یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

...

باید بذارم بری

و میری...

برنمیگردی 

هرگز

خدانگهدارت

استقلال،آزادی،خونه ی خودم

بعد از کلی حرف و رایزنی و مذاکره بالاخره خانواده اجازه دادن که بنده مستقل بشم،یه سوئیت 60 متری و فول امکانات خونه رو خیلی خیلی دوست داشتم خصوصا که به یونی و محل کارام هم نزدیکه این یعنی پول بنزین کمتر و تحمل ترافیک کمتر و اعصاب ارومتر...هرچند همیشه از شلوغی و ترافیک خوشم میومد ولی تازگی ها خیلی بی اعصاب شدم و واقعا واقعا با مشکل کمبود وقت روبه رو شدم....

امروز رفتیم وسایل خونه رو چیدیم و حسابی تمیزش کردیم،حسه خیلی خوبی دارم،استقلال داشتن همیشه برای من آرزو بوده ،اولین قدمش هم استقلال مالی بود که خداروشکر اوکی شد...

بین کلاسای یونی با رویا رفتیم آرایشگاه اینقدر گفتیم دیره دیره کلاس داریم بیچاره ارایشگره نفهمید چه کار کردولی در نهایت از کارش راضی ام....

دیگه اینکه با شایان( دوست هنری طلا) و مهدیس رفتیم بیرون،بین راه بابارو دیدیم تایه جایی باهامون اومد وقتی برگشتیم خونه بابا میگفت: چه قدر شایان پسر باشخصیتی بود:))تا الانم داشتن باهم تو تل چت میکردن:/

 همین چند مین پیشم شایان پی ام داد عاشق بابات شدم...چه قدر تفکراتش بکره و قشنگه،منم در کمال پر رویی گفتم بابای خودمه غلط میکنی عاشقشی:))

همیشه بابای با حوونا رابطه ی خوبی داشته یا بهتر بگم رابطه خیلی خوبی داشته،حالا هم که مهدیس و شایان عاشق تفکرات بابای بنده شدن:\/

 دوست ندارم،بابای خودمه خب:))

ریسک خفننن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داستان چیه

خیلی اوقات ادما دلشون میخواد تغییر کنن و تغییر بدن

خیلی دلم‌میخواست واسه یک هفته از حاشیه امن زندگیم بیام بیرون و شلوغ کاری کنم بیام بیرونو کارایی کنم که هیچ وقت انجامشون نمیدادم کسی بشم که هیچ وقت نبودم جایی باشم که هیچ وقت نرفتم و کارایی کنم که انجام نمیدادم

وقتی این کارو کردم تموم وجود پرشد از این حس که اشتباه کردم 

یکسال تموم نذرو نیاز کردم که یه چیزی بشه و وقتی شد پشیمون شدم  یعنی پر شدم از حس بی اعتمادی که شاید نباید میشد که شاید این‌اونی نبود که انتظار داشتم و تو خیالاتم بود

وحالا هم نگرانم از اشتباهاتم از حماقت هام شاید اگه بگم چی بوده بخندین و بگین بابا ایناکه چیزی نیست ولی هست خصوصا یه اشتباااااه خیلی بزرگ که یه جورایی شان و شخصیت خودمو احساس میکنم له کرد و این حس خیلی بده احساس میکنم بازی خوردم 

باهمه ی این حال و احوال دارم کم کم بزرگ میشم دارم یاد میگیرم دارم میفهمم که چه قددددر دنیا بی رحمه که چه قدددر ادما نامردن و چه قددددر من ساده بودم 

دارم بزرگ میشم....



دیگه میخوام کلمو بکوبم دیوار

حالم از خودم بهم میخوره....

اشتباه پشت اشتباه 

حماقت پشت حماقت 

اعتماد بی جا

رویاهای محال 


بدجوری گند زدم خدا فقط کمک کنه این قضیه به خیروخوشی تموم بشه خدایااااااااااا....