یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

بماند که یادم بماند

خواستگار و دوست ۵ سال پیش دوباره برگشته 

خیلی اتفاقی یه دوستی بهم خبر داد اشکان دوباره داره دنبالم میگرده جالبترش این بود که میگفت رفته خونه ی علی و کلی بغلش گریه کرده که من فلانی چرا  از دست دادم و داشته پرس و جو میکرده ببینه با کسی ام یانه 

خیلی زندگی خنده داره خدایی این ادم ها چرا اینجورین؟

بهش گفتم بهش بگین ازدواج کردم و بچه هم دارم بلکه بی خیال بشه و بره سراغ زندگیش من هیچ حسی به این ادم نداشتم و ندارم نمیخوام با احساساتش بازی بشه زودتر بره سراغ زندگیش به نفع خودشه،میدونم که میتونه فراموش کنه فقط باید ناامید بشه کاملا که شد.

تو زندگی من کلا ۲ نفر بودن که نسبت بهشون حس عمیقی داشتم رهگذر و بعد کیوان که البته رهگذر فقط کراش بود و شکست کیوان ولی همه کس بود رابطمم با کیوان واقعا خیلی فرق داشت تنها کسی بود که به معنای واقعی کلمه باهاش بودم تمام احساس و عشقم و خود واقعیم باهاش بود 

اخرین حرفی که بهم زدیم‌ دوستت دارم بود و بعد خداحافظی کردیم احساس میکنم همون لحظه من مردم و یکی دیگه متولد شد اصلا بحث شکست عشقی نیست بحث تغییر یه سبک زندگی و تغییر باورهای یه ادمه!

درسته ما ازدواج نکرده بودیم ولی بهم خوردن یه رابطه طولانی مدت کم از غم مرگ عزیز نداره چون یه ادم تو زندگیت بخوای نخوای میمیره 

خواستگارا و ادمای دیگه هم این وسط اومدن و رفتن هی حرف زدن هی خواستن بشه ولی نشد واقعا برای من‌پیش نیومد که کسی اینجوری بخوام و نمیدونمم در اینده باز برام‌ پیش میاد یانه ولی الان خود کیوان هم نمیتونه دیگه برای من اون حس به وجود بیاره بعد اینکه عصبانیتم کم شد یاد خاطرات خوب و قشنگ افتادم و یا تنهایی این شبام همچنان مسافرتیم ولی من از درون نابودم.

شروین  برام از مشاور وقت گرفته بعد از سفر برم پیش روانشناس تا جایی هم که میشه داره سعی میکنه بهم خوش بگذره خودش و خواهرش اینقدر هوام دارن که با دیدنشون اشک تو چشام جمع میشه دیشب شروین  لب ساحل اهنگ میخوند و من اشک میریختم شاینا هم اتیش روشن کرده بود و یه چایی ذغالی محشر بهم داد پا به پای منم اشک ریخت  

شروین دوستی که از دوران کارشناسی برام موند به معنای واقعی رفیق بود و برادر تو این مدتی که باهم دوستیم همیشه تو شادی ها و ناخوشی ها کنارم بود یه جورایی هیچ فرقی با دوستای دخترم نداره جز اینکه معرفت و مرام خیلی خیلی بیشتری همیشه برام خرج کرد.

وقتی بهش گفتم کیوان زنگ زده و ناخودااگاه اشکام روون شد رفتم تو بغلش و فقط اشک ریختم شایناهم دید ما ابغوره گرفتیم اومد تو بغل ما و سه تایی به یاد تمام بدبختی هامون اشک ریختیم ولی خالی شدیم....شاینا خواهر شروین و از ما بزرگتره تنها المان زندگی میکرد و با یه پسر فنلاندی بود خیلی هم عاشق هم بودن ولی اونا هم نشد که بهم برسن و سر مسائل فرهنگی و اعتقادی و خانوادگی جدا شدن و بعد تمام این درگیری ها شاینا برگشت ایران خیلی وقت نیست برگشته ولی اونم عین من روزای سختی گذرونده ۳ تامون روزای سختی گذروندیم و شاید دلیل اینکه جمع شدیم رو بالکن ویلا و هر کس لیوان چایی دستش گرفته و یه گوشه کز کرده همین باشه‌

همه امون یه تجربه مشترک داریم تجربه نشدن و شکستن و تنهایی.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.