یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

دلنوشته های خانوادگی

ادم ها عاشق شما نمیشن عاشق حسی میشن که از شما میگیرن اگر به یکی حس امنیت و دوست داشته شدن بدین بدون شک اون ادم شیفته ی شما میشه چون از نظر روحی ارضاش میکنین و این شیفتگی وزای شیفتگی جسمی و جنس*یه.

هبچ وقت از شهر مادریم خوشم نمیومد بدترین لحظات زندگی من تو همون شهر رقم خورد روزی که از اون شهر نکبتی رفتم درسته قلبم شکسته بود ولی خیلی خوشحال بودم فرار از تعصبات و قضاوت های مردم بومی و به شدت سنتی و همین طور امر و نهی های خانواده هرچند که خانواده روشن فکر و دانشگاهی دارم ولی عدم حضورشون همیشه مشکل ساز بود.

مامان جراح زنان و زایمانه از بچگی یادمه یا همش درس میخوند یا نبود بابا هم متخصص بیهوشی و خب باالطبع بابا هم نبود برای اینکه نبودن هاشونو جبران کنن سخت گیری های مسخره ای به وجود اورده بودن از زور کردن من برای ادامه دادن شغل و پیشه ی اب و اجدادی و ....

منم که خب تو یه مرحله بدجوری با خانواده به مشکل خوردم ولی در نهایت راه دوری و دوستی ادامه دادیم 

بعد مدت ها برگشتم شهر مادری و خونه ی مادری خاطرات تلخ زنده شدن ولی هیچی بدتر از این نبود که بابا و مامان ذره ای عوض نشدن این همه دوری نه تنها تغییرشون نداده بلکه بدتر شدن پدر که همیشه بیمارستان بود چند بار دیدمش نشستیم بحث های پدرو دختری و حرف زدن ولی خب فاصله ای که بینمون هست زیاده انگاری دارم با رییس شرکت یا مثلا عموی مامانم حرف میزنم تا پدر خودم.مامانم که درگیر مطب و گاها تماس های نیمه شب و درد مریض هاش...

سر دوروز نشده برگشتم جفتشون بیمارستان بودن وقتی داشتم تو بالکن خونه ی خودم قهوه میخوردم و به گل های خوشگلم نگاه میکردم مامان زنگ زد که کجایی و منم گفتم  ۷ساعتی هست رسیدم خونه ی خودم مامان ناراحت شد عذرخواهی کرد و گفت این روزا سرشون شلوغه سمت های دفتری و اداری وقتشونو گرفته منم فقط گفتم چیز جدیدی نیست از یک سالگی تا ۲۰سالگی ما همینجوری گذشت...مامان هیچی نگفت منم شب بخیر گفتم و تلفن قطع کردم.

همیشه به مامان و بابا میگفتم هدفشون از بچه دار شدن چی بود؟وقتی کل زندگیت توی شغل و پیشرفت خودت خلاصه میشه چرا به فکر بچه دار شدن میوفتین؟؟

منو کیوان باهم توافق کردیم که در اینده بعد از ازدواج هم بچه دار نشیم چون نه حرفه ی من نه کیوان این اجازه رو بهمون نمیده نمیخواین اشتباه پدر و مادر هامونو تکرار کنیم 

خلاصه اینکه چت های اینترنتی و تلفنی بسی جذاب تر از دیدار های حضوریه دیدارهایی که باید تمام مدت تنها باشی و دو سه نصفه شب از صدای کلید بفهمی اعضای خونه برگشتن و همیشه هم بشنوی:

تو چه میدونی بچه داری وقتی رزیدنتی و کشیک داری وقتی جون مردم تو دستاته چه قدر سخته؟چه قدر سخته بچه ی شیرخواره داشته باشی و به فکر راند و مورنینگ باشی؟

و منم لبخند زنان بگم :به انتخاب خودمون به دنیا نیومدیم وقتی خربزه خوردین پای لرزشم بشینین...


