همین الان که ساعت 11 نیمه شبه از سرکار برگشتم،امروز کارا خیلی طول کشید زنگ زدم به بابا،طفلی پدرجان از ساعت7 اومد هتل نشست تا کارام تموم شه باهم برگردیم یعنی رو پاهام بند نیستم صبح که کلاس داشتم،free discussionبرگزار کردم آقایون مهندس و دکتر هم که از بحث خیلی استقبال کردن،این شد که بحث2 ساعته امون شد 3:30 و اخرشم به زور از کلاس رفتن:))
بعدشم که رفتم هتل و اینقدر کار سرم ریخته بود که عین فرفره دوساعت تموم داشتم پله هارو بالا پایین میکردم:)خوشبختانه امروز یونی نداشتیم...
دیگه اینکه بنده عین این احمقا یک سوتی خیییییلی خفن در گروه دادم که هنوزم که هنوزه خودم هنگم....ولی دیگه بی خیالش کاریه که شده...هرچند خییییییییییییییلی بابتش ناراحتم:((
جناب مهندسم یه عالمه کار ریخت سرم،یکیش بررسی قراردادشون با یه شرکت المانیه،باید متن انگلیسیشو ترجمه کنم و تا شنبه تحویل بدم،میانترم ها هم شروع شده و سه تا پروژه واسه کلاس یونی دارم،متن کنفرانسمو باید آماده کنم و فرداهم باید برای ترجمه حضوری برم شرکت،حدودا 3_4 ساعتی اونجام بعدشم باید بکوب بشینم سر کارام تازه به همه ی اینا خوندن واسه کنکورو باشگاه هم اضافه کنین...
خلاصه اینکه درحد مررررررگ خستم ولی از این خستگی خوشحالم:)
پ.نوشت: در حال حاضر یکی از آرزوهای محالم اینه که روزبه جای 24 ساعت48 ساعت بود:/
پ.نوشت2:الان موندم وقت دکترامو چه طور هماهنگ کنم؟!!!!وقت ویزیت گرفتم ولی واقعااااا نمیرسم برم..
خدایا وقت کم داااااارم:))
قضیه شیوا و نازی تا حدود زیادی فیصله پیدا کرد ولی مطمئنم به زودی یه تراژدی بزرگ شروع میشه،بگذریم... امروز میخوام راجع به یه چیز دیگه حرف بزنم...
من کلا آدمی نیستم که قضاوت کنم یا بهتر بگم تمام تلاشم اینه که قبل از قضاوت کسی یا حتی منع کردن کسی فقط واسه یه لحظه خودمو جای طرف مقابلم بذارم وخوشبختانه یا متاسطفانه چون حس همزادپنداری فوق العاده ای دارم در اکثر مواقع میتونم شرایطو خوب درک کنم همینم باعث شده که رازدار و سنگ صبور خیلی ها باشم،راجع به قضیه ی شیوا و نازی من بیشتر یه راهنمابودم و تاجایی هم که میشد سعی کردم جلوی فاجعه رو بگیرم ولی متاسطفانه نازی نتونست تصمیم درستی بگیره( البته از نظر من) واقعا امیدوارم آخر عاقبت این ماجرا ختم به خیر بشه چون چیزیه که هفته هاست ذهن منم درگیر کرده هرچند من هیچ ارتباطی با قضیه ندارم
امروزم یکی دیگه از بچه ها رازشو یا بهتر بگم مشکلشو باهام درمیون گذاشت،سعی کردم فقط شنونده باشم و قضاوت نکنم فقط جاهایی که احساس کردم نیازه یه چیزاییو گوشزد کنم، واسم خیلی جالبه من تو زندگی کسی کنکاش نمیکنم،سوال نمیپرسم،پیگیری نمیکنم و به هرکسی حتی نزدیکترین آدم زندگیمم اجازه میدم privacyخودشو داشته باشه و بهش حق میدم که بعضی چیزارو از من نوعی پنهان کنه ولی همیشه دور و وری هام پیش قدم شدن و رازهاشونو باهام در میون گذاشتن،این بین هم من سعی کردم یا کمک کنم یا صرفا فقط یه گوش شنوا برای همدردی باشم،گاهی هم فقط یه همراه خاموش...
امروز یکی دیگه از دوستام پیام داده بود که حرف زدن باتو آرامش بخشه و اینقدر حسه مثبت به ادم میدی که من از اعتراف کردن به تو هرگز پشیمون نمیشم،نمیدونم این اخلاقه خوبیه یا نه اینکه من محرم اسرار خیلی ها شدم و همین هم باعث شده تو زندگیم کمتر اشتباه کنم،یه چیزایی رو من از اشتباه دیگران یاد گرفتم یعنی شخصا تجربه نکردم...همه ی این ها درحالیه که من خودم آدم درون گرایی هستم و وخیم ترین حالات و بزرگترین نگرانی هامو همیشه درون خودم حل کردم....
