یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

۳سال پیش دقیقا همین روز

سکانس اول

کلافه و عصبی  هدفونمو دراوردم و روبه علی گفتم این کیه دیگه اومده!!؟؟

_کیو میگی؟

_همین پسر پیانیسته رو اعصابمه!

_بابا خیلیییی کار درسته کلی منتشو کشیدیم تا افتخار داد 

اصلا ازش خوشم نمیومد تو همون برخورد اول یه ادم نچسب مسخره به نظرم اومد خیلی ادا اطوار داشت به شدت هم مغرور انگاری دنیا حول محور همین یه نفر میچرخید جواب سلامو با سر میداد سر تمرین ها یکی درمیون میومد و در جواب اعتراضا میگفت خودشو میرسونه و الحق که سریع هم با گروه مچ میشد در نهایت ازش خوشم نمیومد.

سکانس دوم 

نشسته بودیم چایی میخوردیم که بین بچه ها یه بحث تخصصی پیش اومد هرکس اظهار نظر میکرد و سعی میکرد حرفشو به کرسی بشونه من ساکت نشسته بودم و فقط گوش میدادم نگام تو نگاش افتاد دیدم خیره شده بهم سرمو برگردوندم و به  ادامه ی بحث گوش دادم که یهو ساینا نظر منو پرسید منم به لطف مطالعات چندین ساعته تونستم جواب قابل قبولی بدم و به بحث خاتمه بدم سنگینی نگاشو حس میکردم.

سکانس سوم

جلوی در همه ایستاده بودن استاد نیومده بود و به احترام استاد من بیرون وایستاده بودم  دیدمش با یکی از دخترای جدید اون موقع که ما بهش میگفتیم انشرلی درحال خندیدن  اومد انشرلی که منو دید گفت چرا وایستادی بیرون گفتم منتظر استادم اول برن داخل با گفتن این مسخره بازیااا و تعارفا چیه سرشو انداخت تو  و داخل شد ولی اون وایستاد بیرون انشرلی سرشو اورد بیرون و روبه اون گفت چرا نمیای؟

لبخند زد و گفت ادب حکم میکنه منتظر استاد باشیم ...متعجب نگاش کردم برای اولین بار تو صورتم خندید و چشمک زد:فکر کردی  فقط خودت مبادی ادابی؟یه جوری گفت که خندم گرفت...

سکانس چهارم

نشستیم تو رستوران منو تو دستمونه بعد از ۸ساعت تو جاده بودن قراره شام بخوریم دخترا سفارش میدن سالاد واب متعجب نگاشون میکنم با این حجم از گرسنگی فقط سالادواب؟

به من که میرسه میگم شیشلیک با برنج و سالاد و نون:|علی با خنده میگه جای همه ی دخترا میخوای بترکونی؟

لبخند زنان میگم گرسنمه شدید حرفم نزن دخترا یه نگاهی بهم میندازن و سفارشاشونو عوض میکنن  سالاد و اب تبدیل میشه به جوجه و برگ و...بازم سنگینی نگاهشو حس میکنم.

سکانس پنجم 

اومدیم ویلای یکی از دوستای علی پسرا پایین و دخترا بالا تمرینات کنسرت وقتمونو گرفته حسابی...ساعت پنج صبح پا میشم میرم دوییدن و ورزش موقع برگشت میبینم تو حیاط داره ورزش میکنه سلام احوالپرسی میکنیم خسته نباشید میگه ...نگاش بازم مثل همیشه ست یه حس عجیبی داره...

سکانس پنجم

دخترا میرن استخر براشون چندان اهمیتی نداره تو استخر حیاط ویلا با لباس شنا بگردن من نمیرم وقتی علی میگه چرا نمیری با گفتن علاقه ای ندارم بحثو خاتمه میدم ولی اون یه سوال دیگه میپرسه...اب استخر خیلی خوبه حسابی خستگی از تن ادم میبره بیرون  چرا دوست نداری؟...خیلی جدی نگاش میکنم و با گفتن به استخر مختلط علاقمند نیستم دیگه کاملا بحثو تموم میکنم هیچ کس چیزی نمیگه دیگه...نوشیدنی میذارن کنارم روبه کسی که اوردتش میگم الکل که نداره؟

 داره 

میگم ببرش نمیخورم 

چرا؟

الکل نمیخورم...

