نرفت....
هرکاری کردم که بره نرفت...
با وجود همه ی خستگیام با وجود سختی شغلم،رشتم،زندگیم با وجود اخلاقای گاها افتضاحم موند،سنگ بزرگی انداختم تو رابطمون و دیدم که عمقش خیلی خیلی بیشتره
کیوان نرفت وقتی دید حرفای خودشو گوش نمیدم مامانش اومد باهام صحبت کنه حرفای مامانش خیلی ارومم کرد شبش بهش گفتم یه قرار حضوری بذاریم و صحبت کنیم و نهایتش شد یه سوپرایز فوق العاده
رزو رستوران، باکس گل رز قرمز،پیانو زدنش اونم اهنگی که من عاشقشم و هدیه ی زیباش که یه گردن بود با علامت بی نهایت...
گریه ام گرفت بود رفتم تو بغلش و به اندازه ی همه سختیا و ناراحتیام گریه کردم و به اندازه ی تمام مردونگیش موند و ایستاد و ارومم کرد ...
خیلی حرف زدیم خیلی ناگفته هارو گفتیم گله کردیم خندیدیم دردودل کردیم نهایت همش شد یه ارامش بی نظیر واقعا ارامش محض بود اونقدر لحظات زیبایی داشتیم که داشتم خودمو فحش میدادم چرا این چند روزه اینقدر خون به جیگر جفتمون کردم
نهایتش این شد که اشتی کردیم و به قول کیوان ما مثل یویو میمونیم هرچه قدر هم سرد بشیم هرچه قدرم دور بشیم بازم برمیگردیم پیش همدیگه نقطه پایان جفتمون اغوش همدیگه ست.
پ.نوشت:جوابای ازمون ارشد هم اومد و خوشبختانه خیلس بهتر از اون چیزی که فکر میکردم شد واقعا خوشحالم
خب :)
هم برای دانشگاه و هم امر خیر؟
کی قراره شیرینی بخوریم؟
ایشالا به زودی
خوشبختی عبارت است از آرامش، احساس سعادت و احساس امنیت
بله دقیقا همینه