کنارم میشینه فلافل سوخته و بد شکلو جلو صورتم تکون میده
:نمیخوووری؟؟؟
یه نگاه به صورتش میندازم و دلم غنج میره واسه چال رو گونه هاش,واسه اون خنده ی خوشگلش,واسه اون برق چشماش,اون موهای پریشونش که باد به بازیش گرفته,واسه اون نگاه خیرش تو چشمام....
میخندم و سرمو پایین میندازم فلافل از دستش میگیرم و باخودم فکر میکنم همیشه فکر میکردم از اوناست که خیلی ادعای کلاسش میشه با تصوراتم خیلی فرق داشت...
به چی فکر میکنی موشی؟
به تو...
واو,خب؟
هیچ وقت تصور چنین چیزیو نداشتم, دوتایی کنارهم فلافل بخوریم و تواز من بپرسی به چی فکر میکنم ...
منم
تو چی؟
منم به تو فکر میکردم
خب؟
هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم راضیت کنم واسه یه بارم شده حرفامو گوش بدی
خوشحالم که تونستی راضیم کنی
یادته بهت گفتم یه روزی به این روزا میخندی
میخندم:اره... واقعا چه قدر ازت میترسیدم
چرا؟
فکر میکردم با هدف خاصی اومدی سمتم
اره بایه هدف خاص اومدم
چه هدفی؟
اینکه ماله خودم بشی....
خیلی دوستت دارم خیییییلی .....
این نوشته رو تو ارشیو پیدا کردم خاطره ی چهارمین دیدار...
عشقتون پایدار عزیزم
همیشه همینطور عاشق بمونید
مرررسی عزیز دلممم
همین طور برای خودت و همسرت❤❤❤