سکانش ششم

پاییزه حسابی بارون میاد هوا به شدت دلگیر و زیباست همه تو استدیو نشستیم  پا میشم نسکافه درست میکنم و میرم بیرون نسکافمو مزه مزه میکنم یهو نمیدونم چی میشه میرم زیر بارون قطره های اب میخوره تو صورتم موش اب کشیده میشم وقتی میام جلو در میبینم وایستاده متعجب نگاش میکنم که پالتوشو میگیره سمتم بی هیچ حرفی میپوشمش...نه چیزی میگه نه من چیزی میگم ...

سکانس هفتم 

تو استدیو دارم به پیانو نگاه میکنم و روبه ساینا میگم اینقدر دوست داشتم پیانو یاد بگیرم انشرلی هم چسبیده به اون سرشو برمیگردونه  و میگه کاری نداره که یهو  اون بهش میگه برو بزن انشرلی عین گچ میشه خب ناخنام بلنده برمیگردم نگاش میکنم میبینم با یه حالت انزجاری داره به انشرلی نگاه میکنه میاد کنارم من...تو که بلدی پیانو بزنی

من؟؟

دفعه ی پیش دیدم داشتی میزدی 

 اروم دستمو میکشم رو کلاویه ها 

در مقابل تو بلد نیستم...

اینبار تو نگاش یه برق قشنگ میبینم  چند ثانیه نگامون قفل میشه تو هم به زور نگامو جدا میکنم 

 .....................................................................................................

به مناسبت سالگرد باهم بودنمون به کیوان گفتم بیاد باهم شام بخوریم و میخواستم باهاش حرف بزنم ماکارونی که عاشقش بودو درست کردم با کلی مخلفات ماست بورانی،سالاد ،ژله،دسر و...

سر حرفو باهاش باز کردم گله کردم از سرد بودنش از نبودنش از زیادی دگیر کار بودنش و گفتم و گفتم همه رو گوش داد معذرت خواهی کرد ابراز  ناراحتی کرد و در نهایت  یه سند گذاشت جلوم و گفت این مدت برای این خیلی مشغول بوده و نبوده سندو برداشتم سند خونه بود چشام چهارتا شد همون خونه ای که سه سال پیش یه روز تو سایت دیده بودم و گفته بودم خیلی خوشگله...همون بود.. ولی گرون بود یادمه با ساینا و ترانه داشتیم نگاش میکردیم و اینقد من گفتم خوشگله که کیپانم پا شد اومد ببینه چه شکلیه با گفتم اینکه خیلی گرونه نظرشو گفت منم در جواب گفتم میتونیم رویاشو داشته باشیم که؟

با چشای اشکی نگاش کردم 

کیوان...زبونم بند اومده بود

_وقتشه دیگه بریم خونه ی خودمون زندگی کنیم نه؟

شوکه نگاش میکردم این خواستگاری بود؟! ...به تته پته افتاده بودم کیوان...فقط اسمشو تکرار میکردم...

یه حلقه از جیب کتش دراورد روبه من گفت از زانو زدن و این حرفا خوشم نمیاد میدونی که... بلند میخندم ... تو دلم میگم مغرور جانم

حلقه رو میاره جلو دستمو میگیره دستاش یخه فکر کنم استرس داره حلقه رو میندازه تو دستم بلند با صدای غرغرو  میگم من که نگفتم بله تو که نپرسیدی...خیره شده تو چشمام: میدونی که اول و اخرش مال خودمی...