با رویات قانعم به فکر من نباش...

 همیشه قرارمون کنار شمشاد های خیابون الف بود مامان مخالف بود بابا به شدت مخالف بود قرارهامون یواشکی و با کلی استرس بود ولی همیشه همونجا همدیگرو میدیدیم و همیشه هم همونجا منو میرسوند امروز بعد ۵سال برگشتم همونجا کنارهمون شمشادها...ماشینو پارک کردم و نشستم تو ماشین یاد وقتی افتادم که دستامو گرفت و گفت اینم اخرین باره...

با لبخند خداحافظی کردیم ولی شبش من خون گریه کردم و از همون شب از زندگیش خودمو محو کردم  همون شبی که بهم گفت عاشق کس دیگه ای شده...

تاحالا شده با تمام وجود گریه کنین؟؟؟با تمام وجودم گریه کردم سلول به سلول تنم داشت زار میزد نفسم داشت بند میومد ولی اجازه دادم تک تک خاطره هایی که تو ذهنم بلاک کرده بودم بیان و برن...عشق میتونه در یک لحظه اتفاق بیوفته و تا اخر عمر بسوزونتت...

تو اوج گرمای تابستون جوری سردم شده بود که دندونام داشت میخورد بهم حال خیلی زاری داشتم  دلم برای خودم سوخت...

بعد از مدتها که با باخدا هم قهر کرده بودم رفتم امامزاده ی محل خیلی وقته دقیقا پنج ساله که پامو تو هیچ مراسم مذهبی نذاشتم پنج سال پیش اومدم همین امامزاده و از خدا خواستمش بهم ندادش...دیگه از همه کس بریدم ...چادرو برداشتم مفاتیحم برداشتم رفتم نشستم یه گوشه نماز خوندن یادم رفته بود نمیدونستم سلام نماز چی بود و چه طوری باید میخوندمش همه چیو قاطی کرده بودم تو نت سرچ کردم و با کلی اشک نشستم سر سجاده...یه خانم پیری اونجا بود اومد یه لیوان شربت داد دستم نگاهش خیلی دلسوزانه و مهربون بود نشست کنارم و بی مقدمه گفت هرچی هم شده باشه خدا کمکت میکنه یه لبخند اشکی زدم و گفتم درست شدنی نیست...

همون طور که بلند میشد گفت توکل کن به خودش دستتو میگیره...

پا شدم رفتم بیرون صورتمو شستم چشام وحشتناک باد کرده بود و صورتمم قرمز بود نشستم تو ماشین دونه دونه رفتم هرجایی که باهاش رفته بودم نمیدونم چرا ولی رفتم و تو ذهنم دونه دونه ی دیالوگ ها و حرفارو یادم اوردم حتی لباسی که پوشیده بودم و پوشید بود...

دیشب مامان زنگ زد گفت خوابتو دیدم خیلی پریشون بودی خیلی تو خواب ناراحت بودی همش دنبال یه سایه بودی چی شده بهاره؟

 بساطمو جمع کردم اومدم پیش مامان اینا جایی که همیشه ازش فرار کردم...هجوم خاطرات مثل سمی بود که ذره ذره داشت از پا درم میاورد...

خاطراات... لعنتی ترین ها همین خاطراتن...

میشه قضاوت نکنیم لطفا؟

تو زندگیم خیلی قضاوت شدم 

تو دانشگاه به خاطر ظاهر غیر معمولم

تو خونه به خاطر باورهای متفاوتم 

تو محل کار به خاطر راحتی و دورو نبودنم 

تو موسیقی به خاطر راحت بودنم 


و بدترین نوع قضاوتو امروز شنیدم توسط مادر دوستم ...هی میگم بیخیال حرف مردم، ولی به شدت داره روم تاثیر میذاره نمیدونم گاهی دلم میخواد حداقل دورو بودنو یاد بگیرم به درد میخوره ولی بعد دوباره فکر میکنم نمیتونم دورو باشم...



