داشتیم حرف میزدیم یهو کل لیوان لیموناد برگشت روش خیلی شیک بدون اینکه به روی خودش بیاره لیوان برداشت گذاشت رو میز و به حرف زدن ادامه داد منم مات و مبهوت که چرا حداقل یه دستمال برنمیداره خودشو خشک کنه که دیدم اصلا انگاری متوجه نشده محتویات لیوان ریخته روش بهش میگم باباااا خیس شدی
تو چشمام زل زده میگه:لیوان برگشت روم و همه ی محتویاتشم ریخت روم الان دیگه مگه میشه کاری کرد؟نه لیموناد من برمیگرده نه لباسم خشک میشه الان درکمال ارامش باید اونقدر اینجا بمونیم که این خشک بشه و یه لیموناد دیگه هم سفارش میدم....بعد یه لبخند پهن رو صورنش نقش میبنده و حرفاشو ازاونجایی که قطع شده بود ادامه میده
به شکل فوق العاده جذابی خونسرده
کلی خودکار رنگی و یه عالمه کاغذ چیدم جلوی خودم..برنامه های درسی کتابای دوسال پیش زندگی دوباره با شیمی و زیست کتابای کمک درسی فلش کارت و پوسترهای اموزشی...میدونم تنها راهمه تنها امید تنها مسیر
قبول کردم ببینمش قرار گذاشتم بعد کلاس بریم رو در رو حرف بزنیم میخوام هرچی بوده و نبوده رو بهش بگم فقط امیدوارم وسطای حرف زدنم گریم نگیره حرف زیاد دارم برعکس دفعه ی پیش که همش سعی میکردم نایس باشم ایندفعه میخوام همه چیو بریزم بیرون اشکالی نداره اگر نفرتمو بریزم تو نگاهم اگر سعی کنم بگم، همه چیو بگم....میدونم تهش همینه فقط واسه باراخر میخوام همه ی پل ها خراب بشه دیگه کافیه
به سنگی که واسم خریده زل میزنم ...تو دستممیگیرم... محکم فشارش میدم... چشمامو میبندم و یه قطره اشک سمج میچکه پایین تو همین لحظه احساس میکنم یکهو خالی میشم همه اشون از ذهنم میرن واسه یک لحظه انگاری به خودم میام و محکم تایپمیکنم میبینمت
میرم جلوی ایینه به خودم قول میدم که قوی باشم که تمومش کنم که این حجم بغض و گریه و دلتنگی رو برای همیشه تموم کنم باید ببینمش شاید لازمه وقتی تو چشماش زل زدم بهش بگم خداحافظ این همه دروووغ!!!این همه دروغ گفت و بخشیدمش این همه خطا کرد و بخشیدمش خیالم راحته که رفیق نیمه راه نبوودم تااخرش تاجایی که نفس موند کنارش موندم و جنگیدم ولی نخواست اون نجنگید نتونست و حالا من فقط یه راه واسم مونده....رفتن و هرگز برنگشتن
هدفونمو برمیدارم اهنگی که فرستاده رو پلی میکنم و باخودم میگم کاش هیچ وقت هیچ وقت بهت اعتماد نمیکردم از ته ته قلبم پشیمونم ...لعنتی...
من خیلی از تغییرات میترسم
واقعیتش من ادمی ام که تغییراتو دوست دارم ولی خیلی طول میکشه تا با تغییرات ادابته بشم و گاهی حتی روزگار خودمو سیاه میکنم.
امسال تو زندگی من خیلی چیزا عوض شد خیلی درسا گرفتم خیلی سختی کشیدم خیلی ناراحت شدم ولی کنارش خیلی هم خوشی داشتم ولی اونقدری که برای کنار اومدن با تغییرات پوست خودمو کندم الان انگاری یه بار سنگینی هنوز رو دوشمه....
هیچ وقت یادم نمیره روزای اول یونی خیلی حالم بد بود از همه کس و همه چی دانشگاه حالم بهم میخورد ولی کم کم با محیط خو گرفتیم و همه چی ساده تر شد....
پارسال همین موقع داشتم دنبال عکسای دانشگاهی که میخواستم برم میگشتم هی سرچ میکردم و باخودم میگفتم خب...خوبه خوشگله...خداییش هم دانشکده امون خیلی خوشکله..ولی پارسال یه غمی تو دلم بود که نشد به اون چیزی برسم که میخوام ولی الان امسال فهمیدم که واقعا دیر نیست برای ساختن زندگیم و خب دوباره بلند شدم....
یاد گرفتم تاوقتی ادما تو زندگیم هستن از بودنشون خوشحال باشم و واسشون خاطره های خوب بسازم ولی وقتی هم نیستن دیگه غصه ی نبودنشونو نخورم و به جاش واسه خودم خاطره های خوب بسازم
یاد گرفتم که ریسک کنم از حاشیه امن زندگیم بیام بیرون کمتر به فکر حرف و نگاه بقیه باشم بیشتر به خودم اعتماد داشته باشم کمتر بترسم و بیشتر لذت ببرم...
این روزا تصمیم گرفتم بگذرم از هرچیزی که امسال گذشت، بگذرم و دیگه به گذشته برنگردم....
