قبلا ها یه عادت مزخرفی داشتم اونم این بود که همیشه قبل از وقوع یه فاجعه مینشستم و عزاشو میگرفتم ...
ممکن بود نگران یه مسیله ای باشم و مدت ها خودمو اذیت کنم که اگر این بشه اون بشه چی میشه؟و ساعت ها خودخوری و استرس و اضطراب....
بعدا خیلی رو خودم کار کردم که قبل از وقوع یه اتفاق نشینم و عزاشو بگیرم و متد زندگیمو عوض کردم نگرانی هارو فراموش کردم و ترجیح دادم وقتی نگران موضوعی باشم که اتفاق افتاده باشه...همون قضیه چو فردا اید فکر فردا کنیم...
تو یه برهه من با خانوادمم دچار اختلاف سلیقه های وحشتناک شدیم...مامان و بابای من و کلا خانواده ی من ازادی های زیادی به من داده بودند و خب منم با انتخاب خودم زندگی خیلی بی حاشیه و اوکی ای داشتم نه اینکه الان اینطوری نباشه فقط اینکه اون موقع ایده ال خانواده بود رشته ی دانشگاهی که مامان دوست داشت، سرو وضع ظاهری که بابا دوست داشت ،شیوه ی زندگی که اونا دوست داشتن، دوست هایی که دوست داشتن من باهاشون رفت و امد کنم وخب اصلا اون ادم من نبودم..مثلا ورود به جامعه ی هنری و جمع بچه های موسیقی اصلا چیزی نبود که بابا بخواد یا حتی مامان...جلومو نگرفتن ولی هرگز مشوق هم نبودن... در واقع من انقلاب کردم...
از رشته ی قبلیم انصراف دادم واقعیتش من هیچ وقت تو وبلاگ اشاره نکردم به این موضوع ولی دوباره کنکور دادم و رفتم رشته ای که دوست داشتم....
عاشق موسیقی و هنر بودم رفتم دنبالش البته بماند که برای ورود به این حرفه به صورت حرفه ای ساعت ها با خانواده جنگ و جدل داشتم؛ ساعت های طولانی تمرین و سفرهای متفرقه اصلااااا باب میل خانواده نبود...خانواده ی من در عین اینکه به شدت روشن فکر هستن ولی در بعضی مسایل هم به شدت....
یادمه یه زمان بابا کلا پول ماهانه من و همه چی رو ازم گرفت ولی من بازم جنگیدم رفتم سرکار که خودم پول دربیارم به خودم ریاضت دادم ولی کوتاه نیومدم کلی حرف شنیدم کلی تحقیر شدم ولی سر موضع خودم موندم...
خانواده ی من عادت کرده بودن به بله قربان شنیدن من تا حتی فرم بدن و هیکل من باب سلیقه مامان بود مثلا اگر دوست داشن من تیپم یه فرم خاصی باشه من همون کارو میکردم تا حتی رنگ مو و سبک پوشش و همه چی...وقتی انقلاب کردم وقتی یهو رفتم موهامو رنگی کردم که دوست داشتم ،پوششمو جوری عوض کردم که دوست داشتم، هیکلمو جوری فرم دادم که خودم راضی بودم، رشته ای میخوندم که خودم علاقه داشتم خانواده انگاری دچار شوک شد...انگاری عادت نداشت به اینکه خودم باشم
و واسه اروم کردن خودشون شروع کردن به تحقیر من! من ادامه دهنده راه پزشکای خانواده نشدم و کلا میتونم بگم دو نقطه کاملاااااا متضاد همدیگه شدیم
خلاصه اینکه من تو زندگیم خیلی سختی کشیدم که الان به این ارامش نسبی رسیدم هرچند وقتی نگاه کنی اونقدر درگیریم که ارامشی دیده نمیشه اما یه ارامش درونیه که انگار ادم با خودش به توافق میرسه با خیلی ادما و خیلی چیزا مبارزه کردم این یکسالی که گذشت من پوست انداختم به معنای واقعی کلمه جنگیدم با همه کس و همه چیز...تازه تازه دارم سرپا میشم بی اغراق من خاکستر شدم و دوباره از خاکسترم متولد شدم.
