یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

چرا من به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم؟

یه معضلی که این روزا بدجوووووری داره اذیتم میکنه اینه که به هیچ احدو الناسی نمیتونم اعتماد کنم یعنی یه جوراییی فکر میکنم همه قصد سواستفاده و مزاحمت دارن..چرا؟؟؟؟؟

پ.نوشت1: اعصابم از حرفی که زده خیلی خورده،بیشعوووووور

پ.نوشت۲: خیلی از دوستایی که فکر میکردم دوستن،بدجوری دورو و نامرد از آب درومدن...ولی طبق یه قاعده که میگه دوستاتو نزدیک نگه دار دشمناتو نزدیکتر هیچی بهشون نگفتم

پ.نوشت3:اعتماد به نفس من خییییییییییییییلی پایینه،در این حد بدونین که وقتی طرف بهم گفت ازت خوشم اومده با خودم میگفتم امکان نداره از من خوشش اومده باشه این یه نیت دیگه داره و کلا دوباره یه جفتک مامان انداختیم به شانسمون...:))


زندگی 20 ساله ی من

امروز داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم تابه حال چه کار کردم؟ به چند درصد از خواسته ها و ارزوهام رسیدم؟تابه حال چی کار کردم یا چه چیزی به دست آوردم که بهش افتخار کنم؟چه دست آوردی داشتم که همیشه ته ذهنم به خاطرش برای خودم دست بزنم و خوشحالی کنم؟

راستش وقتی عمیقا به این موضوع فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم یعنی باخودم گفتم که تا به حال بنده هیچ غلطی نکردم خوب حالا باید چی کار میکردم که نکردم؟

1؛ میخواستم رژیم بگیرم و حسابی لاغر کنم که نشد:/

2: میخواستم درمان برای پوستمو ادامه بدم که نشد

3: میخواستم تو کنکور پزشکی قبول بشم که نشد

4: میخواستم یه سازو حرفه ای ادامه بدم که نشد

5:میخواستم یه هنر خاص داشته باشم مثل نقاشی که عاشقش بودم ولی نشد

6: میخواستم برم آموزش رانندگی که نشد

اینا کارایی بود که خیلی دوست داشتم انجام بدم ولی خب نشد حالا به هر دلیلی که البته  مهم ترینش تنبلی بودو دیگر هیچ!!!!

ولی خب ماهیو هروقت از آب بگیری تازه ست امروز داشتم باخودم فکر میکردم که برای هیچ کدومش دیر نشده و میشه شروع کرد میشه هنوزم بهشون رسید فقط و فقط همت و انگیزه لازم داره و ازهمه مهم تر برنامه ریزی

دارم تو زندگیم یه طوفان اساسی به پا میکنم جدا دلم میخواد مسیر زندگیمو تغییر بدم ولی اول از همه باید خودمو تغییر بدم میدونم تا این کارو نکنم نمیتونم خودمو دوست داشته باشم وتا خودمو دوست نداشته باشم نمیتونم هیچ کسه دیگه ای رو دوست داشته باشم جدا باید از فاز توهم و خیال بیام بیرون و زندگیمو همینجوری درست کنم که همیشه میخواستم...




شوخی یا جدی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این نبض زندگی بی وقفه میزند،فرقی نمیکند بامن یا بدون من...

مزخرفترین بخش بشریت همین احساساتشه

از دست خودم در حد مرگ عصبیم!

روشن فکری چیه؟

خانواده ی من همیشه منو تو تصمیم گیری هام آزاد گذاشتن،جدا از اینکه همیشه خانواده یه جورایی منو ساپورت کرده و دورادور مواظبم بوده ولی همیشه این من بودم که تصمیم نهایی گرفتم

خانواده ی من از اون تریپایی که بهشون میگیم روشن فکر،پدرمن از همه ی دوستام چه دخترو چه پسر اطلاع داره،میدونه کین،چین،چه کارن...تو صفحات اجتماعی من هست و همیشه پای ثابت لایک ها و کامنت هاست و همین طور مادرم... 

تو مسئله ی حجاب و آرایش و موارد اینطوریم هیچ وقت برای من محدودیتی نبوده...یعنی این خودم بودم که تصمیم میگرفتم چی بپوشم و چه طور آرایش کنم ولی هیچ کدوم از این ها به معنی بی قیدو بندی نبوده...برعکس با همه ی این آزادی ها من برای خودم خط قرمز های پررنگی کشیدم...دلیل اصلیشم این بوده که همیشه خانواده به من اگاهی داده و نهایتا تصمیم گیریو به پای خودم گذاشته جاهایی که لازم بوده تذکر دادن،ولی هرگز اجباری درکار نبوده و متعاقبش من هم هرگز سرکشی و لجبازی نکردم

 قضیه ای که باعث شد من اینارو بنویسم دیدن رفتار بعضی ها تو یونی بود،شنیدین میگن ترم اولی ها و جو گیری هاشون؟! خب بنده دارم هنرنمایی هاشونو میبینم از دختر بازی ها و مسخره بازی های رمانتیک دوستان بگیر تاجوگیری های ظاهری،دختری که با چادر و ساده میومد الان کارش به رژ قرمز و موهای رنگ شده رسیده تا عزیزی که با بوت های تا ران پا و لگ تشریف میاره دانشگاه!!!پسری که  با ظاهر ساده میومد تا پسری که تریپ.متال میزنه...چرا؟ چرا باید دادن آزادی به این جوونا به اینجا ختم بشه؟

چرا باید تا دخترو پسرا از خونواده دور میشن  شروع کنن به گند زدن به خودشون؟

 چرا،دانشگاه رفتن باید بشه حکم آزادی یه نفر؟

تاحالا بهش فکر کردین؟؟؟

چرا قرار گرفتن دخترو پسر تویه محیط باید این همه مشکل به بار بیاره؟ به نظرتون اگه از همون کودکستان کنارهم بزرگ میشدیم مشکلات کمتر نبود؟

حداقلش این بودکه پسرامون دختر ندیده و دخترامون پسر ندیده نبودن.....

راستش حرف که زیاده ولی به شدت خستم به موقعش از معضلاتی که به عینه دارم میبینم مینویسم چیزایی که فقط باعث میشه دلم به حال جوونا بسوزه....

پ.نوشت: منم علامه دهر نیستم،فقط به عنوان کسی که داره نگاه میکنه نظر میدم،هرچند خدارو شکر بنده تنها کسی هستم که از فاز رمانتیک بازی های دوستان بیرونم....و مطمئنم هرگز هم دچارش نمیشم:)

عشق!!!!؟؟؟؟ اونم ترم اول؟؟!!!!!! بیخیال باباااااا....