اخرین درد

سکانس اول 

شوکه خیره شده بودم به صفحه ی گوشی و اسم غزال که در حال تماس بود...چندین بار اسم و شماره چک کردم و مات و مبهوت مونده بودم که چرا غزال باید به من زنگ بزنه با هزار جور استرس و ترس گوشیو جواب دادم...

سکانس دوم 

وقتی رسیدم پشت میز نشسته بود شال ابی لاجوردی با مانتوی سفید چشمای وحشیش با غم بی پایانی داشت نگام میکرد انگاری تو چشماش خا لی شده بود خیره بهش گفتم سلام لبخند کمرنگی زدو سلام داد...

هر کلمه ای که میگفت مثل شوک الکتریکی بهم وصل میشد و قلبمو تکون میداد هی گفت و گفت و منم هر لحظه متعجب تر،نگران تر و مبهوت تر میشدم در جواب حرفاش هیچی نبود که بگم  فقط ساکت نگاش میکردم از سر میز بلند شد یه کارت گذاشت جلوم خیره شدم به اسم روی کارت...دستشو گذاشت روی دستم سرمو اوردم بالا خیره شدم تو چشای وحشیش چند ثانیه بهم خیره شدیم و بعدش خداحافظی...غزال و عرفان ازدواج کرده بودن غزال داشت به المان میرفت و...

همچنان سر میز نشسته بودم گارسون اومد سمتم:خانم حالتون خوبه؟

تو چشماش انعکاس تصویر خودمو دیدم صورت رنگ پریده چشمای بیش از حد گشاد شده  دستای یخ یخم، سرمای وحشتناکی که حس میکردم ..فکر کنم داشتم سکته میکردم گارسون سریع یه لیوان اب اورد...


سکانس سوم 

به بستنی قیفی که خریده بودم خیره شدم داشت اب میشد ولی نه میخوردمش نه دورش مینداختم یه جورایی دلم میخواست اب شدنشو ببینم  هنوز تو شوک بودم...


سکانس چهارم

نشستم تو بالکن به گلای رنگ و وارنگم نگاه میکنم یه تکست به کسایی کهمیدونستم نگران میشن دادم و گوشیو خاموش کردم زنگ ایفونو قطع کردم همه چراغارو خاموش کردم و نشستم فکر کردم...فکر و فکر و فکر....



روز بی نهایت عجیبی بود خیلی خیلی شوک بودم خواستم اینجا بنویسم که یادم بمونه...

و عشق مجازاتی بود برای ما

پست گذاشت اینستاش یه پست با کپشن متن اهنگی که من براش خوندمو  و این نوشته که ( جان دل منی که همیشه تو سختی هام تو بودی و هیچ کس نفهمیدحتی خودم...)

کپشنو ده دور خوندم هی گفتم بامنه؟ولی بعد بیخیاال شدم و مطمین شدم که مخاطب من نیستم 

 زنگ زدم به کیوان باهم بریم بیرون خیلی وقته درست و حسابی همو ندیدیم همش در حد ملاقات های نیم ساعته، جواب نداد یک ساعت بعد زنگ زد و گفت یه سفر خیلی فوری پیش اومده و رفته تبریز خیلی ناراحت شدم هیچی به من نگفته بود هییییچییی...

خودمو کنترل کردم که چیزی نگم اوقات جفتمون تلخ بشه یه کم صحبت کردیم و بعد خداحافظی، کاملا فهمید لحنم عوض شد ولی مستقیما چیزی نگفتم.