میخوام همینجا یه نقطه ی پایان بذارم به هرچیزی که گذشت خوب و بد زشت و زیبا...وقتشه با تغییرات کنار بیایم
تابستون ما رسما از امروز شروع شد تا همین دیروز درگیر امتحان و تحقیق و کوفت و زهرمار بودیم
دقیقا چه قدر طول میکشه یه نفرو فراموش کنیم؟
اصلا امکان داره بتونیم خاطرات یه نفرو برای همیشه از روح و ذهنمون پاک کنیم؟
مدتهاست که میدونم منو اون بودنمون باهم ممکن نبود ازیه جایی به بعد مامان من مخالفت کرد گفت اخلاق هاش به تو نمیخوره ولی هنوز فراموشش نکردم ولی اون خیلی راحت ازمن گذشت اخرین پیام هامو جواب نداد هیچ وقت... منم تمام نرم افزارهامو پاک کردم و تو هرکدوم واسش پیغام گذاشتم که دارم میرم انگاری منتطر بودم بگه نه بگه برگرد تلاش کنه ولی دید و جواب نداد اونم خسته شد حتی یه جایی احساس کردم کسی دیگه تو زندگیشه و شاید الان واقعا باشه دارم رو ذهن خودم کار میکنم که اگه یه وقت با کسی دیدمش یا فهمیدم شوکه نشم ...پسراهمینن..راحت فراموش میکنن
ولی من چرا نمیتونم فراموش کنم؟زمان میخوام واسه ترمیم زخم های قلبم زمان لازم دارم نمیدونم یک ماه دیگه دوماه دیگه یک هفته دوهفته نمیدونم پروسه ی فراموش کردنش چه قدر طول میکشه ولی میدونم الان خوب نیستم الان تو شرایطی نیستم که حتی بتونم به کسی جز اون فکر کنم یاحتی بخوام به برگشتن فکر کنم فقط میدونم باید فراموشش کنم وقبول کنم از این به بعد نیست و هرگز نمیاد ...فرازو نشیب زیاد داشتیم بالای۳۰بار حرف تموم شدن میزدم هراتفاقی میوفتاد میگفتم تموم کنیم طاقتش تموم شد و برای همیشه رفت...
واقعیتش دلم واسش تنگ شده...واین وقتی سختتر میشه که میدونم و مطمئنم منو دیگه حتی یادش نیست از ذهنش واسه همیشه رفتم...
تنها جایی که درحال حاضر هستم همین وبلاگه همه نرم افزارهامو پاک کردم و تاوقتی کاملا فراموشش نکردم و حالم خوب نشده هرگز برنمیگردم
یادگاری هاشو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه نمیخوام هی ببینم و به یادش بیوفتم همه میگن صبور باش میگذره فراموشش میکنی ولی...ولی نمیگن چه طور قراره بگذره...میدونم فقط باید با نبودنش کناربیام اون دیگه برنمیگرده و واسه همیشه رفته باید اینو باخودم هرروز و هرثانیه تکرار کنم
خدایا خودت هوامونو داشته باش
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداندکه شب مابه چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
امروز بعداز مدت هاااا رفتم دور دور...یه میتینگ ماشینی بود...خیلی خوشید...پسرخاله و پسردایی خودمم اونجا بودن همراه دوز دخترای گرامیشون تشریف اورده بودن ولی اون دخترا اون دوست دخترایی نیودن که تو مهمونی هاشون کنارشون بودن اومدن سلام و احوالپرسی یه نگاه به من انداختن میگن باز که تنها اومدی منم با یه لبخند ملیح به دختر کنار دستیش نگاه میکنم و میگم ولی ماشالا تو هردفعه بایه باربی تشریف میاری دختره ی نخود مغز زده زیر خنده و میگه باربی که خودتی قربونت برم ..یعنی اصلا نفهمید که بهش گرا دادم بدبخت این یه۶۰_۷۰تایی یار داره فقط گیرش اون کلمه باربی بود پسرخاله جانم اونور ریز ریز میخندید و سر تکون میداد وقتی رفتن روبه پسرخالم میگم واقعااااااا این دختره رو مخه واقعا نفهمید!!؟؟برگشته میگه دلت واسه امثال اینا نسوزه این ماشینه بهروز(پسرداییم)دیده فکرکرده خبریه واسه اون امده تو الان بگی بهروز ۶تازن و ۲۰تابچه هم داره عین خیالش نیست مات و مبهوت نگاهش میکردم که پسرخاله جان فرمودن دیگه تنها نیا اینجا...بعدروبه دختری که کنار خودش بود گفت بره پیش دوستش و وایستاد کنارمن خییلی تعجب کردم ازاین تریپ قیصرا نیست اصلا ولی برگشت بهم گفت:مردا به دخترای درست و حسابی احترام میذارن این عروسکا واسه بقیه دست گرمی ان....
راستیش از حمایتش و تعریفاش خوشم اومد خصوصا که تااخر raceموند و ازکنارم جم نخورد به همه هم گفت خواهرشم جوری بود که یکی از پسرای اونجا چپ نگام نکرد ولی ته دلم ...واسه اون دخترا دلم سوخت شاید واقعااااا دارن بد قضاوت میشن....
موقع خداحافظی بهم گفت همیشه همین طور بمون وقتی اومدم خونه رفتم سراغ گوشی قدیمی و چت های قبلی اخرین حرف اونم همین بود
همیشه همین طور بمون....
بچه ها شب قدره تو دعاهاتون یادمون کنین..التماس دعااااا