یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

بدبینی

بدبینی و بی اعتمادی من به اوج خودش رسیده 

بعد از تمام بالا و پایین ها و قول و قرارهای الکی و لحظاتی که با کیوان داشتم و اخرشم کیوان پشت پا زد به همه چی و رفت به شدت و به شدت بدبین و بی اعتماد شدم خیلی بیشتر از پیش 

همزمان با ماجرایی که برای من‌پیش اومد برادرم و زنش هم جدا شدن علت اصلی هم هیچ کس نمیدونه ولی من میدونم!دلیلشم چیزی نبود جز خیانت.

یک هفته پیش دوستم و همسرشم جدا شدن اونم به علت مسائل اخلاقی و برگشتن دوست دختر سابق همسرش و ارتباطی که از سر گرفته شده بوده. 

امروزم یکی از مربی های باشگاه با چشم های پف کرده و داغون اومد که دوست پسر سابقم برگشته و میخوام از همسرم جدا بشم برم پیش اون

تحمل همه ی این اتفاقات ورای تحملم بود شبش تا خود صبح گریه کردم هزار و یک دلیل اومد تو ذهنم که نکنه کیوان هم به خاطر این مسائل و اِکس هاش و...گذاشت و رفت هی فکر کردم و دوباره خاطرات یاداوری شد و تا خود صبح ۱۰۰۰بار شکستم و دوباره پاشدم.

هرکس دور و برم بوده به نوعی تو مسائل عاطفی دچار بحران شده و فکر کنین خودتون دارین تو سیاهیی غوطه ور میشین دورتون هم همش از این اتفاقات بیوفته جوری تو این مسائل دچار بدبینی و ناامیدی شدم که واقعا نمیدونم میخوام چه کار کنم،هیچ انگیزه و هیچ امیدی به هیچی ندارم صبحش رفتم باشگاه و تا میتونستم ورزش کردم بعدشم باید درس میخوندم ولی کاملا بی خیال درس شدم و نشستم تو ماشین گریه، همون موقع شروین زنگ زد یه کم حرف زد دید خوب نیستم اومد پیشم کلی حرف زد خواست ارومم کنه ولی جوری از درون خالی ام که هیچی به هیچی تا جایی که دیگه جفتی  فقط سکوت کردیم و سیگار کشیدیم و اهنگ گوش دادیم.

ناهارم رفتم پیش خانواده شروین مامانش بنده خدا دید خیلی داغونم دم نوش و کلی ارام بخش های گیاهی داد بهم ولی واقعا تو یه لحظه انگاری فشار تمام مشکلات و شکست هایی که داشتم افتاده بود رو دوشم از مسائل خانوادگی و دعواهای مامان و بابا تا خانواده و کیوان و رهگذر و هرچی که بود و نبود اومد تو ذهنم دست خودم نبود کنترل هیچی نداشتم اشکام روون میشد و مامان و خواهر شروینم کنار من مستاسل نشسته بودن تا اینکه یهویی شروین پاشد  با سه تا بلیط مسافرت که دستش بود اومد واسه روز بعدش برای من و خودش و خواهرش بلیط گرفته بود حوصله هیچی نداشتم چه برسه مسافرت ولی اینقدر همشون اصرار کردن که تو این حال نباید بمونی باید از این محیط دور بشی یه کم هوا سرت عوض بشه که الان پای چمدون نشستم و هیچی به فکرم نمیرسه زنگ زدم ترانه بیاد چمدونم ببنده شاینا(خواهر شروین)هم اومد پیشم‌ همش داشت امید میداد منو از جام بلند کنه ولی تو حالتی ام که هیچ وقت نبودم انگاری زیرابم صداها محو میاد ضربان قلبم تو دهنمه صدای نفس هام میشنوم هر پلک زدنم نیم ساعت برام طول میکشه همه چی رو اسلو موشنه ...

یهو خالی شدم خالی خالی خالی.... 


چه قدر زود گذشت....

الان که برمیگردم عقب و به گذشته نگاه میکنم فقط با خودم‌میگم کی این روزا گذشت؟

باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدم ....

چه زود گذشت...

دلم تنگ خیلی چیزایی که الان حتی با داشتن دوبارشون اون حس ها دیگه برام یاداوری نمیشه....و این غم انگیز ترین حس دنیاست.

Would it be done?

بعضی وقت ها اینقدر خسته میشم که دلم میخواد موقتا بمیرم.

دیگه چه کار میشه کرد؟

با اینکه بعد رفتنش کل گوشیم فرمت کردم و هر عکس و اهنگ و خاطره ای که تو گوشیم وجود داشت از بین رفت،با اینکه از تمامی شبکه های مجازی بلاکش کردم که نبینمش و ازش خبری نداشته باشم،با اینکه شمارشم پاک کردم و سعی کردم همه چی فراموش کنم ولی از یادم نمیره 

نمیدونم روزی برمیگرده دوباره و یا نه هیچ ایده ای ندارم ولی میدونم بدجوری پل های پشت سر خراب کرد یعنی نابودش کرد و خب هیچ راهی نیست با این حال شبی نیست که به فکرش نخوابم و صبحی نیست که با فکرش بیدار نشم احساس کسی دارم که عزیزترینش فوت کرده و هنوز داره سوگواری میکنه 

هر راهی امتحان کردم از خفه کردن خودم  با موسیقی و تدریس و باشگاه و درس های رشته ی جدید ارشد گرفته تا مهمونی های مختلف و تغییر استایل و پیاده روی های صبحگاهی و استخر رفتن های شبانه و مدیتیشن 

از تغییر خونه و شماره موبایل تا تغییر محل کار 

تو این بحبوحه رهگذر باهام تماس گرفت نمیدونم چه مرگش شده بود که دوباره داشت تلاش میکرد برگردیم به هم سعی داشت هی خاطره هارو یاداوری کنه بارها سعی کرد و تلاش کرد من برای صبحونه دعوت کنه نمیدونم چی شد که با چرت و پرت هاش حوصلم سر برد وسط مکالمه گوشی قطع کردم و خوابیدم صبحم پیامش سین نکردم و باجاش چتش پاک کردم به مرحله بی حسی محض نسبت به رهگذر رسیدم بیشتر دلم میخواد کلا ریختشم دیگه نبینم خاطراتی که باهاش داشتم نه تنها دیگه برام کاملا بی ارزشه بلکه یاداوریش انزجار اوره برام  در یک کلمه مرده!

امیدوارم به زودی کیوان هم برای همیشه و همیشه تو قلبم بمیره 

از ته دلم همین میخوام واقعا فکر میکردم کیوان همونیه که قراره باهاش زندگی بسازم همونی که اومده تا بهم ثابت کنه دنیا اونقدر هم زشت و کثیف نیست ولی نامردی که کیوان کرد ورای این حرف ها بود و حرفای اخرش....محاله یادم بره

ادم های زیادی سعی کردن وارد زندگی من بشن ولی هیچ وقت نشد!!کیوان تنها کسی بود که باهاش وارد رابطه ی واقعی شدم کنارش چیزایی تجربه کردم که هرگز فکر نمیکردم، بهش با تمام وجود اعتماد کرده بودم فکر نمیکردم رفیق نیمه راه بشه ولی خب....

مخلص کلام اینکه از یادم‌ نمیره ۲۴ ساعته تو فکرمه.....


سوال

با از دست دادن یک نفر چه طوری کنار میاین؟