یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

تجدید خاطرات

بهش میگم من اینطوری نمیتونم 

کاغذرا پرت کرده سمتم ... با بهت میگه  تو این پنج سال چه قدر عوض شدی

یه لبخند تلخ میزنم و دسته کلیدا و سوییچو از روی میز برمیدارم 

با یه پوزخند بهش میگم...تو کنسرت که دیدمت تمام اون خاطرات اومد تو ذهنم یادم اومد چه قدر ازت متنفرم 

میگه برو بیرون بلند میشم با غرور بدون کوچکترین حس بدی نگامو میدوزم تو چشاش دوباره‌میگه خیلی عوض شدی

تو اینه دفترش خودمو نگاه میکنم اون دختر ساده و تپل اونی که کل ارایشش یه کرم ضدافتاب بود اونی که وزنش ۷۷کیلو بود الان یه دختره دیگه ست صورت ارایش شده و موهای های لایت شده ناخنای کشیده و لاک زده وزن ۵۰کیلو و فیت با لباسای مارکو  پاشنه های ۱۰ سانتی ‌...اون دختر ساده و احساساتی اونی که کتابای عاشقانه واسش بهترین بود کسیه که همه ی کتابای کافکا و هدایت و مارکز و یوفسکی و غیره و ذاله خونده ...شده کسی که دیوارای اتاقش همه کتابه... 

همونی که قبلا وقتی بهش میگفتی اکورد  هاج و واج‌نگاهت میکرد الان ۳تا ساز حرفه ای میزنه و یه دعوتنامه از کنسرواتر تو کیفشه اره من‌همون دخترم ولی خییییییلی تغییر کردم ....

یه نگاه سرد بهش میندازم و سوییچمو تو دستم فشار میدم

سرمو بالا میگیرم و برعکس ۵سال پیش که جرئت حرف زدن باهاشو نداشتم تو چشاش زل میزنم و میگم:مرسی که بهم نشون دادی عوضیا پشت یه ظاهر خوب قائم میشن...

درو میکوبم و میام بیرون 

باد سرد میخوره صورتم...

یادم میاد...

اون روزم سرد بود...

زمستون بود...

شب بود...

پیاده بودم...دلم‌شکسته بود..‌بدترین روز بود...بدترین سال..‌بدترین حس...یادمه بعدش تو اغوش مامان اشک‌میریختم و مامان موهامو نوازش میکرد....یادم میاد...بعد این همه سال...

برمیگردم خونه،جایی که با عشق ساختمش...در جای جواهراتو باز میکنم چشام به گلبرگای خشک گلی که توشه خیره میشه...هنوزم دارمش هنوزم اینجاست...بعد ۵سال...

گوشیم زنگ میخوره...رهگذر...اسمشو رهگذر سیو کرده بودم بعد ۵سال دوباره اسمش روی گوشیه اونقدر نگاش میکنم تا میس کال میشه...

کیوان زنگ میزنه گوشیو برمیدارم

_کی میای سر تمرین؟

_کیوان میشه من‌دیگه تو گروه نباشم؟

_چیییییی؟داد میزنه پشت گوشی،چی شده؟؟؟؟

یه لحظه چشامو میبندم  و به این فکر میکنم که قراره تو دوماه اینده هی ببینمش واقعا این بازی روزگاره؟

اروم و شمرده شمرده میگم:کیوان نپرس فقط میشه من دیگه نباشم؟

صریح و کوتاه میگه:نه!

یه نفس عمیق میکشم و میگم از فردامیام امروز حالم خوش نیست..‌

زمزمه وار میگه:بهاره؟تو از پسش برمیای...

میخندم و تو دلم میگم...کیوان تو چی میدونی...از زخمایی که من دارم‌چی میدونی...ولی به جاب این حرفا میگم مرسی و گوشیو قطع میکنم...



رهگذ بعد سالها از همان کوچه گذشتی...

ولی نه کوچه همان است...نه شهر..‌نه ادمک...

ما و شب و بیداری

بعد از مدت ها برگشتم که بنویسم 

اینقدر مشکلات و روزای تلخ وجود داشت که زمین گیرم گرده بود 

من ذاتا ادم شاد و اکتیوی هستم هیچ وقت هم در مقابل مشکلات کم نیاوردم ولی این روزا اینقدر گند بودن اینقدر وحشتناک بودن که منو داغون کرد 

به معنای واقعی نابود شدم،هویتم شخصیتم خودم اسمم زندگیم همه و همه ازم گرفته شد 

ولی دوباره ساختم دوباره پا شدم اینبار خیلی قوی تر خیلی محکم تر 

سال ۹۵ برای من به معنای واقعی افتضاح بود 

سال شما چه طور بود؟

بعدازمدتها

خیلی وقته ننوشتم 

اتفاقای زیادی افتاده و مهم ترینش اینه که اون داستان برای همیشه تموم شد و بااهاش کنار اومدم 

سرم خلوت بشه کلی اتفاقای دیگه افتاده که باید بنویسم...

دارم به رفتن فکر میکنم

گاهی باید گذاشت و گذشت....

روزا میگذره و تنها چیزی که عوض نشده حس من به اونه 

شنیدم با یکی دیگست واسش ارزوی خوشبختی کردم و پروندشو بستم  یعنی دیگه داستان ما واقعا تموم شد فردا شب یلداست فکر میکردم فردا واسمون شب خاصی میشه ولی میدونم هرگز این اتفاق نمیوفته 

ش بعداز مدتها به حرف اومد و گفت میتونه کارای مهاجرتو درست کنه 

نمیدونم برم یا بمونم 

اینجا هیچی نیست که منو نگه داره اونجا هم از اینجا بدتر 

دو راهی بدیه...

عشق اول و این حرفا

یادمه چندسال پیش برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم 

از اون عشق خفنا که حاضر شدم برای عشقم هرکاری کنم میتونم بگم تنها کسی که تو زندگیم خیلی پررنگ بود اون بود 

در بدترین شرایط ممکن تموم شد...

بعداز اون  به خودم قول دادم  تو هرچیزی بهترین باشم ولی هرگز نذارم دست کسی بهم برسه

از ظاهرم شروع شد باشگاه و رژیم های انچنانی دکتر پوست و وقت های منظم ماساژ و ارایشگاه..تاجایی که دوستای قدیمیم دیگه منو نمیشناختن

بعدشم شدم دختری که اصلا نمیتونستم به کسی به چشم یه عشق نگاه کنم و نه میتونستم هیچ کسو تو زندگیم قبول کنم ادمای زیادی میرفتن و میومدن مثله همه ی دخترا ولی جواب من به همشون یه کلمه بود نه!

بعد از مدتها برگشت همون ادم برگشت همونی که کل وبلاگ من راجع بهشه همون عشق اول همون ادمی که تو کل زندگی من فقط خودش و خودش بود....ولی بازم نشد اینبار ضربش قوی تر بود اینبار حالم بدتر شد اینبار خیلی خیلی سخت تر بود دیگه دورش یه خط قرمز کشیدم و واسه همیشه فراموشش کردم ...

گاهی که یادم میاد باخودم میگم چرا باید وارد زندگی من میشد؟؟چرا؟؟