یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

تنها و تنها....

فنجون قهوه رو گذاشتم رو میز و خیلی عادی گفتم:نه غزال،دلیلش شخصیه متاسقانه نمیتونم ساقدوشت باشم...

حتی فکرشم مسخره بود اینکه من و کیوان تو همه ی عکس هاشون باشیم از طرفی هم مطمین بودم  خوده رهگذر خبر نداشت اگر میدونست محال بود موافقت کنه

غزال جاخورد فکر نمیکرد قبول نکنم دیشب تلفنی بهش گفته بودم ولی صبح اومده بود خونه ی خودم...

دلیل اصرارت چیه غزال؟ما خیلی وقت نیست همو میشناسیم مطمینا دوستان خوبی داری که بخوان تو این روز کنارت باشن

به گوشه شالش که رو شونه اش افتاده بود بازی میکرد...نمیدونم چرا ولی  ازت خوشم میاد ادم عجیبی هستی یه ارامش عجیب غریبی هم داری  دلم میخواست کنارم باشی این ارامشو ازت بگیرم 

دودل بودم بپرسم یانه  اخرم دلو زدم دریا و گفتم:رهگذر هم موافقه باساقدوش بودن ما؟

خندید:این کارا بامنه اونم خیلی دخالت نمیکنه تو این مسایل ولی اره بهش گفتم و اونم دوست داشت شما باشین.

تو دلم بلند بلند میخندم خب معلومه مشکلی نداره مگه اصلا چیزی یادش هست؟

گردن بند تو گردنمو تو دستم میگیرم ناخودااگاه دارم تصور میکنم چه قدر مسخرست من ساقدوش باشم ولی یهو انگاری به ذهنم میرسه خیلی هم مسخره نیست و اگر چیزیه که جفتشون میخوان مشکلی نداره که 

یهو به غزال میگم خیلی خوب باشه 

هیجان زده دستاشو بهم میکوبه: واای بهار مررسی! خم میشه گونمو میبوسه 

از این ابراز احساساتش خندم میگیره نقطه مقابل منه دقیقا

لباسارو برات بفرستم؟

مگه واسه مهمونی نامزدیت نیست؟

چرا ولی لباسارو خودم میدم 

خیلی مهم نیست، با یه اوکیه برام بفرست بحثو تموم میکنم...


سکانس دوم:

نشستم تو خونه مشغول کتاب خوندن که یهو ترانه بشکن زنان وارد میشه مات و مبهوت نگاش میکنم قبلا کلیدای خونه رو بهش داده بودم ولی سابقه نداشت اینطوری یهویی بیاد...

ترانه چته پس عین بتمن یهو اومدی تو؟با مانتو عبایی بلند مشکی و لباسای سرتا پا مشکیش عین بتمن شده بود 

پاشو بهاره پاشووو بشکن زنان وسط خونه قر میداد و میخوند

از دیدن حال و روزش خندم گرفته بود شدید، خیلی وقت بود این همه شاد ندیده بودمش..

ترانه چی شده؟

مهبد داره میاااد و یه جیغ بنفش کشید.. بعدم خودشو انداخت رو کاناپه

لبخندم خشک شد...مهبد داره برمیگرده؟کی بهش گفته بود؟

چند روز پیش شروین بهم گفت مهبد میخواد یه سر بزنه ولی همچنین گفته بود داره با همسرش میاد،موضوع ازدواج مهبدو همه از ترانه مخفی کرده بودیم ترانه طاقت شنیدنشو نداشت..لعنتی...

 صورت خندونش ،بیتابیش،این همه ذوق و شوقش وقتی بفهمه چی میشه؟

استرس وجودمو پرکرد..مهبد لعنتی...

تنهایی از پسش برنمیومدم فقط یه تکست به شروین دادم و نوشتم:حتماااا باید حرف بزنیم..ترانه فهمیده مهبد میاد ایران 

در جواب شروین یه یاخدا فرستاد و ساعت۷قرار شد برم دفترش...

هیچ کس نمیگفت ولی همه میدونستیم این همه سال صبر کردن ترانه و تنها بودنش به امید برگشت مهبد بوده...

نظرات 1 + ارسال نظر
معلوم الحال پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 ساعت 11:06 http://daneshezaban.mihanblog.com

یخورده کاراکترای داستاناتون زیاده شده :) ته پست بگین مهبد و ترانه و... کین و چی چی شده دیگه برای اطلاعات بیشتر ما به فصل های قبل برنگردیم :)

ترانه و مهبد و شروین و پریا و الی دوستای خیلی خوب من هستن نزدیک ۶سالی هست همچنان باهم دوستیم یه اکیپ قدیمی بودیم که ارتباطمونو حفظ کردیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.