حتی زندگی عشقی منم همین طور بود کلا دونفر تو زندگی من بودن نفر اول که خواستگارم بود و به خاطر اینکه مادرم دوسش نداشت منم ازش دست کشیدم و قبل از اون رهگذری که میتونم بگم عشق اول بودو بدترین ضربه هارو بهم زد ولی در بهم خوردن ارتباط ماهم کاملا خانواده نقش اساسی داشت...چه روزایی که من نگذروندم...
کیوان وقتی تو زندگی من اومد کسی بود که انگاری خود من بودم کسی که به کتاب صدسال تنهایی و خداحافظ گری کوپر نمیگفت مس.تهجن و وقتی من اظهار نظر میکردم نمیگفت از فیلمای مزخرفی تاثیر گرفتی که میبینی و اون فیلمای مزخرف کارای هیچکاک و نمایش نامه های شکسپیر بود ...بله دقیقا من این واژه هارو شنیدم اونم از دونفری که اساتید دانشگاهن,پزشکن،جراحن،و مثلا روشن فکر و دموکرات ولی در واقع دیکتاتور های زیر پوستی
بااینحال کیوان هم موردتایید خانواده نیست امروز مامان گفت دلش میخواد من با ایکس و ایگرگ و غیره و ذاله اوکی بشم که حالم از خودشون و افکارشون بهم میخوره اینبار جلوی مامان وایستادم شدیدا هم قدعلم کردم بسه هرچی به جای من تصمیم گرفتن و سرمو انداتختم پایین و گفتم چشم که محبوب دلشون باشم
نمیدونم اشتباهه یا درست نمیتونمم تضمین بدم تهش به خوشبختی ابدی میرسم کی میتونه تضمین بده؟ولی حداقل اینه که خودممم!!!انتخاب های خودمه!!
میدونین همه ی اینارو گفتم چون امشب یه تصمیم عجیب گرفتم و سر فرصت اینجا خواهم نوشت ...
در نهایت میخوام بگم مثل شخصیت اسکارلت بربادرفته وقتی نگران چیزی باشیم که اتفاق افتاده و هیچ وقت جلو جلو پیشواز بدبختی نریم
دوم اینکه هر اشتباهی تو زندگی داشتیم ببخشیم خودمونو و دوباره شروع کنیم.
و سوم اینکه صرفنظر از اینکه خانواده و دوستان چی از ما میخوان اول فکر کنیم خودمون چی از خودمون میخوایم و خودمون به عنوان یه شخصیت مستقل چی تعریف میشیم؟من زمانی که فقط مطابق سلیقه خانواده پیش میرفتم کل داراییم همون بود شخصیت مستقل نداشتم هرچی میخواستن ناخوداگاه همون میشدم.
چهارم اینکه با اینکه خلاف جهت اب شناکردن وحشتناک سخته ولی...ارزشش به وقتیه که حداقل خودتی...خوب یا بد یا اصلا مزخرف ولی خودتی...
تازه رسیدم خونه همین یک ساعت پیش
از خستگی نمیتونم تکون بخورم اینقدر خسته بودم اینقدر دستام درد میکرد و ورم کرده بود که بی توجه به ساعت رفتم پیش ترانه و ولو شدم رو کاناپاش و بهش گفتم فقط یه قرصی چیزی بده درد امونمو برید ترانه بادیدن دستم وحشت کرد...
چندساعت تمرین کردی؟؟؟!!!!
۱۴ساعت بی وقفه
چشاش ۶تا شد...بهار دختر تو دیوانه ای!!! بعدهم بدو بدو رفت کمپرس اب یخ اورد و گذاشت رو دستام ...