نشستم ایمیل هامو جواب دادم، کتاب خوندم ،فیلم دیدم، موسیقی گوش دادم ،ساز زدم ،غذا پختم،گلامو اب دادم که ساینا زنگ زد و شام دعوتم کرد خیلی خوشحال شدم چون تنها داشت حوصلم سر میرفت و از یه طرفم نگران ارتباطم با کیوان شده بودم  قبل سفرم که حسابی مشغول تمرین بودم بعدشم که سفر بعد هم که قضیه رهگذر، خود کیوان و پروژه های کاریش ،احساس میکردم ناخودااگاه یه فاصله ای گرفتیم یه تکست به کیوان دادم و نوشتم که دلم تنگ شده براش سریع جواب داد که منم همین طور و تو جلسه ست از لحن جواب دادنش خوشم نیومد یه سردی توش مشهود بود چند دقیقه فکر کردم و در نهایت گوشیو پرت کردم یه گوشه و رفتم حاضر بشم 

یه پیراهن کوتاه قرمز از نت سفارش داده بودم دیروز به دستم  رسید تصمیم گرفتم همونو با یه جفت کفش ابی کاربنی  و جواهرات ابی بپوشم پیراهن اسپرتیه منم توش خیلی راحتم موهامم ترانه برام بافت ...ترانه هم یه دامن کوتاه زرد با بلوز سفید پوشیده بود در کل تیپ خوشگلی زده بود ساعتای نه بود که راه افتادیم و نیم ساعت بعد رسیدیم خونه ساینا خیلی نزدیکه به منو ترانه ،همه بودن بچه های گروه و چندتا از اشناهای علی که ما نمیشناختیم چاق سلامتی های معمول و بعد هم نشستن و پذیرایی و بحثای گروهی و گاها دو نفره،علی اومد کنار من راجع به یکی از دوستاش که میخواست منو برای گروهش دعوت کنه حرف میزد و تشویق میکرد که پیشنهادشونو قبول کنم منم طبق معیارهای خودم گفته بودم نه که یهو برگشت بهم گفت چرا اینقدر تو خودتی؟منم با هیچی نیست خوبم بحثو تموم کردم 

نزدیکای یازده بود که رهگذر  هم اومد همه سلام دادن و احوالپرسی کردن منم خیلی سرد و معمولی یه سلام گفتم و رفتم کمک ساینا برای چیدن میز شام ، میز چیده شد همه مشغول غذا خوردن بودن منم بشقابمو گرفتم تو دستم رفتم تو بالکن نشستم همون لحظه کیوان تکست داد که جلسه تموم شده و داره میره هتل بعدهم طبق معمول عذرخواهی که نتونسته خیلی بامن صحبت کنه در جوابش فقط شب بخیر گفتم و گوشیو گذاشتم کنار...رهگذر اومد نشست کنار من سر لیوان منو برداشت و سرکشید توجهی نکردم و به خوردن ژله ادامه دادم که سر حرفو باز کرد:اخ ببخشید نوشابه ی تو بود؟

نیم نگاهی انداختم و گفتم اشکالی نداره در هر حال نمیخوردم 

رژیم و این حرفا؟

چپ چپ نگاش کردم و گفتم نه بیش از حد شیرینه دلمو میزنه پامو رو پام انداختم و سرمو تکیه دادم به پشت صندلی و چشامو بستم 

صداش دوباره بلند شد:چیزی شده؟چرا پکری؟

تو دلم گفتم چیزی هم شده باشه مسلما به تو یکی نمیگم ولی با خوبم چیزی نیست نشون دادم که تمایلی به ادامه بحث ندارم اونم ظرفشو گرفت دستش پا شد رفت کنار گلناز و بقیه ی دخترا نشست و طبق معمول هم شوخی و شیرین بازی ...نگاهم به اسمون بالای سرم بود صدای خنده و قاشق چنگال از تو خونه میومد دقیقا صدای هیاهوی زندگی  و من رو بالکن تو هوای خنک و اسمون سیاه وایستاده بودم و یه احساس عجیب داشتم...احساس تنهایی بی حد و اندازه احساس بی کسی احساس بی پناهی احساس تنهایی بی انتها، ترانه اومد کنارم دستشو گذاشت رو شونم بعد هم اومد جلوتر دستشو حلقه کرد دور دستم و سرشو خم کرد رو شونه ی من

بهاری؟

جونم؟

چرا ما هیچ کسو نداریم؟

خندیدم ...چه طور بود که جفتمون در یه لحظه یه حس داشتیم

نمیدونم

مشکل از ماست؟

چه مشکلی؟

نمیدونم ولی خیلی تنهام 

محکم بغلش کردم :ترانه ما همدیگرو داریم اونی هم که باید باشه خودش باید بیاد و بمونه ما نه میتونیم کسیو به زور نگه داریم نه به زور عاشق  کنیم خودشون باید انتخاب کنن.

