تو یه برهه از زندگیت یهو بزرگ میشی ...
۵سال پیش
عشق زندگیم رفت و تنهام گذاشت
بهترین دوستام رفتن و تنهام گذاشتن ..بهم خیانت کردن...
من موندم و خوده خودم
اون موقع بود که انگاری ساخته شدم انگاری شدم یه الیاژ سخت
رفتم سراغ موسیقی،سخت کار کردم خیلی خیلی سخت و تونستم گهگاهی تو بعضی بندها کار کنم خودم میخواستم کم کار باشم تو چندسال اخیر خیلی خیلی بیشتر تلاش کردم و به جاهای خوبی رسیدم
رفتم دانشگاه رشته ای که دوست داشتم ثبت نام کردم و سخت کار کردم
بعدش رفتم سراغ تدریس ،تو اموزشگاه ها درس دادم
طراحی...کلاس های میکاپ...شیرینی پزی...کتاب خوانی...جمع های هنری..باشگاه و ورزش..رژیم سخت..همه و همه باعث شد من عوض بشم،بشم اینی که الان هستم
دوستای جدید پیدا کردم ولی یاد گرفتم دل نبندم بهشون باهم میرفتیم میومدیم خوش بودیم ولی قرار نبود دیگه زندگیمو گره بزنم بهشون
زیادی مستقل شده بودم تو این ماه ها هم که باید ازمون ارشد بدم فقط یه چیز میاد تو ذهنم...
بعضی شکست ها عین پیروزیه همش باخودم میگم اگر رهگذر مونده بود من هیچ پیشرفتی نمیکردم ولی وقتی رفت من انگاری پوست انداختم بزرگ شدم خیلی درس ها ازش گرفتم با اینکه مدت زمان حضورش تو زندگیم دوماه هم نبود ولی منو ساخت و رفت...
امروز تو استدیو یه اکاپلا باهم ضبط کردیم فوق العاده شد خیلی خیلی خوب!
دیدم تو اینستاش شیرش کرده و کپشن نوشته:
وقتی ما سکوت میکنیم و ساز هامون حرف میزنن...
مدت ها خیره بودم به اکاپلا و عکس خودم و خودش که کنارهم بود،هرگز یادم نمیره وقتی رفت بهم گفت
منو کلا فراموش کن هرجاهم دیدی اصلا سلامم نده
حالا تو اینستا شیر میکنه و کلی هشتگ رفاقتی هم میذاره...خوشحالم که به خودم و ودش ثابت کردم ارزشم بیشتر از این حرفاست.....
وسط یه قطعه ی خیلی احساسی
زدم زیر گریه اشک هام روون بود...
ساینا دستمال اورد علی هم رفت یه فنجون قهوه ریخت داد دستم...از شدت کریه به سکسکه افتاده بودم بچه ها ترسیده بودن فکر میکردن اتفاقی افتاده ولی واقعیت این بود که خودمم نمیدونستم چم شده...غزال اومد کنارم نشست..بهاری چت شد تو یهو اخه؟
نگاش کردم بدون شک زیباترین چشم هایی رو داشت که دیده بودم نه سبز بود نه عسلی.. وحشیه وحشی با مژه های بلند و ابروهای کشیده و پر هیچ ارایشی نداشت ولی واقعا زیبا بود...لبخند زدم ...انگاری یهو یه عقده ی ۵ساله تو وجودم حل شد...انگاری یهو اون کوله بار سنگین خاطرات ۵ساله رو گذاشتم زمین...صورت غزال جلو روم بود حداقل میدونستم رفته سراغ یکی از خودم بهتر زیباتر و مهربون تر...وسط اون حال زار به غزال گفتم میدونستی خیلی خوشگلی؟
یهو متعجب نگام کرد و همه زدیم زیر خنده...علی هم اون وسط با ریتم الهی تب کنم پرستارم تو باشی رو میخوند حالا همه میخندیدیم...نمونه بارز یه جمع سایکو...
لبخندشم زیبا بود...زیادی ارامش بخش بود در عین اینکه شیطونم بود همونی یود که میخواست دقیقا خوده خودش...
