-
من از جنس فولادم آیا؟
پنجشنبه 21 آبان 1394 23:11
همین الان که ساعت 11 نیمه شبه از سرکار برگشتم،امروز کارا خیلی طول کشید زنگ زدم به بابا،طفلی پدرجان از ساعت7 اومد هتل نشست تا کارام تموم شه باهم برگردیم یعنی رو پاهام بند نیستم صبح که کلاس داشتم،free discussionبرگزار کردم آقایون مهندس و دکتر هم که از بحث خیلی استقبال کردن،این شد که بحث2 ساعته امون شد 3:30 و اخرشم به...
-
سنگ صبوری که به سنگ صبورنیاز دارد
سهشنبه 19 آبان 1394 01:38
قضیه شیوا و نازی تا حدود زیادی فیصله پیدا کرد ولی مطمئنم به زودی یه تراژدی بزرگ شروع میشه،بگذریم... امروز میخوام راجع به یه چیز دیگه حرف بزنم... من کلا آدمی نیستم که قضاوت کنم یا بهتر بگم تمام تلاشم اینه که قبل از قضاوت کسی یا حتی منع کردن کسی فقط واسه یه لحظه خودمو جای طرف مقابلم بذارم وخوشبختانه یا متاسطفانه چون حس...
-
رفاقت یا حماقت؟(رمز1234)
یکشنبه 17 آبان 1394 00:17
-
به من چه هان؟
پنجشنبه 14 آبان 1394 01:12
حس میکنم عین این احمقا دارم خودمو وارد قضیه آی میکنم که هییییییییچ ربطی بهم نداره،چرا چرا من نمیتونم بی خیال رفقام باشم؟ چرا به خاطر اینکه رفیقم باهام دردودل کنه یه مسیر کیلومتریو باهاش پیاده میام،چون حس میکنم نیاز داره که حرف بزنه؟ چرا اون یکی رفیقم وقتی ناراحته بهش پی ام میدم و میگم نریز تو خودت باهام حرف بزن،دردودل...
-
are u ready for a big change?
دوشنبه 11 آبان 1394 22:59
بر سر ذهن نیمه دیوانه ام فریاد میزنم دیگر بس است!!! این همه حماقت واین همه حساسیت،این همه بچه بازی دگر بس است!!!!! خسته ام،ماندد سرباز شکست خورده ای که پس از بازگشت از جنگ نامزدش رابا دیگیری میبیند.. خسته ام،مانند بیمار روبه مرگی که منتظر دیدار عزراییل است خسته ام،روحم خسته است،ذهنم خسته است...به اندازه ی یکسال فشار...
-
اصن داغونم
دوشنبه 11 آبان 1394 19:57
وقتی یه دوست،رازشو به اون یکی دوست میگه و اون یکی دوست هم به تو میگه....بالاخره از قضیه خبر دار شدم....نمیدونم الان از چی بیشتر ناراحتم اینکه دوستم از اول رازشو خودش بهم نگفت؟ اینکه دوتایی باهم پچ پچ میکردن و منم اون وسط نخودی بودم؟ اینکه عین این فضولا هی میپرسیدم چی شده،چی خبره و درجواب میپیچوندنم... اینکه استرس...
-
خوابم میاد شدید...
دوشنبه 11 آبان 1394 02:17
امروز بعد کلاس شاگردانمان گیر دادن که ناهار بریم بیرون،جناب مهندس ر هم زنگ زد دخترش که همسن منه،م زنگ زد خواهرزادش،ک زنگ زد به برادر زادش و خلاصه یک جمع67 نفررررری راه افتادیم بریم ناهااااار...از قضا رفتیم سفره خونه و به پیشنهاد جمع همگی آبگوشت سفارش دادن،من اهل ابگوشت نیستم ولی از همه مهمتر اهل غرغر کردن و افاده تو...
