یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

وی دونت تاک انی مور

حالم از همه چی داره بهم میخوره کم کم 

مامان یه خونه نزدیک خودش گرفته و زور که باید برگردی پیش ما 

من ۸ سال تنها زندگی کردم و فکر برگشت به نزدیکشونم دیوونم میکنه هرچند که کلا خونه نیستن و همش سرکارن ولی واقعا فکر بهشم بهم سردرد میده 

مامان وقتی اومد خونم و پاکت سیگار و بطری های خالی مشروب دید یهو داد و بیداد راه انداخت که باید برگردی پیش خودمون فکرشم خنده داره!!!بابا هم اومد تو یهو برگشت گفت حداقل از این اشغال ها نخور بگو خودم از بطری های خودمون بهت بدم

بماند که یادم بماند

خواستگار و دوست ۵ سال پیش دوباره برگشته 

خیلی اتفاقی یه دوستی بهم خبر داد اشکان دوباره داره دنبالم میگرده جالبترش این بود که میگفت رفته خونه ی علی و کلی بغلش گریه کرده که من فلانی چرا  از دست دادم و داشته پرس و جو میکرده ببینه با کسی ام یانه 

خیلی زندگی خنده داره خدایی این ادم ها چرا اینجورین؟

بهش گفتم بهش بگین ازدواج کردم و بچه هم دارم بلکه بی خیال بشه و بره سراغ زندگیش من هیچ حسی به این ادم نداشتم و ندارم نمیخوام با احساساتش بازی بشه زودتر بره سراغ زندگیش به نفع خودشه،میدونم که میتونه فراموش کنه فقط باید ناامید بشه کاملا که شد.

تو زندگی من کلا ۲ نفر بودن که نسبت بهشون حس عمیقی داشتم رهگذر و بعد کیوان که البته رهگذر فقط کراش بود و شکست کیوان ولی همه کس بود رابطمم با کیوان واقعا خیلی فرق داشت تنها کسی بود که به معنای واقعی کلمه باهاش بودم تمام احساس و عشقم و خود واقعیم باهاش بود 

اخرین حرفی که بهم زدیم‌ دوستت دارم بود و بعد خداحافظی کردیم احساس میکنم همون لحظه من مردم و یکی دیگه متولد شد اصلا بحث شکست عشقی نیست بحث تغییر یه سبک زندگی و تغییر باورهای یه ادمه!

درسته ما ازدواج نکرده بودیم ولی بهم خوردن یه رابطه طولانی مدت کم از غم مرگ عزیز نداره چون یه ادم تو زندگیت بخوای نخوای میمیره 

خواستگارا و ادمای دیگه هم این وسط اومدن و رفتن هی حرف زدن هی خواستن بشه ولی نشد واقعا برای من‌پیش نیومد که کسی اینجوری بخوام و نمیدونمم در اینده باز برام‌ پیش میاد یانه ولی الان خود کیوان هم نمیتونه دیگه برای من اون حس به وجود بیاره بعد اینکه عصبانیتم کم شد یاد خاطرات خوب و قشنگ افتادم و یا تنهایی این شبام همچنان مسافرتیم ولی من از درون نابودم.

شروین  برام از مشاور وقت گرفته بعد از سفر برم پیش روانشناس تا جایی هم که میشه داره سعی میکنه بهم خوش بگذره خودش و خواهرش اینقدر هوام دارن که با دیدنشون اشک تو چشام جمع میشه دیشب شروین  لب ساحل اهنگ میخوند و من اشک میریختم شاینا هم اتیش روشن کرده بود و یه چایی ذغالی محشر بهم داد پا به پای منم اشک ریخت  

شروین دوستی که از دوران کارشناسی برام موند به معنای واقعی رفیق بود و برادر تو این مدتی که باهم دوستیم همیشه تو شادی ها و ناخوشی ها کنارم بود یه جورایی هیچ فرقی با دوستای دخترم نداره جز اینکه معرفت و مرام خیلی خیلی بیشتری همیشه برام خرج کرد.