چشامو میبندم عطرش میپیچه تو بینیم محکم بغلش میکنم محکم محکم محکم ...دستاشو جوری دورم حلقه میکنه که نفسم بند میره با گریه میگم مرسی که اومدی به زندگیم مرسییی که اومدی...اشکامو پاک میکنه اشکای خودشم داره میاد صورتمو میگیره تو دستاش و میگه هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم کسیو تا این حد دوست داشته باشم اینطوری بهش اعتماد داشته باشم.. 

دلم غنج میره خیلی حس خوبی دارم خیلیییی... یاد همه ی این سالها زنده میشه همه ی بالا پایین های رابطمون یاد سردی ها گله ها و اشک ها یاد کات فور اور ها یاد عاشقتم ها و واسه همدیگه مردن ها یاد بودنمون کنار هم تو سختی ها...به حلقم نگاه میکنم دستمو میگیره میبوسه سرمو میذارم رو شونش...

یهو پا میشم گیج میگم :چی شد؟الان خواستگاری کردی؟

میخنده نه خیر الان بله رو از خودت گرفتم با مامان اینا هماهنگ کن رسما بیایم خسته شدم از بس بیرونم کردی بریم سر خونه زندگی خودمون بابا

بلند بلند میخندم میخنده...

دوباره برمیگردم سرجام سرمو میذارم رو شونش...چی شد عاشقم شدی؟

یه نفس عمیق میکشه و هفت تا سکانس بالارو تعریف میکنه....در اخرم میگه...میدونستم فرق داری...همونی بودی که تو رویاهام میخواستم

به حلقه ی نامزدیم نگاه میکنم عکسشو میگیرم و میذارم  استوری سیل تبریکات سرازیر میشه...یه تبریک باهمه اشون فرق داره

 رهگذر :تبریک میگم یار قدیمی دیدی گفتم تو هم فراموش میکنی؟دیدی گفتم  با یکی شبیه خودت خوشبخت میشی؟درکنارهم خوشبخترین بشین...


و بله در سومین سالگرد دوستیمون خیلی ساده دوتایی با کلی عشق نامزد میکنیم و اینطوری زیباترین شب زندگیم رقم میخوره...







نظرات 5 + ارسال نظر
kilgharrah یکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت 20:01

والّا اون قدر رویا گونه و ایده آل می نویسید که هر وقت این وبلاگ رو باز می کنم احساس می کنم دارم رمّان عاشقانه ی سایت نود و هشتیا می خونم.

تبریک فراوون به همراه خواستنی های رنگارنگ.

معلوم الحال چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 14:42 http://daneshezaban.mihanblog.com

واقعا که فوقع ماموقع
یه لحظه اشک تو چشمام جمع شد (فیییییین) ببخشید

مبارک باشه از یه پیانیست تفلون(نچسب) به کسی تبدیل شد که بالاخره دوستش داشتین واقعا چقد زندگی عجیبه!

ممنووووونم
واقعا هم عجیبه هیچچچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم قسمت هم باشیم ولی فوقع ما وقع...

M دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 15:56

عجججججب

فوقع ماوقع:)

هاله دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 14:02

وای خانمی خیلی خیلی خوشحالم برات. خوشحالم برای هر دوتون خدا روشکر اینطوری عاشقه همدیگه هستین. الهی تا آخر عمر خوشبخت بشید

مرسی هاله جون
ایشالا که همیشه شاد و خوشبخت باشی

مرضیه دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 12:30 http://fear-hope.blogsky.com

ای جانم عزیزم
تبریک میگم نامزدیتو
ایشالا به سلامتی خوشبخت بشی خانمی
خیلی خوشحال شدم از این خبر،‌چقدر هم پستتو قشنگ و با احساس نوشتی عزیزم...
صمیمانه ترین تبریکات منو بپذیر بهاره جان. تو لیاقتشو داری

سلام مرضیه جانم
ممنون خیلی خیلی مرسیی... همیشه شاد باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.