یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

همین جوری محض دری وری های روزمره

تمرین ساعت ۱۱صبح 

صبح از زور سردرد فقط دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار به زور پاشدم بدون اینکه ارایش کنم فقط یه ضد افتاب و برق لب زدمو دوییدم سر تمرین 

سرم خیلی خیلی درد میکرد جوری که سر تمرین از فرط حالت تهوع نتونستم بمونم و رفتم بیمارستان 

تشخیص خاصی ندادن گفتن ممکنه عصبی باشه یه مشت مسکن دادن و راهی خونه شدم 

کیوان از علی شنیده بود حالم خراب شده جلو خونه بود با نگرانی داشت قدم میزد بعدشم اومد بااالا ناهار درست کرد، خونه رو جمع کرد،به زور داروها و ناهارو به خوردم داد و بعدم مجبورم کرد استراحت کنم ..میدونستم سرش خییلی شلوغه و از کارش زده که کنارم باشه اخرم فقط قربون صدقه رفت و به زور من برگشت سر کار هر یک ساعت در میونم زنگ میزد مطمین بشه خوبم 

عجیب تر از همه رهگذر بی تفاوت بود که زنگ زد و حالمو پرسید منم خیلی معمولی جواب دادن نه سرد نه گرم بی تفاوته بی تفاوت...و عجیب تر از اون غزال بود که با یه عالمه غذا و خوراکی پا شد اومد خونم...

همین نیم ساعت پیش رفت..دلم میخواد ازش متنفر باشم ولی به طرز عجیبی دوسش دارم این بشر دوست داشتنی ترین و مهربون ترینه...


باید ثبت میشد...

_بهترین رفتارو داشتی..همیشه به بچه ها میگفتم بهاره بعد کات کردن بهترین رفتارو داشت.


_یادمه قبلا هم گفته بودی


_اوضاع و احوالت چه طوره؟کیوان به نظر پسر خوبیه.


_اوضاع و احول که بهتر میدونی همش تمرین و استدیو و ساز و بعدم درس و...کیوانم که زیادی خوبه


_خوشحالم این همه تغییر کردی


_روزگار تغییرم داد بعضی وقتا دلم برای اونی که بودم تنگ میشه 


_یعنی چی؟


_همیشه برام یه رهگذر بودی اسمتم هنوز به همین عنوان سیو کردم رهگذری که زندگیو منو کن فیکون کرد شدم ادم قبل تو و بعد تو...


_ازم به خوبی یاد کردی؟


_یه روزایی حالم ازت بهم میخورد فحشت میدادم یه روزایی دلم تنگ میشد یه روزایی واست دعا میکردم هیچ وقت حس یکسانی بهت نداشتم. 


_من یادت کردم...چند بار تو این مدت یادت افتادم دوسه بار خواستم بهت زنگ بزنم مشغول بودم دورم شلوغ بود گاهی تو این شلوغی ها یادت کردم 


_عجیبه...تو فراموشکار خوبی هستی 


_اره ولی گاهی از دستم در میره


_غزال بهترینه 


_دختر خیلی خوبیه دوباره عاشق شدم این بار عمیق تر


_رهگذر؟


_بله؟


_ازته دل ارزوی خوشبختی میکنم برات 


_منم،کنار کیوان خوشبخت بشی 


لبخند میزنم و فنجان قهوه برمیدارم بعد از مدت ها روبه روی هم نشستیم بعد از ۵سال و ۶ماه و ۱۲ روز و ۳ساعت و ۲۵دقیقه روبه روی هم تو همون کافه ی همیشگی شهر دانشجویی...بلند میشه میره سمت پیانو


_این اهنگو به تو تقدیم میکنم.


میرم سمت گیتار


-این همنوازی به تو تقدیم میکنم


باهم شروع میکنیم صدای تشویق و جیغ و سوت بلند میشه بهترین دویت عمرم بود احساسمون ساز میزنه نه خودمون سرمو میارم بالا نگام پر اشکه سرشو میاره بالا نگاش پر اشکه 

صدای یه پسر جوون بلند میشه:دمتون گرم حسابی حال کردیم و بعد دوباره تشویق....

