وقتی یه چیزیو هی به تعویق بندازی و از زمانش بگذره دیگه مثل قبل هیجان انگیزنیست
بالاخره یه نفس راحت کشیدم همه چی تموم شد....فور اور...
همه اشو خوندم و یهو انگاری به این نتیجه رسیدم که وقتشه!
از صبح که بیدار شدم منتظر بودم تمام طول شب بیدار بودم و حتی درست و حسابی نتونستم بخوابم خواب اشفته و اشتهای تحلیل رفته ای که حتی چای صبحانه هم به زور قورت دادم منتطر بودم منتظر بودم زنگ بزنه سر ساعتی که وعده داده بود راس ساعتی که گفته بود ولی دریغ...زنگ نزد و من فهمیدم تصمیمشو گرفته خودم بهش گفتم فکراتو بکن و اون بود که متزلزل بود و حالا دارم فاتحه میخونم...نقطه سر خط.
وقتی دیگه هیچ حسی نداری و از این بی حسی خودت میترسی