-
این روزا انگار موسیقی زندگیم ارومه
جمعه 8 آبان 1394 01:57
طلا دانشجوی گرافیک دانشگاه هنره....دختر فوق العاده مهربون و مثبتیه،یعنی محاله من با این دختر باشم و حسه خوب نگیرم،اینقدرکه به آدم انرژی مثبت و آرامش میده.... دورهمی خیلی خوبی بود،آرشام،شایان،نیما،نازنین،طلا،رویا،مهدیس وعلی و کاوه به اضافه ی یکی از استاداشون به اسم سامان....دورهم یه فیلم دیدیم که بچه های سینمامهدیس و...
-
یه روز خیلی شلوغ
پنجشنبه 7 آبان 1394 20:40
امروز بالاخره اتاقمو جمع کردم به قدری بهم ریخته بود که دیگه خودمم خسته شده بودم اینه که حسابی تمیزش کردم امروز رفتم و باشگاه ثبت نام کردم فیت نس و تی ار ایکس،یه سر هم رفتم دکتر تغذیه و جواب ازمایشمو بردم به خاطر معده دردم مشکوک شده بود به باکتری معده(هلیکوباکتریا)که خداروشکر مسئله ای نبود،معده دردام عصبیه...یه خورده...
-
چه خوبه که ادمای خوب هنوزم هستن
چهارشنبه 6 آبان 1394 19:50
بعضی آدما میتونن مسیر زندگیتونو عوض کنن مثله آقای ر یادمه حدود3 سال پیش منو دوستام یه کمپین تو مدرسه راه انداختیم به این شعارکه آب را درست مصرف کنیم،درحدو اندازه ی خودمونم خیلی خوب از پس کاری کمپین براومدیم و تونستیم کلی عضو جمع کنیم بعدش زدیم تو کارکمپین حمایت از هنروسینما تاجایی هم که شد فعالیت کردیم و بازهم خوب عضو...
-
احساس میکنم حقمو ضایع کردن
سهشنبه 5 آبان 1394 23:58
سر کلاس نشستیم و بایکی از دوستان دوران دبیرستانم حرف میزنیم یکدفعه ای میگه،راستی میدونستی ندا پزشکی قبول شده؟ باچشم هایی که اندازه توپ بیسبال شده زل میزنم بهش میگم شوخی میکنی؟ ندا؟ ندایی که امتحانات نهایی معدلش12 شده،ندایی که سرکلاس زیست وقتی به مبحث قارچ رسیده بودیم از من پرسید: اینا همون قارچایی هستن که...
-
بودن یا نبودنsense،مسئله این است....
دوشنبه 4 آبان 1394 15:48
دیشب قبل از اینکه بخوابم فانتزی های عجیب و غریب زیادی توی سرم رژه میرفت،داشتم فکر میکردم اگر ما آدما چیزی به اسم احساس نداشتیم چی میشد؟ یک لحظه فکر کن،چیزی به اسم غم،شادی،دلتنگی،دلشکستگی،مهربونی،عشق،دوست داشتن و...وجود نداشت فکر کن هیچ کس نمیتونست آزارت بده،هیچ حرفی تورو نه ناراحت میکردنه به وجد می آورد،فکر کن عاشق...
-
خارجکی ها بهش میگن ادم possessive!!!
یکشنبه 3 آبان 1394 18:12
صفحه ی اینس/تاگرامو باز میکنم و به عکسایی که دوستام شِیر کردن خیره میشم،سحر با سیما عکس انداخته و زیرش کلی قربون صدقه ی س یما رفته و از اینکه دوستی به خوبی اون داره کلی ذوق کرده....دلم میگیره،اون ته ته های قلبم یه احساسی قلقلکم میده..اینکه سحر بهترین دوست منم بود ولی هرگز از این جور ابراز احساسات ها نداشت.... عکس بعدی...
-
میشود در پناه او بود
جمعه 1 آبان 1394 16:48
نگاهم در سراتاسر اتاق میچرخد،لیوان های خالی چایی و ظرف های تلنبار شده ای که روی میز به چشم میخوره،لباس هایی که نامنظم به روی صندلی و کف اتاق ریخته و لوازم ارایشی که درجای جای اتاق پراکنده شده،هوای سرد تو اتاق و اهنگ تیلورو یک فنجان قهوه ی تلخ... روی تختم نشستم و به گذشته،حال و اینده ام می اندیشم،به زندگی...