بهاار دیوونه تو خودتو نمیبینی؟از مهمونی به این ور کل دوستامون سراغ تورو میگیرن!بابا ته جذابیتی..
میخندم بلند بلند...ساینا رو میبنیم که نگران نگام میکنه این پا و اون پا میشه و اخرشم میاد جلو و میگه:میخوای بریم بیرون؟
نگاش میکنم چشمای ساینا هم جذابیت خاصی داره روبه پایین و درشت با ابروهای کشیده...ساینا هم خوشگله...
لبخند زنان میگم :بریم
رو کاناپه لم دادم یه لیوان هات چاکلت دستمه ساینا تو سکوت و شوک کنارمه ...
بهار باورم نمیشه....
خودشه!
خدای من...چرا زودتر نگفتی؟
فقط نگاش کردم....
مطمینی خودشه؟
ساینا...خودشه ولی خوشحالتر ..باغزالش حالش بهتره...
سرشو انداخت پایین،بهار هیچ وقت خودتو مقایسه نکن...
پوزخند زدم از اون روزی که غزالو دیدم در حال مقایسه بودم...
میدونی قرار نیست همه عشقا هپی اندینگ باشن...
یه اه بلند کشیدم...ساینا؟
جانم؟
زنگ بزن علی هم بیاد منم به کیوان میگم شب بریم بیرون
خندید...بریم...
سرمو تکیه دادم به کاناپه
از وقتی رفت بهار نبودم دیگه به معنای واقعی خزان شدم...
تمرین و تمرین و تمرین
دستام به شکل عجیبی ورم کرده بود خیلی خسته بودم از صبح اموزشگاه بودم و بعدم بلافاصله استدیو و تمرین
وقتی رسیدم خونه جنازه بودم اسپرسو سازو روشن کردم با یه دستم مقنعه از سرم کشیدم و با دست دیگه دکمه های مانتومو باز کردم و خودمو پرت کردم رو کاناپه
امروز از دست کیوان حسابی شکار بودم خیلی یهویی فهمیدم هفته ی پیش اخر هفته وقتی رفتن کوه رومینا دوست دختر سابقشم باهاشون بوده جواب تلفن هاشو از صبح ندادم میدونستم اونقدر عصبانی ام که ممکنه هرچیزی بگم پس فعلا باید اروم میشدم
بساط کتاباو درسارو راه انداختم دوساعتی مشغول بودم ترجمه دوتا متن تخصصی و امادگی واسه کنفرانس شنبه
بعدشم مشغول خوندن کتاب خداحافظی گری کوپر... من عااااشق این کتاب بودم!
حوالی ساعت۶بود که دیدم کیوان پشت ایفونه درو باز کردم و جلو در منتظر موندم
خندون و شاد مثل همیشه اومد بالا دستش دوتا کیسه پر خرت و پرت بود یه نگاهی بهم انداخت و خندون گفت عین بچه درس خونا شدی که...یه سرهمی لی و یه تی شرت گشاد تنم بود موهامم از بالا جمع کرده بودم و یه عینک بزرگم به چشمم بود و یه مداد پشت گوشم به نظر خودم بیشتر شبیه نجار ها شده بودم سرد بهش سلام کردم و گفتم اونا چیه دستت؟
با لبخند همیشگی اومد تو و پاکتارو گذاشت رو میز
خرت و پرت و چیزایی که دوست داری
بازشون کردم...پیرینگلز و نوتلا و ویفر لواکر و چند بسته قهوه و اوریو و ایس مانکی و...
چرا این همه خرید؟؟؟؟؟
یه دستش گذاشت پشت صندلی و تو چشام زل زد...خیلی لاغر شدی این چند روزه, بعدم اخر هفته ست میخوای بشینی فیلم ببینی اینم بساط فیلم دیدن
چندتا دی وی دی هم تو پاکت ها بود
این هفته هم میری کوه؟
اره پنج شنبه میریم شبم که چادر میزنیم
حس بدی داشتم چرا نگفته بود رومیناهم تو گروهشون هست...
رفتم نشستم رو کاناپه چند دقیقه بعدش کیوانم اومد:چی شده بهاری؟از صبحم که جواب ندادی...
