وقتی یه دوست،رازشو به اون یکی دوست میگه و اون یکی دوست هم به تو میگه....بالاخره از قضیه خبر دار شدم....نمیدونم الان از چی بیشتر ناراحتم
اینکه دوستم از اول رازشو خودش بهم نگفت؟
اینکه دوتایی باهم پچ پچ میکردن و منم اون وسط نخودی بودم؟
اینکه عین این فضولا هی میپرسیدم چی شده،چی خبره و درجواب میپیچوندنم...
اینکه استرس گرفته بودم و همش نگران بودم که این راز چیه،یعنی چی شده؟
اینکه عین یه نادون یه اشتباه بزرگ کردم...هرچند ماست مالی شد ولی...
اینکه رازه خیلی خیلی شوک برانگیز تر از اون چیزی بودکه فکر میکردم....
اینکه اعتمادم خدشه برداشت..
نمیدونم دقیقا کدوم قسمت ماجرا اعصابمو ریخته بهم ولی میدونم کل ماجرا رو اعصابمه...
من که راجع به این قضیه به احدالناسی حرف نمیزنم تاوقتی هم که خودش بهم نگه خودمو میزنم به بی خبری اصلااا هم قضاوتش نمیکنم ،یعنی حسی که به فضولی تعبیر شد فقط نگرانی محض بود
بی ربط نوشت:تصمیم گرفتم دیگه تو زندگیم واسه داشتن چیزی التماس نکنم،گاهی آدم التماسش کلامی نیست...ولی باکارایی که میکنه انگاری التماس و عجزو نشون میده،دیگه تو زندگیم چنین کاری نمیکنم برای هیچ چیزو هیچ کس...
امروز بعد کلاس شاگردانمان گیر دادن که ناهار بریم بیرون،جناب مهندس ر هم زنگ زد دخترش که همسن منه،م زنگ زد خواهرزادش،ک زنگ زد به برادر زادش و خلاصه یک جمع67 نفررررری راه افتادیم بریم ناهااااار...از قضا رفتیم سفره خونه و به پیشنهاد جمع همگی آبگوشت سفارش دادن،من اهل ابگوشت نیستم ولی از همه مهمتر اهل غرغر کردن و افاده تو جمع نیستم اینه که منم همرنگ جماعت شدم و آبگوشت سفارش دادیم،خداییش تو عمرم اینقدر نخندیده بودم یعنی این دکتر مساوات که رزیدنت جراحیه به قدری باحاااااااااله که یه سفره خونه رو به خنده انداخته بود...مطمئنم اگه دکتر نمیشد یه شو من موفق میشد!!
دارم میرم اندرون یک هتل کار کنم...یک هتل پنج ستاره و معروف....پیشنهاد مهندس چ هم قبول کردم،بهعنوان کمک ترنسلیتر بخش بازرگانی...حقوقش خیلی نیست ولی واسه سابقه کاری و کلا قرار گرفتن تو محیط کاری خوبه،مخصوصا که پدرجان صلاحیت ایشونو تایید کردن:)
خلاصه اینحانب یک عدد دانشجوی پر مشغله میباشم..امروز6 صبح زدم بیرون9 شب رسیدم خونه....دانشگاه،کار،باشگاه، خوندن درس واسه کنکور،ترجمه رمان...فرداو پس فردا هم همین وضعیته ،ساعت خوابم کمتر از 2 ساعت در روزه...
الان هم ساعت 2:17 دیقه بامداده،منم یه هدفون تو گوشمه,وسط استراحت بین درسام الان باید برم زیستو بخونم و تستاشو بزنم 4 بخوابم و 6 پاشم....
خدایا کمکم کن فردابهتر از امروز بگذره،امین
طلا دانشجوی گرافیک دانشگاه هنره....دختر فوق العاده مهربون و مثبتیه،یعنی محاله من با این دختر باشم و حسه خوب نگیرم،اینقدرکه به آدم انرژی مثبت و آرامش میده....