-
من بی فرشته ام هیچم
پنجشنبه 30 مهر 1394 15:02
به صورت دوست داشتنی و مهربون مادرم خیره میشوم و در جواب تعارفش به چایی لبخندی میزنم و لیوان را در دست میگیرم همین چندروز پیش بود که با مادر دعوایمام شد و تا یک روز فقط بهم تیکه می انداختیم و چپ چپ نگاه میکردیم ولی دنیای مادر و دختری ست دیگر هیج قهری بیشتر از دو روز دوام ندارد،نفس عمیقی میکشم و تمام نگرانی هایم را در...
-
شاید این غصه آغاز قصه ی من است
چهارشنبه 29 مهر 1394 23:52
کاری که کردم خیلی اشتباه بود،خیلی خیلی اشتباه..... کاری که کردم شخصیتمو زیرسوال برد،ولی میدونی چیه؟ اگه به عقب برگردم بازم این کارو میکنم...اشتباهات به ادم درس میده،بهت خودتو نشون میده،گاهی باید بیوفتی که بلند بشی،گاهی باید ضایع بشی تا درستو یاد بگیری،گاهی باید یکی بیاد یه تو دهنی بهت بزنه تا یاد بگیری چیو باید کجا...
-
منم دوستت دارم(رمز1234)
چهارشنبه 22 مهر 1394 20:36
-
تصمیمات کبری( رمز1234)
دوشنبه 20 مهر 1394 21:22
-
رونوشت5(رمز1234)
دوشنبه 20 مهر 1394 17:54
-
روزنوشت4
چهارشنبه 15 مهر 1394 23:13
خسته و کوفته از یونی برگشتم،تواین مدت کلی اتفاقای جورواجور افتاده....از گروه تلگرامی که بچه ها زدن بگیر تا استاد ازمایشگامون که تا میتونست بهمون پروژه داد،باید برای یه فیلم trancscirptبنویسیم اونم با اعمال شاقه..باید lectures وmaterialآماده کنیم،کلی لیسنینگ و رایتینگ داریم خلاصه که فردا از صبح باید بشینم پای orderهای...
-
روزنوشت3
دوشنبه 13 مهر 1394 00:41
روزا همچنان داره میگذره و با محیط دانشگاه داریم اخت میشیم،دیروز با یکی از بچه ها رفتیم کل دانشگاه گشتیم از دانشکده مهندسی شروع کردیم تا علوم پزشکی ،دانشگاه ما به غایت وسیعه و فاصله این دو دانشکده ازهم حدودا10 کیلومتری میشد شایدم بیشتر...ولی ما از رو نرفتیم و همه جا سر زدیم...آخ اخ من این دانشکده دندونپزشکی و پزشکیُ...
-
روز نوشت2
جمعه 10 مهر 1394 20:03
بالاخره این طلسم شکسته شد و رفتیم پیست کارتینگ...تقریبا یک ماهه که قصد داریم بریم کارتینگ ولی هر بار یه چیزی پیش اومده و برنامه کنسل شده خدارو شکر بالاخره امروز همه چی جور شد و رفتیم پیست...خوب در یک کلمه عالی بود!!! منم تا میتونستم اتیش سوزوندم از تیکاف و دریفت بگیر تا خارج شدن از پیست و رفتن قاطی باقالیا...یه لحظه...
-
حس نوشت
چهارشنبه 8 مهر 1394 00:40
این حسی که این روزا دارم مزخرفترین حسیه که تابه حال داشتم این حسه تنهایی مطلق... دیگه نه اهنگ های تو گوشیم نه فیلم های توی هارد نه کتاب های توی کتابخونه هیچ کدوم نمیتونه ارومم کنه،هیج کدوم. به اندازه ی قبل هیجان انگیز نیست..یه استرس پنهانی دارم که خودمم نمیدونم چرا و چه طور به وجود اومده؟ شاید به خاطر این حسه مزخرف که...