الان بخش بزرگی از دغدغه ی من ناراحتی ها و قضایای دوستام شده،اشتباهاتی که دارن میکنن به قدری بزرگ هست که منو نگران کنه ولی نمیشه مستقیما بهشون بگم عزیز من داری اشتباااااه میکنی اینه که آسه آسه و با طمأنینه باید برخورد کنم و همینم این روزا باعث خستگی ذهنیم شده،اینکه بخش بزرگی از دغدغه ی من کمک به بقیه ی دوستام شده بد نیست،ولی از اونجایی برای من ازاردهنده میشه که ارامشمو و اعتمادبه نفس خودمو از من میگیره....واز همه بدتر منو دچار بی اعتمادی میکنه
گاهی اوقات از دست خودم خیلی خسته میشم،همیشه بیش از حد جوانب اوضاعو میسنجم و تاحدود زیادی تصمیمات احساسی نمیگیرم همینم باعث شده این روزا ذهنم خسته باشه،گاهی آدم نیاز داره سر یکی فریاد بکشه،گاهی گریه کردن نیازه،گاهی باید بلندبلند بخندی و بی خیال دنیا و آدماش بشی ولی همیشه نیمه ی منطقی مغز من جلوی منو گرفته و یه صورت مغرور با لبخند مونالیزا بهم هدیه داده،خوب یا بد نمیدونم فقط میدونم فعلا از این شرایط خسته ام...
حس میکنم عین این احمقا دارم خودمو وارد قضیه آی میکنم که هییییییییچ ربطی بهم نداره،چرا چرا من نمیتونم بی خیال رفقام باشم؟
چرا به خاطر اینکه رفیقم باهام دردودل کنه یه مسیر کیلومتریو باهاش پیاده میام،چون حس میکنم نیاز داره که حرف بزنه؟
چرا اون یکی رفیقم وقتی ناراحته بهش پی ام میدم و میگم نریز تو خودت باهام حرف بزن،دردودل کن،خودتو خالی کن!!؟؟ اونم بی هیچ توجهی جواب نده...میدونم حالش بده ولی اینکه همه ی این نگرانی ها به فضولی تعبیر شه عذابم میده...میدونی؟
چرا وقتی اون یکی رفیقم میگه،میدونم همه ی ماجرارو میدونی به خاطر رفیق اولی و قولی که بهش دادم خودمو میزنم اون راه و خودمو ضایع میکنم ولی حاضر نیستم رفیق اولیمو بفروشم؟
چرا،چرا به خاطر رفقام از خوابم میزنم و هی میخوام اوضاعو درست کنم؟
چرا اینقدر قضیه پیچیده شد؟الان طرف کدومشونو بگیرم؟؟؟ کدوم راست میگه؟
میدونم رفیق،حالتو درک میکنم فقط از ته دل امیدوارم اشتباه کرده باشی...
شاید اتفاقی بیاین و اینجارو بخونین،میدونین رفقا،براتون بهترین ارزوهارو دارم،شاید منو نشناختین ولی تو مسیر دوستی من پا پس نمیکشم...
بر سر ذهن نیمه دیوانه ام فریاد میزنم دیگر بس است!!!
این همه حماقت واین همه حساسیت،این همه بچه بازی دگر بس است!!!!!
خسته ام،ماندد سرباز شکست خورده ای که پس از بازگشت از جنگ نامزدش رابا دیگیری میبیند..
خسته ام،مانند بیمار روبه مرگی که منتظر دیدار عزراییل است
خسته ام،روحم خسته است،ذهنم خسته است...به اندازه ی یکسال فشار عاطفی و روحی را تحمل کردم،دگر بریدم...خدایا امشب از اون شبای بی ستاره ست...ازاون شبایی که سیاهیش بدجور توچشم میزنه
از اینکه اونطوری که هستم منو نشناختن،ازاینکه زیر توطئههای دوستانه دفن شدم و کسی ندیدو نشناخت
ازاینکه برای بقیه زندگی کنم خسته شدم،ازاینکه دایم به حرف این و اون گوش بدم...از اینکه دایم به این فکر کنم که از این حرفم چی برداشت میشه از اون حرفم چی برداشت میشه این کارو بکنم چی میشه اون کارو کنم چی میشه...خسته شدم از این زندکی نکبتی و از این ذهن لامصب،از این تخیل قوی و این حس ششم خیلی قوی ام خستم...
ولی تا شقایق هست زندگی باید کرد،مهم نیست من چه قدر کم آوردم،مهم نیست چه قدر حال بدی دارم و کسی دورم نیست هیچ کدوم مهم نیست باید زندگی کنم باهمه ی مشکلات بازم باید پاشم و به شیوه ی خودم با منطق خودم زندگی کنم...
خیلی چیزا باید عوض شه و همه چی از تغییرات ذهنی آدم شروع میشه