یاد روزای اولی افتادم که این سازو شروع کردیم اون اوایل استاد از ترانه خیلی راضی بود استاد همیشه با من سرجنگ داشت خدایی منم تمرین نمیکردم خیلی، ولی میگفت ترانه عالیه تو ام ای...
یه بار خیلی بهم برخورد عادت نداشتم نفر دوم باشم زدم به سیم اخر شروع کردم به تمرینای منظم و طولانی حدود سه ماه طول کشید بالاخره استاد بهم گفت کولاک کردی....
مدت ها از اون زمان گذشته من رفتم تو وادی موسیقی گاهی با ترانه دویت میزنیم ترانه هم تو چندتا بند همکاری داشت ولی اونقدر که من پیشرفت کردم ترانه نتونست یا بهتره بگم نخواست از یه جایی به بعد کشید کنار نتونست با ضربه ای که از مهبد خورد کنار بیاد بعدش تقریبا خودشو خلاصه کرد توی کارش فقط و فقط و فقط کار و بعد از اونم با هیچکس رابطه ی عاطفی نداشت...
دراز کشیدم رو کاناپه دستمو گذاشتم رو پیشونیم علاوه بر دستم سرم و گوشمم درد میکرد ۱۴ ساعت برای ساز ما به شدت زمان طولانیه و خب اسیب جدی هم به دستم زده بود...ترانه چندتا اسنک اورد و بعدم نشست کنارم...با یه حالتی بین دلسوزی و تشر گفت:
تو کی میخوای ادم بشی؟خوابت که هیچی در روز یک ساعتم نمیخوابی معدتم که از اونور بیچارت کرده حالا باید دستتم اش و لاش کنی؟
یه نفس عمیق کشیدم:نمیدونم ترانه ارومم میکنه
خودشه میزنه اون راه ..رفیقه منو بلده....دوباره میپرسه واسه ارشد در چه حالی؟
ای خوبه....بدک نیست
یه خورده این پا اون پا کرد و گفت:با بودن رهگذر مشکلی نداری؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم چه مشکلی!!!!اصلا اون ادم دیگه ربطی به من نداره!
بهار یه چیزی بپرسم؟
بپرس
چه طوری اینقدر قوی برخورد کردی؟
نمیدونم چه طور وچرا ولی میدونم اونقدر خودمو سرگرم کردم که دیگه یادشم نمیوفتادم با موسیقی با کتاب با درس با کار با ورزش با نقاشی با شعر اون قدر خودمو سرگرم این چیزا کردم که دیدم اصلا عوض شدم شخصیتم رفتارم باورم ایدیولوژیم همه چی عوض شد...
نفس عمیقی کشید...چرا من نتونستم؟
ترانه،توهم تونستی توهم به شیوه خودت تونستی...
تختو اماده میکنم شب بمون همینجا میترسم ولت کنم باز بری سراغ اون ساز بدبختت...
یه اه بلند میکشم واقعا حس رفتن ندارم خودمو میندازم رو تخت و به بانداژ دستم خیره میشم...
تمرین وحشیانه امروز به خاطر خبری بود که شنیدم...خبر نامزدی رسمی غزال و رهگذر،شیر کردن عکسش به عنوان داماد تو صفحش و اهنگی که برای غزال ساخته بود....و صدالبته خواهش عجیب غزال از من و کیوان برای ساقدوش شدن...عجیب نیست؟
خیلی از آدمها فراموش نمی کنند،
فقط نقش آدم فراموش کرده را
خوب بلدند بازی کنند.
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد ان گیرد که جان برادر خوش است....
کنارش وایستادم و تو ایینه قدی به لباس که تنمه و تنشه نگاه میکنم شروین پشت دخل وایستاده میاد نزدیکو میگه یکیتون گوشیشو بده عکس بگیرم ..گوشی میدم بهش و عکس ثبت میشه
پرو لباس به خوبی انجام میشه شروین دعوتمون میکنه طبقه ی بالا افیس خودش چایی میریزه و غرق حرف زدن میشیم..