دورهمی خیلی خوبی بود،آرشام،شایان،نیما،نازنین،طلا،رویا،مهدیس وعلی و کاوه به اضافه ی یکی از استاداشون به اسم سامان....دورهم یه فیلم دیدیم که بچه های سینمامهدیس و کاوه شروع کردن به نقد فیلم و کم کم بحث داغ شد و ماهم شروع به اظهارفضل کردیم،از نقد فیلمنامه تا دکوپاژو موسیقی متن و طرح لباس ها وصحنه وخلاصه یه فیلم 2 ساعته3 ساعت برامون بحث به وجود اورد بعدشم که به بحث های مختلف گذشت،محل قرارمون هم کافه ی کاوه بود( خودش یه کافه ی جمع وجور داره)سامان پسر خیلی عجیبیه واسه سمت استادی هم زیادی جوونه،یه جورایی برام خیلی خیلی اشناست من تاحالا ندیده بودمش ولی وقتی برای اولین بار دیدمش اینقدر چهرش برام اشنا بود که کل مدت زمانی که تو کافه کاوه بودیم داشتم فکر میکردم کجا دیدمش!!!؟؟!! اخرشم به نتیجه نرسیدم،ولی مطمئنم یه جایی دیدمش...بگذریم،بعدشم که از اونجا رفتیم پیاده روی...هوا یه خورده سرد بود من داشتم میلرزیدم همزمان شایان و نیما کتشونو دادن به من:)) منم اون وسط خندم گرفته بود چون مهدیس بیچاره بدترازمن داشت یخ میزد منم نامردی نکردم جفت کتاشونو گرفتم یکیشو دادم به مهدیس یکیشم خودم پوشیدم به من چه میخواستن فردین بازی درنیارن!!؟؟طلاهم که این وسط یه هدفون گذاشته بود تو گوشش و تو عوالم خودش سیر میکرد،کم کم همه ساکت شدن و فقط صدای خش خش برگ ها و پاشنه ی کفش دخترا به گوش میرسید یه جورایی حس خیلی خوبی بود درکنارهم قدم میزدیم ولی تو سکوت...یه جورایی به هم اجازه داده بودیم فکر کنیم و تو دنیای خودمون باشیم...
بچه های هنر فازشون خیلی فرق داره،دوسشون دارم...خیلی زیاد..دوستای خیلی خوبین...خوشحالم که پیداشون کردم:)
امروز بالاخره اتاقمو جمع کردم به قدری بهم ریخته بود که دیگه خودمم خسته شده بودم اینه که حسابی تمیزش کردم
امروز رفتم و باشگاه ثبت نام کردم فیت نس و تی ار ایکس،یه سر هم رفتم دکتر تغذیه و جواب ازمایشمو بردم به خاطر معده دردم مشکوک شده بود به باکتری معده(هلیکوباکتریا)که خداروشکر مسئله ای نبود،معده دردام عصبیه...یه خورده که حال روحیم بهم میریزه معدم سر ناسازگاری میذاره کار به جایی میرسه که به معدم باید بگم بنده غلط کردم عصبی شدم دیگه کوتاه بیا!!!
دکتر پوست هم رفتم و وقت گرفتم،یه سر رفتم آرایشگاه و وقت هایلایت گرفتم به سرم زده موهامو زیتونی تیره کنم و لایت های روشن توش دربیارم...موهامو دیدگفت باید دکولوره( اینجوری مینویسن دیگه؟!!) بشه از دکولوره خوشم نمیاد اصن،ولی به یه بار امتحانش می ارزه...
رفتم یه جفت بوت خوشگل و یه بارونی و یه شال گردن هم برای خودم خریدم...عصری هوا بارونی بودبه سرم زد برم شهرکتاب ...وای که چه قدر من عاشق شهرکتابم ..رفتم وسه تا کتاب زبان اصلی گرفتم یه خورده هم خرده ریز خریدم مثله گیره ی کاغذ و چندتا خودکار خوشگل و یه دفترچه ی گل گلی و یه ماگ قرمز... تو راه خونه هم رفتم اِسْکاس،کلی ادامسو ویفر لواکر گرفتم یه بسته از نسکافه ی محبوبمم بهم اشانتیون داد:)
بعدشم رفتم کافه ی موردعلاقم،کلا وقتی هوا بارونیه من خودبه خود کشیده میشم سمت اونجا،نشستم و طبق معمول همیشگی یه فنجون اسپرسوی تلخ...کلی آروم شدم و انرژی گرفتم مخصوصا که طلا یکی از دوستام که هنر میخونه بهم زنگ زدو به یه دورهمی دعوتم کرد،از جمع هاشون خوشم میاد....همیشه بودن کنارشون واسم حسای خوبی به همراه داره...