از بغلم درومد یه لبخند کمرنگ زد و بعدم گفت بیا تو از وقتی اومدیم همه میپرسن چرا پکری...

سرمو انداختم پایین و باترانه برگشتیم تو خونه نگام به رهگذر افتاد که خیره نگاه میکرد انگار خیلی وقته داره نگاه میکنه ...سرمو برگردوندم و رفتم کنار ساینا نشستم بچه ها داشتن ساز میزدن که یهو ترانه گیر داد که صدای بهاره عالیه برامون بخون همه متعجب گفتن مگه بلدی بخونی؟منم با یه نگاهیی که توش کلی فحش بود به ترانه نگاه کردم و گفت نه بابا خیلی معمولی میخونم و اصرار بچه ها که بخون ناخوااگاه اهنگ استیون ویلسون اومد تو ذهنم (pariah) و شروع کردم به خوندن همه ساکت بودن و توجه اشون معطوف من بعد تموم شدن اهنگ یه چند ثانیه سکوت محض بود و بعدش تشویق بلند بچه ها و نگاه های متعجب...

رضا دوست علی یه جورایی کف کرده بود اینقدر تعریف کرد که به شوخی به ترانه گفتم الان تشنج میکنه و ترانه هم اومد خندشو کنترل کنه یه صدایی شبیه خرناس خرس دراورد که بیشتر مارو به خنده انداخت علی هم یهو گفت چه عجب خندیدی از سر شب همه مواظبیم نزنی شتک بشیم بس که جدی و اخمو بودی... خندیدم و با گفتن نه بابا این چه حرفیه به بحث فیصله دادم اصرار بچه ها به خوندن یه اهنگ دیگه و امتناع من حسابی ولوله درست کرد که رهگذر بلند گفت lost songبخون همه ساکت شدن رضا گفت چه گیری دادی به این اهنگه داداش همه خندیدن ولی رهگذر منتظر گفت اونو بخون مات و مبهوت نگاش کردم چه لزومی داشت الان اینو بگه؟اهنگی که براش خوندم اهنگی که صبح پست گذاشته بود و مشخص بود خطاب به یکی نوشته منم بلند گفتم نشنیدم این اهنگو  بلد نیستم رهگذر جا خورد خیلی هم شدید جا خورد رضا بلافاصله گفت از ادل بخون و همه هم موافقت کردن و منم اهنگ somebody like youخوندم کلا فضای جمع عوض شده بود همه توجه ها به من بود و منم حسابی سعی کردم هنر خوندنمو هرچند که هیچ وقت خییلیی حرفه ای بهش فکر نکرده بودم ولی  در حد توانم نشون بدم و فکر میکنم استقبال خوبی شد حداقل تو جمع دوستان.

حسابی حال و هوام عوض شد شوخی های بچه ها و تعریف هاشون حس خوبی بهم داد...

موقع رفتن جلوی ماشین رهگذر گفت چرا وانمود کردی اهنگو بلد نیستی نمیخواستم جوابشو بدم نمیدونم چی شد که ناخودااگاه گفتم برای من اهنگ خیلی خاصیه هرجایی نمیخونمش...سوار ماشین شدم و درو بستم همچنان وایستاده بود خم شد روی ماشین و از شیشه گفت یعنی من خاص بودم که برام خوندیش؟

لبخند زنان گفتم:البته که خاص بودی تو درس عبرت زندگی منی...

حالت چهرش عوض شد لبخند زنان بهش خیره شدم و تو دلم گفتم،زمین گرده جانم