-
first day of ununiversity
دوشنبه 6 مهر 1394 18:33
-
حماقت ، جسارت یا شجاعت؟
شنبه 4 مهر 1394 01:21
حماقت،جسارت یا شجاعت؟ داشتم وبلاگ یکی از دوستانو میخوندم که یاد یه خاطره افتادم گفتم شاید بد نباشه اینجا بنویسمش... من کلا آدم بدبینی ام یعنی توهر کاری بدترین حالت هاهم در نظر میگیرم به خاطر همین معمولا عکس العمل هام تو شرایط بحرانی خیلی سریعتر و جسورانه تر از بقیه است... یه روز سرد پاییزی حول و حوش 5عصر بود که دختر...
-
غلط کردم ماله این وقت هاست
جمعه 3 مهر 1394 23:20
بهش اس دادم اونم نزدیک به یک صفحه،یعنی تاحالا تو عمرم اینقدر تایپ نکرده بودم... بعد تو جواب اس من نوشته: اوکی،حالا بعدا راجع بهش حرف میزنیم!!!!!!! یعنی به طرززززززز وحشتناکی زورم گرفت،یعنی الان حسابی عصبانییییییم،خصوصا که بااین آدم خیلی رودروایستی دارم..یعنی رابطه امون اصلا نزدیک نیست..وااااای خدا اخه آدم چه قدر...
-
امسال خیلی فرق داره
جمعه 3 مهر 1394 00:13
هیچ وقت محرمو دوست نداشتم محرم ها برای من فقط یه معنی داشت اینکه دایی جان به همراه خانواده تشریف بیارن دیارما و همه جمع بشیم خونه ی مادربزرگه و نذری بخوریم...هیچ وقت نه تو هیئت هاش شرکت کردم،نه حتی تو نذری خودمون شرکت کردم،نه علاقه ای به دیدن دسته ها و شلوغی خیابونا داشتم نه حتی دعاها و اعمال خاص ماهو انجام...
-
وقتی جنایت میشه مرگ باعزت
پنجشنبه 2 مهر 1394 15:00
چه قدر ناراحت کننده ست... سر سفره ی ناهار نشسته بودیم و طبق روال معمول به اخبار گوش میدادیم که دوباره یه خبر ناراحت کننده شنیدیم و اونم حادثه ای بود که توی مراسم حج در منا اتفاق افتاده،کشته شدن41 نفراز حجاح ایرانی که مطمئنا از 41 نفرهم بیشترن. .. کاری به بحث های س.ی.ا.س.ی ندارم ولی واقعا این همه اتفاق میتونه تصادفی...
-
از چیزی که میخوام مطمئنم...
چهارشنبه 1 مهر 1394 14:32
از یه چیزی مطمئنم و اونم اینه که رشته ای که توش قبول شدم اونی نیست که میخوام!! درسته به همه میگم من عاشق رشته و دانشگامم ولی در حقیقت اینطور نیست..امروز نشستم با خودم یه دودوتا چهارتای ساده کردم دیدم واقعا واقعا این رشته و این جایگاه نمیتونه روح تشنه ی منو سیراب کنه...رشته ی مترجمی اونم تو یه داشگاه تیپ یک با استادایی...
-
یکبار برای همیشه(پست ثابت)
چهارشنبه 1 مهر 1394 11:49
خسته شدم از اینکه همش سعی کردم دل بقیه رو به دست بیارم اینکه همش حواسم باشه فلانی از فلان حرف من ناراحت نشه،اون یکی از حرفای من دلخور نشه...این رویه ای بوده که من در تمام جنبه های زندگیم پبش گرفتم اینکه حواسم حسابی جمع رفتارو گفتارم باشه،ولی این روزا احساس میکنم باید این اخلاقمو تغییر بدم اینکه همش بخوای به این فکر...