یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

باز هم بازگشت

بازم برگشت....بازم اومد سمتم...بازم از خودم روندمش...

خرید لب تاپ

یه مدتیع برای کارای دانشگاه دنبال لب تاپ مناسب میگردم ولیجوری وسواس پیدا کردم که هیچ انتخابی نمیتونم داشته باشم تقریبا مطمین بودم میخوام مک بوک بخرم ولی خب پشیمون شدم و رو اوردم به اچ پی و دل ولنوو...

خلاصه مونده بودم چی کار کنم و چی بخرم 

امروز دلمو زدم دریا زنگ زدم به کیوان گفتم  برو یه مدل انتخاب کن وردار بیار و اینگونه بود که لب تاپ خریدم:))))

بعضی وقتا جستجو و فکر زیادی اذیت میکنه بیشتر،این بود که راه حل دیگه ای پیدا کردم:)

حال همه ی ما خوب است

مدتی نبودم هیچ فرصتی برای سر زدن به وبلاگ و نوشتن پست جدید نداشتم درس های ارشد،درگیری های زندگی شخصی،رژیمی که شروع کردم و همین طور کنسرت و ساز و کار و اموزشگاه  هیچ فرصتی برام نذاشته بود.

یه تشکر ویژه از دوستانی که حالم رو پرسیدند ممنون که به یادم بودید...

خلاصه اینکه خداروشکر اوضاع خوبه و همه چی روال طبیعی خودشو طی میکنه بدون هیچ هیجان خاصی افتادم تو روتین زندگی،صبح ها دانشگاه ظهر ها استدیو عصرها  اموزشگاه و باشگاه و شب بیرون با دوستان و گاها کیوان،شب ها هم که مطالعه یا فیلم دیدن تا ۳یا ۴صبح....

از رهگذر هم دیگه هیچ خبری ندارم و تقریبا میشه گفت هیچ حسی نمونده عجیبه ولی کاملا از هر حسی  نسبت بهش تهی شدم چند وقت پیش هم که برگشته بود ایران یادمه نه اون هیچ تلاشی برای دیدن من کرد و نه من هیچ تلاشی کردم و خب پرونده این داستان با اینکه ۵سال پیش بسته شده بود ولی حالا روش گردو غبار هم نشسته و دیگه کاملا بسته شده....

با کیوان هم صحبت کردم برای ازدواج و زندگی مشترک بیشتر صبر کنیم و فرصت بیشتری بهم بدیم کلا من همیشه این ترسوهمراهم دارم یادمه اوایل اشناییمون یه شب به کیوان گفتم میترسم بذاری بری و جوابش کاملا یادمه که گفت من الان دوست دارم و این مهمه هروقت دوست*ت نداشتم بهت میگم و خب با اینکه اون موقع از شنیدن این جمله بیشتر ترسیدم ولی بعدها فکر بهش ارومم کرد زندگی همینه باید اماده ی تغییرات بود هر لحظه و هر روز...

 خلاصه اینکه حالمان خوب است و زندگی در گذر است...

شماها چه میکنین؟؟تو این مدت به وبلاگتون سر میزدم ولی چراغ خاموش...



cursed

سخت ترین روزای زندگیم بود...

لعنت به اعتیاد....میدیدمش و تو دلم خون گریه میکردم....ترکش نکرد ولی من اونو ترک کردم...

انتخاب بین من و دراگ اینقدر سخت بود؟

چه قدر خودتی؟

روزای بدی گذروندم از نظر کاری روزای خوبی نبود انرژی منفی های زیادی این هفته دریافت کردم فقط یه تصمیم گرفتم و اونم این بود:

نقطه ضعف هاتو به نقطه قوت تبدیل کن!