وقتی بهش گفتم کیوان زنگ زده و ناخودااگاه اشکام روون شد رفتم تو بغلش و فقط اشک ریختم شایناهم دید ما ابغوره گرفتیم اومد تو بغل ما و سه تایی به یاد تمام بدبختی هامون اشک ریختیم ولی خالی شدیم....شاینا خواهر شروین و از ما بزرگتره تنها المان زندگی میکرد و با یه پسر فنلاندی بود خیلی هم عاشق هم بودن ولی اونا هم نشد که بهم برسن و سر مسائل فرهنگی و اعتقادی و خانوادگی جدا شدن و بعد تمام این درگیری ها شاینا برگشت ایران خیلی وقت نیست برگشته ولی اونم عین من روزای سختی گذرونده ۳ تامون روزای سختی گذروندیم و شاید دلیل اینکه جمع شدیم رو بالکن ویلا و هر کس لیوان چایی دستش گرفته و یه گوشه کز کرده همین باشه‌

همه امون یه تجربه مشترک داریم تجربه نشدن و شکستن و تنهایی.


ار یو فاکینگ‌کیدینگ می؟

دیره دیره خیلی دیره 

با یه تماس پرت شدم به گذشته داشتم سیگار میکشیدم و به اهنگ چایکوفسکی گوش میدادم که یه شماره غریبه رو گوشیم افتاد برش داشتم بدون فکر جواب دادم  کاری که هیچ وقت نمیکردم

الو؟

بله،بفرمایید.

صدای پشت گوشی یه مکث کرد و سلام داد جواب سلام دادم و منتظر موندم ادم پشت گوشی خودش معرفی کنه ولی نکرد با کمی تاخیر گفتم:ببخشید شما؟

یه نفس عمیق و گفت:جدی یعنی الان نشناختی؟

ویهو تمام خاطرات جرقه خورد یهو بدنم سر شد یهو گوشام داغ شد یهو سیگار افتاد تو جا سیگاری یهو ضربان قلبم رفت بالا یهو لال شدم.

:شمارم پاک کردی؟

تمام اون حس خوش لحظه ای تبدیل شد به عصبانیتی که داشت استخونام ذوب میکرد هرچی میخواستم کنترلش کنم نمیتونستم با سردترین لحنی که ازخودم سراغ دارم بی مقدمه گفتم :چی میخوای؟

احساس میکنم‌پشت گوشی از سردی صدام یخ کرد.

:خواستم حالتو بپرسم اینجا همون جشنیه که دوست داشتی همیشه، یادت افتادم خواستم حالت بپرسم.

:خوبم ممنون،دیگه؟

:فکر کنم  بد موقع مزاحم شدم.

موقعش فرقی نداره کلا مزاحم شدی.دلم میخواست زخم بزنم دلم  میخواست این مدت جدایی و دلتنگی تو صورتش بالا بیارم دلم میخواست زجر بکشه.

:خب پس گویا نباید تماس میگرفتم.

:اخرین باری که رفتی بهم گفتی هیچ ارتباطی بامن نداشته باش زنگ نزن پیام نده دنبالم نگرد و برو و هیچ وقت برنگرد اخرین بار بهم گفتی حتی اگر یه روزی منو دیدی خودت بزن اون راه و راهت بکش برو برگشتی گفتی من واقعا به خاطر خودت میگم ولی منو کلا فراموش کن بعد حالا زنگ زدی حالم بپرسی!؟!؟!

عصبانیم داشت اوج میگرفت 

کیوان هرگز و هیچ وقت و به هیچ عنوان دیگه با من تماس نداشته باش حتی اگر داشتم میمیردم و یا زندگیم به تماس تو بند بود زنگ نزن هرگز!!

سکوت 

و بعد فقط یه کلمه :باشه.گوشی قطع کرد.

با عصبانیت تمام گوشی پرت کردم رو مبل دستام داشت میلرزید به قدری عصبی شده بودم که اشکام از فرط عصبانیت جاری بود زنگ زده بود حالم بپرسه. 

هنوزم که هنوزه صداش،تاکید کلماتش،دونه دونه ی حرفاش،لحنش،صدای خودم که پر از بغض و التماس بود یادمه به خاطر تک تک حرفایی که بهش اون موقع  زدم تا مدت ها از خودم متنفر بودم یادمه وقتی بهش گفتم نمیبخشمت گفت مختاری میتونی نبخشی و این حرفا زمانی زده شد که هیچ مشکلی نداشتیم و ۲ ساعت قبلش داشت به من میگفت دوستت دارم یهو  بهم گفت از سر اجبار با من مونده از سر ترحم!!! این ادم منو کشت،ترکوند،شکوند و حالا زنگ زده بود حالم بپرسه؟

نه واقعا زنگ زده بود حالم بپرسه؟

هضم این حرف بعد تمام حرفایی که بهم گفته بود به قدری سخت بود که عین دیوونه ها تو خونه راه میرفتم و فحش میدادم 

مطمئنم کیوان بدجوری واسم مرده....خیلی بد...فقط کاش یک بار دیگه میدیدمش و تف مینداختم تو صورتش.