الانم سونات بتهونو دارم با صدای بلند گوش میدم
امروز روز خیلی خوبی بود خدایا ممنونم...
بعضی آدما میتونن مسیر زندگیتونو عوض کنن مثله آقای ر
یادمه حدود3 سال پیش منو دوستام یه کمپین تو مدرسه راه انداختیم به این شعارکه آب را درست مصرف کنیم،درحدو اندازه ی خودمونم خیلی خوب از پس کاری کمپین براومدیم و تونستیم کلی عضو جمع کنیم بعدش زدیم تو کارکمپین حمایت از هنروسینما تاجایی هم که شد فعالیت کردیم و بازهم خوب عضو گرفتیم کاربه جایی رسیدکه مسئول آموزش و پرورش ناحیه به ما لوح تقدیر وتشکر دادم و به عنوان مدیر اصلی این کمپین ها بنده موردتقدیر و تشکر قرار گرفتم،باتموم شدن مدارس و جو کنکور فعالیت هامون محدود شدوکم کم کپین هامون بسته شد
امروز همون.مسئول آموزش و پرورش که الان بازنشسته شده بهم زنگ زد و ازم برای سخنرانی تویه مجلس خصوصی دعوت کرد( موضوعش مربوط به فراگیری مهارت های یادگیری زبان انگیسی به عنوان دومین زبان بود)من که اصن خودمو درحدو اندازه ای نمیدونستم که بخوام برم و برای یه عده ادم باسواد و تحصیلکرده نطق کنم ولی به هرحال این فرصتو از دست ندادم و رفتم اولش که همه با دیدن من شوکه شده بودن همونجاهم گفتن انتظار نداشتن من اینقدر جوون باشم:)بعد پایان سخنرانی هم همه اشون کلی تعریف وتمجید کردن حتی یکیشون که دکترای برق از مالزی داره بهم گفت باعث مسرتشه که هنوزم تو کشور جوون هایی مثله من هستن( حالا نفهمیدم دقیقا منظورش چه طوری بود!!؟؟)
واینطوری شد که بنده هفته ای دو جلسه میرم اونجا و به کسانی که حداقل مدرکشوندفوق لیسانسه زبان درس میدم،بینشون یه رزیدنت جراحی هست که مرد فوق العاده مهربونیه،یعنی به قدری متواضع و خاکی بود من باورم نمیشد یه شغل خشن مثل جراحی داشته باشه...همهاشون خیلی خیلی خوب بودن به هرحال همین که به من اعتماد کردن و ازم خواستن که بهشون درس بدم نشون دهنده ی سطح روشن فکری و شعورشونه....چون من سابقه کاری ندارم و هنوزم که ترم یکم...ولی به گفته خودشون از جمله ی اولم فهمیدن من اینده روشنی دارم:)از اینا بگذریم یه پیشنهاد کاری دیگه ای هم که داشتم از طرف یکی از همین آقایون بود که ازم خواست به عنوان مترجم تو شرکتش کار کنم( شرکت بازرگانی داره) شرایطشم خوبه یعنی گفت لازم نیست بیای شرکت میتونی کارارو از خونه هندل کنی و هرجا حضورت الزامی بود از قبل بهت خبر میدیم....دارم روش فکر میکنم...به احتمال قوی قبول کنم....
میدونی اینایی که مینالن و میگن کار نیست خودشون کم کاری میکنن خداییش بین ورودی های ما شاید5 تاشون واقعا واقعا اومدن که یاد بگیرن بقیه همینطوری یه چیزی زدن و قبول شدن اگر هرکسی تو هررشته ای بخواد کارکنه..کار هست به شرطی که کاربلد باشه...