شروین دوست ۶سال پیش و رفیق و هم رشته ای گل منه حالا هم صاحب بزرگترین فروشگاه لباس فروشی غرب تهرانه...
حرف میزنیم و حرف و حرف از بچه های اکیپ میگیم و سرنوشتشون
از الهام که الان دفتر انتشارات داره و سرگرم کارای ترجمه و انتشاراتش
از پریا که ازدواج کرده دوتا بچه ی تپل و خوشگل داره
از ترانه که از ۶سال پیش باهم دوستیم و هنوزم کنارمه و تو گروه بامن کار میکنه موسیقی ما باهم شروع کردیم همسایه دیوار به دیوار منه ترانه یه جورایی خواهر منه دیگه از رفیق گذشته...
از رامین که یه شرکت واردات صادرات داره و حسابی کارش روبه راهه
از مهبد که از ایران رفت و طبق اخرین اخبار فرانسه ست
میگیم و میگیم....خاطره بازی میکنیم و کیوان تمام این مدت با حوصله و دقت گوش میده اظهار نظر میکنه میخنده سربه سر شروین میذاره سربه سر من میذاره و در کل بعدازظهر خوبی در کنارهم میگذرونیم
موقع رفتن شروین اصرار میکنه که شامو باهم بخوریم هیچ کدوم اهل تعارف نیستیم دوست دارم شامو کنارهم باشیم کیوان هم اظهار خوشحالی میکنه و قرار ساعت ۸رستوران دیوان با ترانه و الی
از کیوان خداحافظی میکنم با ماشین های جدا اومدیم من از استدیو اومدم کیوان از شرکت منم باید برگردم اموزشگاه و کیوان هم باید بره استدیو قرار میذاریم ساعت ۸با یه ماشین بریم قرار میشه شروین بیاد دنبالمون
از هم خداحافظی میکنیم و سوار میشیم...
سکانس دوم(رستوران دیوان)
روی تراس میشینیم ترانه و الی هم اومدن الی دوست پسر نویسندش شهریار هم با خودش اورده ترانه هم تنهاست بعد از رفتن مهبد ترانه دیگه با کسی نبود ۳سالی میشد که تنها بود...منو کیوان کنار هم میشینم و شروین روبه روی ما ...شروینم تنهاست
طبق معمول چاق سلامتی و حرفای معمولی شروع بحثمونه کمی خاطره بازی کمی حرف از سیاست کمی حرف از فلسفه حرف از ادبیات بحث به موسیقی میکشه و منو کیوان و ترانه دیگه ساکت نیستیم و حرف وحرف و حرف میزنیم شامو میخوریم و حوالی ساعت ۱۱ پامیشیم به اصرار ترانه قرار میشه جمع شیم خونش میریم اونجا و ادامه شب نشینی ترانه سازشو میاره و منو کیوان هم همراهی میکنیم ترانه میخونه و من میزنم و کیوان هم میخونه
بچه ها زمزمه میکنن....حس بینمون عالیه
رفقای ۶ساله دوباره کنارهمیم اما همه عوض شدیم خیلی هم عوض شدیم. ..از همه کس و همه جا و همه چیز حرف میزنیم...فیلم میذاریم و میشنیم نگاه میکنیم منو الی میریم اشپزخونه پاپ کورن درست کنیم کیوان و شروین از خنده غش کردن صدای قهقه اشون مارو هم به خنده میندازه
مشغول بحث با الیم که میبنیم یهو ابخند میزنه کیوان از پشت سر لپمو میبوسه میخندم برمیگردم و به شوخی یه پس گردنی بهش میزنم شهریارم میاد تو اشپزخونه میره کنار الی و دستشو حلقه میکنه دورش دوتایی پاپ کورن درست کردنمونو مسخره میکنن یا الی تیکه میندازه به شهریار یا من به کیوان در عرض ده دقیقه حسابی همدیگرو ضایع میکنیم...