خیلی جدی نگاش کردم :وقت داری حرف بزنیم؟
نمیدونم حالت صورتم بود یا لحن صدام که باعث شد صاف بشینه سرجاش و جدی بشه
حتما !چی شده؟
امروز امیر اومده بود استدیو از این در و اون در حرف زدیم تا رسید به گروه کوهنوردیتون خیلی اتفاقی گفت اولا گروهتون مختلطه دوما رومیناهم تو گروهتون هست
نگاش کردم با اخم نگاه میکرد:خب؟
چرا چیزی نگفتی؟
یه نفس عمیق کشید و بلند شد رفت اشپزخونه قهوه بریزه
بهاره اگر بهت میگفتم اذیت نمیشدی؟
کیوااااان بایه گروه مختلط میرین کوه چادر میزنین شبم میمونین خب باشه اوکی نمیخوام محدودت کنم بااینکه خیلی هم از این موضوع خوشحال نیستم ولی اوکی اما با اینکه دوست دختر سابقتم باشه خیلی مشکل دارم!!
یعنی چی؟؟
چه لزومی داره با این گروه بری؟
بهاره من به خاطر امیر و اشکان و رفیقای خودم میرم چه اهمیتی داره اون دختره هست یانه!
من مشکل دارم کیوان!با بودن رومینا مشکل دارم!
نگام کرد طولانی و تو سکوت...حق داری میدونمم حساسیتت به جاست ولی عزیزم مطمین باش هیچ اتفاقی نمیوفته,من یه تار موی تورو به صدتا رومینا نمیدم خودتم خوب میدونی اینو
دست به سینه وایستادم جلوش:کیوان تادلت بخواد بهت ازادی دادم دوستای معمولیت که باهاشون میری اینور اونور دوستای دانشگاهت که اکثرا دخترن تو محل کار و...بهتم گفتم قرار نیست محدود کنیم همو یا عوض کنیم ولی هرگز و هرگز این مسیله تو کت من نمیره که با اکس هات بخوای دوست معمولی یا هرچیز دیگه باشی چه برسه کوه و کویر برین و و چند روز بمونین نمیتونم قبول کنم اصلا و ابدا!!
بهاره میگی چه کار کنم؟من کل تفریحم همین اخر هفته هاست با بچه ها بزنیم به کوه و دشت حالا اینا دوست دختراشونو برمیدارن میارن یا دختر هاهم میان تقصیر من نیست والا من هرهفته کلی خواهش میکنم باهام بیای خودت میمونی تو خونه, خودت بیا کنارم باش اینطوری منم خیلی خوشحال ترم
کیوان کلا من دو روز در هفته افم اونم باز پنجشنبه ها اموزشگام کی میرسم باهات بیام؟از طرفی نمیخوام حس کنی عین بادیگاردت چسبیدم بهت عزیزم من فقط میگم با وجود این دختر تو گروهتون مخالفم!!
عصبی شده بودم اصلا کوتاه نمیومدم این یه موردو اصلاااا
کیوان خواست هی بزنه فاز شوخی و جمعش کنه ولی هر موقع قیافه مصمم جدی و اخمویه منو میدید ساکت میشد
بهاره واقعا این موضوع اذیتت میکنه؟
کیوان خیلی ازارم میده خیلی...امروز وقتی امیر گفت انگاری یه سطل اب یخ ریختن روم
من معذرت میخوام بهاری باید بهت میگفتم
جدی گفتم: واقعا باید میگفتی اینجوری باعث میشی اعتماد ادم خدشه دار بشه
گوشیشو برداشت گذاشت رو ایفون ...مونده بودم میخواد چه کار کنه صدای امیر پیچید بههه داداش..جون؟
امیر من دیگه این برنامه های کمپینگ نیستم
امیر شوک گفت ا چرا چی شد پس یهو؟
کیوانم مصمم و جدی گفت مشکلی پیش اومده که دیگه نمیتونه بره و دیگه روش حساب نکنن امیر چند بار اصرار کرد هی حرف زد و هربارم کیوان جدی تر از قبل گفت نمیتونه بره
تلفنو قطع کرد و دستامو گرفت...بهاری فدات بشم بااین همه درگیری و مشغله ها دیگه نمیخواد نگران این چیزا باشی این اخر هفته هم میمونم پیش مامان اینا عصراهم باهم میریم یه گشتی میزنیم
نگاش کردم زل زدم تو چشای خوشرنگ عسلیش...کیوان بهترین بود فکر اینکه اون رومینا کنارش باشه هم دیوونم میکرد
مرسی کیوان...مرسی که هستی
خودمو تو بغلش گوله کردم و محکم چسبیدم بهش
دستاشو دورم گره زد و سرشو تکیه داد به پشت کاناپه
نفسامون یکی شده بود حرفی نمیزدیم فقط با ارامش محض کنارهم بودیم ....کیوان؟
جانم؟
میدونستی؟
چیو؟
اینکه خیلی دوست دارم؟
خندید...میدونم
انتظار داشتم بگه منم ولی نگفت به جاش محکمتر بغلم کرد و زمزمه وار گفت
هیچ وقت نرو...
