ادم ها عاشق شما نمیشن عاشق حسی میشن که از شما میگیرن اگر به یکی حس امنیت و دوست داشته شدن بدین بدون شک اون ادم شیفته ی شما میشه چون از نظر روحی ارضاش میکنین و این شیفتگی وزای شیفتگی جسمی و جنس*یه.
هبچ وقت از شهر مادریم خوشم نمیومد بدترین لحظات زندگی من تو همون شهر رقم خورد روزی که از اون شهر نکبتی رفتم درسته قلبم شکسته بود ولی خیلی خوشحال بودم فرار از تعصبات و قضاوت های مردم بومی و به شدت سنتی و همین طور امر و نهی های خانواده هرچند که خانواده روشن فکر و دانشگاهی دارم ولی عدم حضورشون همیشه مشکل ساز بود.
مامان جراح زنان و زایمانه از بچگی یادمه یا همش درس میخوند یا نبود بابا هم متخصص بیهوشی و خب باالطبع بابا هم نبود برای اینکه نبودن هاشونو جبران کنن سخت گیری های مسخره ای به وجود اورده بودن از زور کردن من برای ادامه دادن شغل و پیشه ی اب و اجدادی و ....
منم که خب تو یه مرحله بدجوری با خانواده به مشکل خوردم ولی در نهایت راه دوری و دوستی ادامه دادیم
بعد مدت ها برگشتم شهر مادری و خونه ی مادری خاطرات تلخ زنده شدن ولی هیچی بدتر از این نبود که بابا و مامان ذره ای عوض نشدن این همه دوری نه تنها تغییرشون نداده بلکه بدتر شدن پدر که همیشه بیمارستان بود چند بار دیدمش نشستیم بحث های پدرو دختری و حرف زدن ولی خب فاصله ای که بینمون هست زیاده انگاری دارم با رییس شرکت یا مثلا عموی مامانم حرف میزنم تا پدر خودم.مامانم که درگیر مطب و گاها تماس های نیمه شب و درد مریض هاش...
سر دوروز نشده برگشتم جفتشون بیمارستان بودن وقتی داشتم تو بالکن خونه ی خودم قهوه میخوردم و به گل های خوشگلم نگاه میکردم مامان زنگ زد که کجایی و منم گفتم ۷ساعتی هست رسیدم خونه ی خودم مامان ناراحت شد عذرخواهی کرد و گفت این روزا سرشون شلوغه سمت های دفتری و اداری وقتشونو گرفته منم فقط گفتم چیز جدیدی نیست از یک سالگی تا ۲۰سالگی ما همینجوری گذشت...مامان هیچی نگفت منم شب بخیر گفتم و تلفن قطع کردم.
همیشه به مامان و بابا میگفتم هدفشون از بچه دار شدن چی بود؟وقتی کل زندگیت توی شغل و پیشرفت خودت خلاصه میشه چرا به فکر بچه دار شدن میوفتین؟؟
منو کیوان باهم توافق کردیم که در اینده بعد از ازدواج هم بچه دار نشیم چون نه حرفه ی من نه کیوان این اجازه رو بهمون نمیده نمیخواین اشتباه پدر و مادر هامونو تکرار کنیم
خلاصه اینکه چت های اینترنتی و تلفنی بسی جذاب تر از دیدار های حضوریه دیدارهایی که باید تمام مدت تنها باشی و دو سه نصفه شب از صدای کلید بفهمی اعضای خونه برگشتن و همیشه هم بشنوی:
تو چه میدونی بچه داری وقتی رزیدنتی و کشیک داری وقتی جون مردم تو دستاته چه قدر سخته؟چه قدر سخته بچه ی شیرخواره داشته باشی و به فکر راند و مورنینگ باشی؟
و منم لبخند زنان بگم :به انتخاب خودمون به دنیا نیومدیم وقتی خربزه خوردین پای لرزشم بشینین...
اینقدر سخت نگیرید
سخته هست...
درسته که همیشه میل به پیشرفت بوده ولی یه چیزی این وسط گم شده
آرامش
موافقم همه منتظرن به یه نقطه برسن تا ارامش داشته باشن دریغ از اینکه این نقطه هی دور و دورتر میشه
خانم دکتر اون شهر نکبت نیست هرجایی بدی باشه از مردمان نکبتیش هست.
بدی این زمونه و پیشرفت اینه که آدم هرچی درس بخونه و صبح تاشب هم جون بکنه تمومی نداره.
یه وقتایی ملت یه لیسانی میگرفتن میرفتن سرکار خیلی هم از سوادشون راضی بودن اما حالا اگه بیشتر از بیست سال هم بخونی باز باید بدویی و بدویی. از این کلاس به اون کلاس. تمومی نداره و همینجوری جوونی نسل های جدید حیف میشه. همه چی حد و اندازه ای داره.
عزیزم من راه پدرو مادرمو ادامه ندادم و بالطبع دکتر نشدم.
ولی من معتقدم خاطراتن که یه شهرو زیبا یا به عبارتی نکبت میکنن این خاطرات ماهاست..
تشنگی نسبت به علم و ثروت و پیشرفت هم که تمومی نداره همیشه تا بوده همین بوده