میریم میشینیم....الی رو دسته ی مبل کنار شهریار منو کیوان روی کاناپه و کنار من ترانه...شروینم روی زمین تکیه داده به مبل...فیلم شروع میشه...سرمو میذارم رو شونش بو عطرش میپیچه غرق میشم مثل همیشه...با تک تک سلولای بدنم ارامشو حس میکنم...میدونم اگر همین لحظه زندگیم تموم شه کاملا خوشحال و خوشبخت خواهم رفت...
لب پنجره نشسته بودم و به اسمون سیاه و خالی از ابر خیره شده بودم یه ماگ پر از قهوه دستم بود یاد حرف مامان افتادم همیشه میگفت بهاره تو به جای خون تو رگ هات کافیینه با یاداوری این حرف مامان لبخند کمرنگی روی صورتم جا خوش میکنه..دل تنگش شدم دو سه ماهی هست ندیدمش مکالماتمون همش به این خلاصه میشد که مامان زنگ میزد و من میگفتم سر ضبطم،سرکلاسم،باشگاهم و همین! فرصت نشده بود درست و حسابی باهم حرف بزنیم...امروز به مامان گفتم مکالمه تصویری بگیریم و دقیقا دو ساعت باهم حرف زدیم از تمام این مدت گفتم مامان تعریف کرد من تعریف کردم و این شد که دوساعت تموم از هر دری حرف زدیم...
بساط درسا جلوم کنار کوسن های لب پنجره پهن بود از زبانشناسی فرامکین بگیر تا جزوه های رنگ و وارنگ ترم اول تا ازمون ارشد خیلی نمونده ...احساس خوبی دارم فکر میکنم رتبه خوبی بیارم ولی این اواخر کمتر خوندم کارای ضبط و استدیو مجالی برای نفس کشیدن نذاشته
امروز رفتم لباسمو گرفتم بعدشم شوتینگ برای پوستر کنسرت و یه سری عکسای تکی از طرفی هم احساس کردم به شدت باید برای خودم وقت بذارم و رفتم اسپا...
جدی امتحان کنین ماساژ عاالیه این اسپایی که رفتم خیلی خیلی محیط خوبی داشت ارامش محض...
خونه هم یه خورده تمیز کردم یه خورده که در واقع زیرو روی خونه رو تمیز کردم از اشپزخونه شروع کردم تا حمام و دستشوییو حسابی شستم تمیزی حس خوبی بهم میده برای شامم خورشت بادمجون غذای موردعلاقه ی کیوانو گذاشتم بعدشم دعوتش کردم بیاد خیلی وقته متوجه شدم بیشتر بار رابطه رو کیوان به دوش میکشه همیشه من سرم شلوغ بوده و درگیر، با اینکه میدونم کیوان از من درگیرتره ولی همیشه اون بوده که برنامه هاشو با من مچ کرده میخواستم امشب بهش بگم حواسم به همه ی مهربونیاش هست...
شامو با خنده و کلی سربه سر هم گذاشتن خوردیم بعدشم دوتایی یه دویت (همنوازی دونفره)انجام دادیم فی البداهه !و عالی شد عالیه عالیه غرق بودیم تو حس موسیقی و بوی چایی و دارچینی و زنجبیلی که تو فضا پخش بود ...