وسط اتاق نشسته بودم ساعت ۳صبح بود نه خوابم میبرد نه بیداری توفیقی داشت کیوان هم برعکس من عادت داشت شب ها زود میخوابید و نمیتونستم باهاش حرف بزنم
وسط هال نشسته بودم و به اهنگempty skyگوش میدادم یه ماگ بزرگ از قهوه هم دستم بود..کمکی به خوابیدن نمیکرد ولی سردردمو بهتر میکرد
پلنرمو برداشتم تا کارای فردارو یادداشت کنم
استدیو و تمرین
باشگاه
ناهار با الی تو دفتر انتشارات جدیدش
استدیو و تمرین
دانشگاه
شام با کیوان
تمرین
تو همین حین داشتم فکر میکردم حداقل روزی ۸-۹ساعت رهگذرومیبینم و باهاش حرف میزنم...کم کم جو بینمون عادی شده بود و باهاش کنار اومده بودیم مثل دوتا غریبه ای که تازه اشنا شدن باهم رفتار میکردیم ولی هروقت میدیدمش ناخوداگاه یاد اون روز میوفتادم و اهنگ anathema تو ذهنم پلی میشد.. همش به خودم میگفتم ۵سال گذشت ولی یادت و خاطراتت موند...
یاد اون روز پاییزی...یاد اون همه درگیری..یاد اون همه استرس....
یاد اون همه بی رحمی....ظالم بود در حقم بد ظلم کرد...
دیروز سر تمرین همش نگاه میکرد...سنگینی نگاهشو حس میکردم....
بی تفاوت بودم,نگاش نمیکنم تا سر صحبتو باز نکنه حرف نمیزنم حداالامکان سعی میکنم باهاش دمخور نشم ولی انگاری دست سرنوشت دست جفتمونو گرفته و روبه روی هم قرار داده....
یاد دیروز تو مهمونی....
علی دو سه بار پرسید چه قدر ادکلنت خوشبو و منم لبخندزنان تشکر کردم تا اینکه دفعه چهارم گفت اسمش چیه واسه نوا هدیه بگیره و منم خیلی عادی گفتم زنونه نیست مردونه ست یهو جمع ساکت شد,متوجه شدم مکالمات دو نفره تموم شده و الان وسط یه گفت و کوی جمعی هستیم ساینا با تعجب گفت جدی ادوکلن مردونه میزنی؟
خندیدم..مردونه زنونه نداره که,مهم اینه بوشو دوست داشته باشی
ترانه هم اضافه کرد بهاره ۵ساله همین عطرو میزنه,نگاه رهگذر قفل بود روم ..همه هم ساکت ..علی دوباره گفت خب حالا اسمش چیه؟
اسمشو گفتم...رهگذر قفل شد...خشک شد...تکون خوردنشو دیدم,یعنی یادش بود؟
اسم عطری که ۵سال ازگار به خودم میزدم همون عطر رهگذر بود...همون عطری که اولین بار زده بود ...همون عطری که رو دستام جا گذاشت و رفت...
همون بویی که منو مدهوش میکرد...
رهگذر قفل بود...منم بی تفاوت,فقط زیر چشمی به کیوان نگاه کردم که به زمین خیره شده بود...
کیوان میدونست...کیوان سنگ صبور اون روزای من بود از کل ماجرا خبر داشت فقط نمیدونست رهگذر دقیقا کیه ...