وسیله هامونو جمع میکنیم میایم بیرون باد بهاری میزنه تو صورتمون موهام مثل شلاق پخش میشه تو صورتم موهای مشکی و بلند برمیگردم سمتش لبخندزنان میگم 

خدانگهدارت

همچنان داره نگاه میکنه رومو برمگیردونم و میرم سمت ماشین

_صبرکن

وایمیستم نزدیک میشه صدای پاهاشو میشنوم بوی عطرش با بوی عطر خودم قاطی میشه جفتشم یه مترکه بو غلیظ تر میشه 

_بهاره؟


_بله؟


_واسه ی عروسی هستی؟


_قرار بود ساقدوش همسرت باشم ولی دیگه نیستم


_چرا؟


_همزمان شده با یکی از کنسرت هام مجبورم برم ایران نیستم.


نفس عمیقی میکشه 


_موفق باشی یار قدیمی


نفس میکشم باد حسابی بازیش گرفته موهام پخش میشه مانتوم تو باد به رقص دراومده


_مراقب خودت باش شاه دوماد 


و میرم

میره ...

باد میاد،نم نم بارون...

 سرمو میذارم روی فرمون،اهنگ پلی میشه اشک میریزم به اندازه ی ۵سال بغض و کینه و نفرت و عشق اشک میریزم 

به اندازه ی درد یه زخم عمیق و پر از درد اشک میریزم 


وقتشه بسپارمش به باد....

میگ میگ

مشغولیت ها ان قدر زیاده که دیگر  مجالی برای نفس کشیدن نیست...

از ساعت های تمرین و استدیو 

تا دانشگاه و ساعت های طولانی درس 

از ازمون ارشد به شدت سخت و نفس گیر 

تا مشغولیت های فکری و احساسی


روز عجیبی بود....

شاید این هم خوشبختیه

به قطره های سرم که یکی یکی میومد پایین چشم دوخته بودم ..هدفونمو تو گوشم محکم کردم  و دوباره از اول اهنگ ابر میبارد شجریانو پلی کردم این بشرو من میپرستم....

ترانه رو تخت خوابیده بود این سومین سرمی بود که براش زده بودن،ضعف شدید،شوک عصبی،فشار پایین و..حرفایی که دکترا بهمون گفته بودن...

خبر ازدواج مهبد ورای تحملش بود، ترانه رو من میشناختم ب شدت احساسی و حساس به شدت عاشق پیشه هنوزم که هنوزه مهبد براش بتیه که میپرستتش با ترانه دعوام شد سرش فریاد میکشیدم که این عشق احمقانه رو بس کن فحش دادیم همو ،سر هم داد کشیدیم اخرشم بغل هم گریه هااا کردیم...

شروین با رامین حرف زده بود دوتایی اومده بودن با ترانه صحبت کنن ،ترانه راهشون نداد خونش اخرم دست از پا دراز تر برگشتن..اوضاع این چند روزه ی ما همین بوده...درگیر دیوونه بازیای رفیق عاشق پیشمون

 یهو دیروز ترانه با سازش اومد پیشم و بدون گفتن کلمه ای شروع کرد  به نواختن اینجور موقع ها بدون گفتن هیچ حرفی حال همو میفهمیم  بی وقفه ۴ساعت تموم ساز میزدیم اخرم کیوان اومد و دست کشیدیم...

نگرانی های زیادی این روزا وجود داره کیوان این چند روزه خیلی تو خودش بوده  کم کم داره نگرانم میکنه فعلاچیزی ازش نپرسیدم تا هروقت خودش اماده بود حرفشو بزنه ولی مطمینم مسیله ی مهمیه...از یه طرف تمرینات سخت واسه کنسرت از طرفی ترانه و حال خرابش ،رهگذری که روزی حداقل۵یا۶ساعت میبینمش و غزالی که گیر داده مثل یه رفیق فاب کنارش باشم و کارای نامزدیشو انجام بدم  و خاطراتی که هی زنده میشه،ارشد و دانشگاه و نورتون و یورک دوره نشده و...

خلاصه روزهایمان عجیب شلوغ پلوغ شده...

