یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

شوخی میکنی دیگه نه؟!

بیچ بزرگوار اومد خونه ی من 

میخواست به قول خودش کل داستان تعریف کنه تا من خودم قضاوت کنم  شنیدن کل داستان هم نظر من عوض نکرد پرو پرو میگه بنیامین زیرفشار مالی کم میاره منم نگران این موضوعم وگرنه اصراری هم ندارم!!!!

منم خیالش راحت کردم که نه من و نه بنفشه و نه مامان و بابا هیچ کمکی بهشون نمیکنن وقتی دید حرف جواب نمیده شروع کرد به تهدید کردن و چرت و پرت گفتن خندم گرفته بود یه نفر چه قدر باید وقیح و گرسنه و خشک مغز باشه در مقابل تمام حرف ها و تهدیداش فقط گفتم خودتم بکشی جایی نخواهی داشت من که از برادرم گذشتم تو که جای خود داری در حد کنیز خانواده هم نمیتونی وارد خانواده ما بشی.

امروز شنیدم بابا ماشین بنیامین هم گرفت به معنای واقعی به خاک سیاه نشست ولی خب ما خانوادگی یه سری اتیکت های اخلاقی داریم که هیچ جای تخطی نداره و مهم ترینشونم که همیشه بابا روش تاکید داشته اینه که هرگز هرگز به کسی ظلم نکنین  و کاری نکنین که اون ادم بشکنه که اگر این اتفاق افتاد اسمتونم تو شناسنامه من جایی نداره و بنیامین نه تنها خیانت کرد و همسرش راهی روانشناس و اواره این ور اونور کرد بلکه دختری انتخاب کرد که به معنای واقعی غربتیه و هنوز هیچی نشده سهم الارث بنیامین میخواد!!!!!!

تاحالا ادم این مدلی ندیده بودم بنیامین هنوز باهاش ازدواج نکرده ولی رفته شعبه بانکی که همیشه کارای مارو میکنه خودش به عنوان عروس خانواده مطرح کرده و درخواست وام و ...‌وقتی شنیدم مغزم سوت کشید بماند که هفته پیشم به یکی از همکارام گفته فلانی خواهر شوهر منه و ما همچنان  تو شوک که چه طوری یکی میتونه اینطوری باشه چه طوری واقعا!؟!

گویا این داستان سر دراز دارد.....

بیچ بزرگوار

برادرم جدا شد 

و من در تمام مراحل جدایی و مشکلاتش با همسرش خیلی اتفاقی متوجه رابطش با یه دختر دیگه شدم 

وقتی  میبینمشون به غایت عصبی و ناراحت میشم امروز دختره پرو پرو پا شد اومد خونه مادر من ، به قدر عصبانی شدم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم و از خونه انداختمش بیرون 

دختره ی کثیف وقتی برادرم متاهل بود اینقدر مغزش خورد که وا داد و صد البته برادر بنده هم اونقدر سست عنصر بود که بهش اجازه این کارو داد ولی هیچ وقت یادم نمیره اون دختر چه طور یه زندگی ریخت بهم و از هم پاشوند امروزم بهش گفتم مگر اینکه من مرده باشم پاشو بذاره خونه ما و یا جایی تو خانواده ما پیدا کنه

زن داداش من واقعا بهش ظلم شد برادر بیشعور من و اون دختر کثیف خیلی بهش ظلم کردن دختره عوضی با وقاحت تمام اومده خوش و بش و مهمونی خونه ما 

و واقعا هم هرگز نمیذارم پاشو بذاره تو خانواده 

اینجور ادما اینجور خونه خراب کن ها خطرناکن و به شدت کثیییییییف



خیانت جنایته وقتی فهمیدم برادر خودم کسی که از جونم بیشتر دوسش داشتم این کارو کرده تمام روحم شکست واقعا ضربه بزرگی بود باورم‌نمیشد این کار با همسرش کنه همسرش بی نهایت خانم بود و اون دختره که باهاش رابطه داشت میشناسم مدت ها سعی کرد بهش نزدیک بشه تا بالاخره کار خودش کرد.