دیدم که کیوان تو خودش رفت
دیدم که رهگذر گیج شده بود
دیدم که غزال دستشو تو دست رهگذر محکم تر کرد
دیدم که ترانه با لبخند نگام کرد و قوت قلب داد
دیدم که علی اسمم عطرو تو گوشیش نوشت
دیدم که یهو همه چی برگشت ۵سال پیش دوباره بغض ته گلوم جمع شد دوباره اشک تو چشام حلقه زد...دوباره ته دلم خالی شد...
دوباره انگاری شدم همون دختر بچه ی بی اعتماد به نفسی که جلوی کسی مه عاشقش بود حتی قدرت حرف زدن نداشت...
لعنت بهت...لعنت...
این وضعیتو دوست ندارم...همه چی قاطی شده...همه چی....
تو ایینه دوباره به اندامم نگاه کردم...بی نقص شده بود ..نتیجه ی ۵سال سگ دو زدن تو باشگاه ها و رژیم و بدبختی این بود...از نتیجه این تلاش راضی بودم...
پیراهن ابی اسمونی که کیوان تولدم خریده بودم برداشتم و با کفشای ایتالیایی که بیتا برام سوغات اورده بود پوشیدم موهای بلند و مشکیمو لخت کرده بودم ارایشمم خیلی ملایم در حد برق لب و ریمل...
کیوان جلو در تحسین برانگیز نگام میکرد... اروم گفت مثل همیشه زیبا...خندیدم و رفتم سمتش... اروم گفتم مثل همیشه خوشتیپ...
خندید ولی خندش تلخ بود فهمیدم خیلی حال و حوصله نداره...اروم رفتم تو بغلش...صدای قلبش ارامش بخش ترین بود...بوی ادکلنش...احساس کردم یه بغض گنده رو قورت داد با تعجب نگاش کردم چشاش اشکی بود...وحشت برم داشت...
کیوان؟چی شده؟
بدون حرف محکم بغلم کرد خیلی محکم تو بغلش فشار میداد...استرس گرفته بودم...به زور خودمو جدا کردم...
کیوان؟
تو چشام زل زد...بهاره..بغض کرد،مرد مغرور من گریه میکرد..
با استرس گفتم:جون بهاره؟عمر بهاره؟چی شده اخه؟؟
دوباره بغلم کرد...هیستریک رفتار میکرد...
دم گوشم زمزمه وار گفت...میترسم... اب دهنشو قورت داد و با لحن اروم تری گفت احساس میکنم دارم از دست میدمت
شوکه از بغلش اومدم بیرون
چیییی؟؟؟؟چرا این فکرو کردی؟؟
_مستاصل نگام کرد...نمیدونم،چشات مثل اون روزاست یه غم بزرگ انگاری تو دلته،حواست نیست چه قدر رفتارت فرق کرده،بهاره اتفاقی افتاده؟
منم بغض کردم جلوی خودمو گرفتم..به زور...سعی کردم ارومش کنم
کیوان هرچی هم بشه من باهاتم...میمونم....تاوقتی توهم بخوای باهاتم...
بازوهامو گرفت تو دستاش نگهم داشت مجبورم میکرد نگاش کنم کاری که ازش اجتناب میکردم ...
بهاره؟
کیوان اره حالم خوب نیست..قاطی کردم...ولی خوب میشم،قول میدم از اینم میگذرم و خوب میشم،مطمئن باش منو از دست نمیدی ...
صورتشو گرفتم تو دستام:کیوان...
اروم و شمرده شمرده گفتم:منو از دست نمیدی...نه تا وقتی که بخوای باشم...
بالاخره خندید ولی تلخ بازم تلخ...گفت میره ببینه مهمونا رسیدن یانه
منم نشستم رو تخت....
خودمو دوباره تو اینه نگاه کردم ...یه لبخند زدم و به خودم گفتم الان فقط میزبان خوبی باش امشب خوش بگذرون بعدا به مشکلات فکر میکنیم...
استرس گرفته بودم
یه جور دلشوره
یه حالت بد بلاتکلیفی...
سردم شد...دوباره..مثل اون موقع...سرد بود...