی ابدی میرسم کی میتونه تضمین بده؟ولی حداقل اینه که خودممم!!!انتخاب های خودمه!!

میدونین همه ی اینارو گفتم چون امشب یه تصمیم عجیب گرفتم  و سر فرصت اینجا خواهم نوشت ...

در نهایت میخوام بگم   مثل شخصیت اسکارلت بربادرفته وقتی نگران چیزی باشیم که اتفاق افتاده و هیچ وقت جلو جلو پیشواز بدبختی نریم

دوم اینکه هر اشتباهی تو زندگی داشتیم ببخشیم خودمونو و دوباره شروع کنیم. 

و سوم اینکه صرفنظر از اینکه خانواده و دوستان چی از ما میخوان اول فکر کنیم خودمون چی از خودمون میخوایم و خودمون به عنوان یه شخصیت مستقل چی تعریف میشیم؟من زمانی که فقط مطابق سلیقه خانواده پیش میرفتم کل داراییم همون بود شخصیت مستقل نداشتم هرچی میخواستن ناخوداگاه همون میشدم.

چهارم اینکه  با اینکه خلاف جهت اب شناکردن وحشتناک سخته ولی...ارزشش به وقتیه که حداقل خودتی...خوب یا بد یا اصلا مزخرف ولی خودتی...


نظرات 2 + ارسال نظر
معلوم الحال پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 ساعت 11:12 http://daneshezaban.mihanblog.com

من الان متوجه نشدم. یعنی شما الان دیگه مترجمی, نمی خونید؟ :)

قبلا من یه رشته ی دیگه میخوندم الان مترجمی

kilgharrah یکشنبه 3 اردیبهشت 1396 ساعت 20:56 http://kilgharrah.blogsky.com

سلام.
وای که توی یه سری مسائل چقدر حس می کنم خود منی.
خوندن یه سری از پست هات بد جور به دلم نشست. نمونه ش همین آخری.
بازم بهت سر می زنم. فکر کنم یکی رو پیدا کردم که بهم یاد بده چه جوری علیه حرفای غیر منطقی خانواده م شورش کنم.
:دی
آره خلاصه که...

- ما هم.

سلام دوست عزیز...خیلی خوش اومدی
خوشحال میشم بازم سر بزنی...پایدار باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.