امشب بهش گفتم فکر اینکه بیاد تو خانواده ما از سرش بیرون کنه حق نداره هرگز دور و بر ما پیداش بشه مامان هم که فهمیده بود اوضاع از چه قراره همین گفت:عروس من یه تیکه الماس بود که هر چه قدرم سعی کنی خوب باشی و ادم حسابی انگشت کوچیکش نمیشی باباهم با عصبانیت خیلی زیادی جفتشون پرت کرد بیرون هم‌اینکه جلو دختره به برادرم گفت اگر باهاش ازدواج کنی هیچ پول و ارث و سهمی نخواهی داشت.

حالا برن با عشق زندگی کنن.....

و بله اینج از شب خانوادگی ما که به گه کشیده شد.

بابا کل حساب های بانکی بنیامین(برادرم) بست و خب میدونم واقعا تمام حمایت مالیش پس میگیره 

همه میدونن این دختره ی خونه خراب کن چرا و چه طوری این کارو کرد و هیچ کس این اجازه نمیده که به خواستش برسه.

وقتی هم زن داداشم جدا شد بابا خونه ای که توش زندگی میکردن به اسم زن داداشم زد و براش یه ماشینم گرفت بهشم گفت تا وقتی  زنده باشه ماهانه مبلغی به حسابش واریز میکنه به این امید که خیانت  بنیامین ببخشه و حالش بهتر بشه.....

اعصابم خیلی داغونه امشب هم جنگ و بحث و دعوا بود.



امید به زندگی

یه جورایی بی حسم واقعا به هیچی هیچ امیدی ندارم 

لعنتی

آی اَم می

امروز از صبح تو تخت بودم تا همین الان 

نه حال دارم پاشم نه حال خوابیدن دارم 

کلا یه گوشه لش کردم  و هر وقت یاد کیوان میوفتم سعی میکنم ذهنم منحرف کنم.

نه دستم به ساز میره نه هیچ چیز دیگه

زنگ زدم به رهگذر گفتم بیاد بریم بیرون منتها با دوست دخترش قرار داشت بیرون بود شروینم با دوست دخترش قرار داشت امشب ترانه هم که پیش دوست پسرشه البته دیگه نامزدش شده الی نیز سر خونه و زندگی  خودشه تقریبا همه در بر یار تشریف دارن منم تصمیم گرفتم با خودم خوش بگذرونم فیلم گرفتم با تنقلات که شب ببینم عصری هم میرم یه دوری میزنم هوام عوض بشه تصمیم دارم خونه هم جمع و جور کنم یه گردگیری حسابی!

 اگر بتونم زودتر از تخت پاشم کلی کار هست که انجام بدم .

واقعا همینه

سه ماهه که تمام حساب های کاربریم تو اینستا و تلگرام و همه جا بستم فقط واتس اپ دارم اونم با ادمای خیلی کمی اینتراکشن دارم 

امروز یه اتفاق جالبی افتاد یکی از دوستای کیوان که به شدت قبولش داشت و کلی ازش پیش من تعریف کرده بود برگشته به یکی از اشناهای من گفته از سبک زندگی من متنفره و به نظرش من ادم‌مزخرفی ام چند وقت قبل اینکه اکانتمم ببندم دیدم بلاکم کرده ولی اهمیتی ندادم

به اون کسی که اینو به من گفت گفتم ولی من سبک زندگی اونو خیلی دوست دارم و به نظرم ادم خیلی جالبیه هم خودش هم همسرش با تعجب به من نگاه کرد گفت جدی جوابت اینه؟

خب که چی؟طرف از من خوشش نمیاد دلیل نمیشه که چون از من خوشش نمیاد ادم بیخودی باشه من فقط رابطم با اون ادم قطع میشه و چندان اهمیتی برام نداره که رابطم با ادمایی که از من خوششون نمیاد قطع بشه!

چرا همیشه دنبال اینیم همه مارو دوست داشته باشن و مارو تحسین کنن؟

خیلی ها چه دختر چه پسر از من و سبک زندگیم متنفرن و خب تا وقتی مشکلی برای من درست نکنن برای من هیچ اهمیتی نداره!نه قراره بهشون ثابت کنم که ادم کول و خوبیم نه قراره به خودم ثابت کنم که اونا عوضین که از من خوششون نمیاد در هر حالت ادما حق انتخاب دارن و هیچ اهمیتی نداره کی منو دوست داره کی متنفره!!