تنها و تنها....

فنجون قهوه رو گذاشتم رو میز و خیلی عادی گفتم:نه غزال،دلیلش شخصیه متاسقانه نمیتونم ساقدوشت باشم...

حتی فکرشم مسخره بود اینکه من و کیوان تو همه ی عکس هاشون باشیم از طرفی هم مطمین بودم  خوده رهگذر خبر نداشت اگر میدونست محال بود موافقت کنه

غزال جاخورد فکر نمیکرد قبول نکنم دیشب تلفنی بهش گفته بودم ولی صبح اومده بود خونه ی خودم...

دلیل اصرارت چیه غزال؟ما خیلی وقت نیست همو میشناسیم مطمینا دوستان خوبی داری که بخوان تو این روز کنارت باشن

به گوشه شالش که رو شونه اش افتاده بود بازی میکرد...نمیدونم چرا ولی  ازت خوشم میاد ادم عجیبی هستی یه ارامش عجیب غریبی هم داری  دلم میخواست کنارم باشی این ارامشو ازت بگیرم 

دودل بودم بپرسم یانه  اخرم دلو زدم دریا و گفتم:رهگذر هم موافقه باساقدوش بودن ما؟

خندید:این کارا بامنه اونم خیلی دخالت نمیکنه تو این مسایل ولی اره بهش گفتم و اونم دوست داشت شما باشین.

تو دلم بلند بلند میخندم خب معلومه مشکلی نداره مگه اصلا چیزی یادش هست؟

گردن بند تو گردنمو تو دستم میگیرم ناخودااگاه دارم تصور میکنم چه قدر مسخرست من ساقدوش باشم ولی یهو انگاری به ذهنم میرسه خیلی هم مسخره نیست و اگر چیزیه که جفتشون میخوان مشکلی نداره که 

یهو به غزال میگم خیلی خوب باشه 

هیجان زده دستاشو بهم میکوبه: واای بهار مررسی! خم میشه گونمو میبوسه 

از این ابراز احساساتش خندم میگیره نقطه مقابل منه دقیقا

لباسارو برات بفرستم؟

مگه واسه مهمونی نامزدیت نیست؟

چرا ولی لباسارو خودم میدم 

خیلی مهم نیست، با یه اوکیه برام بفرست بحثو تموم میکنم...


سکانس دوم:

نشستم تو خونه مشغول کتاب خوندن که یهو ترانه بشکن زنان وارد میشه مات و مبهوت نگاش میکنم قبلا کلیدای خونه رو بهش داده بودم ولی سابقه نداشت اینطوری یهویی بیاد...

ترانه چته پس عین بتمن یهو اومدی تو؟با مانتو عبایی بلند مشکی و لباسای سرتا پا مشکیش عین بتمن شده بود 

پاشو بهاره پاشووو بشکن زنان وسط خونه قر میداد و میخوند

از دیدن حال و روزش خندم گرفته بود شدید، خیلی وقت بود این همه شاد ندیده بودمش..

ترانه چی شده؟

مهبد داره میاااد و یه جیغ بنفش کشید.. بعدم خودشو انداخت رو کاناپه

لبخندم خشک شد...مهبد داره برمیگرده؟کی بهش گفته بود؟

چند روز پیش شروین بهم گفت مهبد میخواد یه سر بزنه ولی همچنین گفته بود داره با همسرش میاد،موضوع ازدواج مهبدو همه از ترانه مخفی کرده بودیم ترانه طاقت شنیدنشو نداشت..لعنتی...

 صورت خندونش ،بیتابیش،این همه ذوق و شوقش وقتی بفهمه چی میشه؟

استرس وجودمو پرکرد..مهبد لعنتی...

تنهایی از پسش برنمیومدم فقط یه تکست به شروین دادم و نوشتم:حتماااا باید حرف بزنیم..ترانه فهمیده مهبد میاد ایران 

در جواب شروین یه یاخدا فرستاد و ساعت۷قرار شد برم دفترش...

هیچ کس نمیگفت ولی همه میدونستیم این همه سال صبر کردن ترانه و تنها بودنش به امید برگشت مهبد بوده...