بدبینی

بدبینی و بی اعتمادی من به اوج خودش رسیده 

بعد از تمام بالا و پایین ها و قول و قرارهای الکی و لحظاتی که با کیوان داشتم و اخرشم کیوان پشت پا زد به همه چی و رفت به شدت و به شدت بدبین و بی اعتماد شدم خیلی بیشتر از پیش 

همزمان با ماجرایی که برای من‌پیش اومد برادرم و زنش هم جدا شدن علت اصلی هم هیچ کس نمیدونه ولی من میدونم!دلیلشم چیزی نبود جز خیانت.

یک هفته پیش دوستم و همسرشم جدا شدن اونم به علت مسائل اخلاقی و برگشتن دوست دختر سابق همسرش و ارتباطی که از سر گرفته شده بوده. 

امروزم یکی از مربی های باشگاه با چشم های پف کرده و داغون اومد که دوست پسر سابقم برگشته و میخوام از همسرم جدا بشم برم پیش اون

تحمل همه ی این اتفاقات ورای تحملم بود شبش تا خود صبح گریه کردم هزار و یک دلیل اومد تو ذهنم که نکنه کیوان هم به خاطر این مسائل و اِکس هاش و...گذاشت و رفت هی فکر کردم و دوباره خاطرات یاداوری شد و تا خود صبح ۱۰۰۰بار شکستم و دوباره پاشدم.

هرکس دور و برم بوده به نوعی تو مسائل عاطفی دچار بحران شده و فکر کنین خودتون دارین تو سیاهیی غوطه ور میشین دورتون هم همش از این اتفاقات بیوفته جوری تو این مسائل دچار بدبینی و ناامیدی شدم که واقعا نمیدونم میخوام چه کار کنم،هیچ انگیزه و هیچ امیدی به هیچی ندارم صبحش رفتم باشگاه و تا میتونستم ورزش کردم بعدشم باید درس میخوندم ولی کاملا بی خیال درس شدم و نشستم تو ماشین گریه، همون موقع شروین زنگ زد یه کم حرف زد دید خوب نیستم اومد پیشم کلی حرف زد خواست ارومم کنه ولی جوری از درون خالی ام که هیچی به هیچی تا جایی که دیگه جفتی  فقط سکوت کردیم و سیگار کشیدیم و اهنگ گوش دادیم.

ناهارم رفتم پیش خانواده شروین مامانش بنده خدا دید خیلی داغونم دم نوش و کلی ارام بخش های گیاهی داد بهم ولی واقعا تو یه لحظه انگاری فشار تمام مشکلات و شکست هایی که داشتم افتاده بود رو دوشم از مسائل خانوادگی و دعواهای مامان و بابا تا خانواده و کیوان و رهگذر و هرچی که بود و نبود اومد تو ذهنم دست خودم نبود کنترل هیچی نداشتم اشکام روون میشد و مامان و خواهر شروینم کنار من مستاسل نشسته بودن تا اینکه یهویی شروین پاشد  با سه تا بلیط مسافرت که دستش بود اومد واسه روز بعدش برای من و خودش و خواهرش بلیط گرفته بود حوصله هیچی نداشتم چه برسه مسافرت ولی اینقدر همشون اصرار کردن که تو این حال نباید بمونی باید از این محیط دور بشی یه کم هوا سرت عوض بشه که الان پای چمدون نشستم و هیچی به فکرم نمیرسه زنگ زدم ترانه بیاد چمدونم ببنده شاینا(خواهر شروین)هم اومد پیشم‌ همش داشت امید میداد منو از جام بلند کنه ولی تو حالتی ام که هیچ وقت نبودم انگاری زیرابم صداها محو میاد ضربان قلبم تو دهنمه صدای نفس هام میشنوم هر پلک زدنم نیم ساعت برام طول میکشه همه چی رو اسلو موشنه ...

یهو خالی شدم خالی خالی خالی.... 


چه قدر زود گذشت....

الان که برمیگردم عقب و به گذشته نگاه میکنم فقط با خودم‌میگم کی این روزا گذشت؟

باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدم ....

چه زود گذشت...

دلم تنگ خیلی چیزایی که الان حتی با داشتن دوبارشون اون حس ها دیگه برام یاداوری نمیشه....و این غم انگیز ترین حس دنیاست.