اخر شبم نشستیم کنارهم دوباره لالالندو دیدیم کتاب خوندیم شعرای شاملو زمزمه کردیم بعدشم حرفای خاله زنکی و تعریفای بازاری و در کل از کنارهم بودن لذت بردیم ...موقع رفتن جلوی در وقتی کیوان داشت خداحافظی میکرد تو نگاهش فقط عشق بود و ارامش جفتمون انگاری حالمون خیلی بهتر بود با حسی که سرتاپای وجودمو گرفته بود بغلش کردم و دم گوشش زمزمه کنان گفتم:
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
اسمان صاف و شب ارام
بخت خندان و زمان رام
خندید..خندیدم... ازش فاصله گرفتم نگامون گره خورد تو هم منو به خودش نزدیک کرد محکم بغلم کرد و خیلی ساده و بی الایش گفت:عاشقتم...
ومن میدونستم واقعا عاشقه همیشه با رفتارش ثابت کرده بود، اولین بار بود به زبون میاورد با این همه احساس با این همه حس انگاری هزارتا پروانه تو دلم به پرواز درومد سرمست شدم قلبم به شدت میزد و تو اون لحظه حس خوشبختی کامل داشتم
نمیدونم اینده چی میشه گذشته هم دیگه مهم نیست وقتی پشت سرش گذاشتم، مهم همین لحظه بود که به معنای واقعی حس خوشبختی داشتم و برای اولین بار به خودم اجازه دادم بدون بدبینی از این حس لذت ببرم...
حالا جلوی پنجره به اسمون سیاه شب خیره شدم و به پی ام رهگذر چشم دوختم نوشته:فردا سر تمرین میرم یانه؟میخواست ملودی که ازش خواسته بودمو ساخته بودو گوش کنم...
با کیوان هماهنگ کردم باهم بریم بعدشم جواب دادم:باکیوان میایم...
خیره بودم به صفحه ی گوشیم و عکس دونفره ی خودمو کیوان روی صفحه...باید قبول میکردم یه بخشی از من همیشه رهگذرو دوست خواهد داشت باتمام بدجنسی ها و نامردی هاش با تمام ضربه هایی که به من زد؛ولی اینو هم میدونستم بخش قوی تر و بزرگ تر من اون بخشی که بعد از رفتن رهگذر از سنگ شده بود عاشق کیوان بود و میدونستم این حسی که به کیوان داشتم هرگز از بین نمیرفت....این حس خالص تر ناب تر و قوی تر بود...
رهگذر تنها یه تلنگر بود تلنگری که ۵سال پیش به من خورد تا یهو منو تو مسیری بندازه که هرگز فکرشم نمیکردم ، تا بتونم کیوان و زندگی که منو شاد میکنه پیدا کنم...
و خوشحالم..خوشحالم که این سردرگمی که از ورود رهگذر به زندگیم گریبانمو گرفته بود امشب تموم شد با خودم روراست بودم سعی نکردم حسیو سرکوب کنم یا خودمو سرزنش کنم فقط میدونستم:
رهگذر یه همکار و یه خاطره ی خیییییلی دوره
و کیوان یه همراه و یه خاطره ی خییییلی نزدیک....
امروز خیلی شلوغ پلوغ بود
صبح باشگاه
ظهر تمرین
عصر استدیو
و بعدش مزون نازنین برای اندازه گیری لباس ها
ارایشگاه
کافی و دور دور
دوباره تمرین و استدیو
اخرشم که رسیدم خونه جنازه بودم
کیوان یه سوپرایز بی نظیر برام داشت رفته بود خیلی ظریف و خوشگل اسم منو به ژاپنی تتو کرده بود رو دستش وقتی دیدمش اشک تو چشمام حلقه زد...
بااینکه خودش خیلی خسته بود ولی تمرین شب باهام اومد حول و حوش ۱۲شب استدیو !تازه خالی و خلوت بود کیوان باهام اومد که تنها نباشم وقتی کیوان نبود تمرین های شبانه رو هیچ وقت نمیرفتم ولی وقتی کنارمه انگاری دنیا پشتم وایستاده تا همین چند دقیقه پیش سر تمرین بودیم دوباره ۷صبحم تمرینیم...
نصف نوشته هام پرید...چرا اخه؟؟؟