یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

من بی فرشته ام هیچم

به صورت دوست داشتنی و مهربون مادرم خیره میشوم و در جواب تعارفش به چایی لبخندی میزنم و لیوان را در دست میگیرم همین چندروز پیش بود که با مادر دعوایمام شد و تا یک روز فقط بهم تیکه می انداختیم و چپ چپ نگاه میکردیم ولی دنیای مادر و دختری ست دیگر هیج قهری بیشتر از دو روز دوام ندارد،نفس عمیقی میکشم و تمام نگرانی هایم را در قالب کلمات به مادرم میگویم،نگاهم میکند گاهی راهکار میدهد،گاهی سرزنش میکند و گاهی با شوخی سعی در آرام کردن من و تلطیف فضا دارد

هیچ کس، هیچ کس مثل مادرم نمیتواند مرا درک کند،هیچ کس به اندازه ی او سنگ صبور نیست،باهیچ کس به اندازه ی او راحت نیستم،مادرم همه کس و همه چیز من است کسی که خدای من،معشوق من برایم فرستاده و من در صورت مهربان مادرم لبخند خدارو میبینم...بهترین دوست من بدون اغراق مادرم است،مادری که لیوان چایی اش معجزه ی آرامش من است و لبخندش مسکن روحم و نگرانی اش شیرینی وجودم

خدایا به حق همین روزا به همه ی مادرا سلامتی و آرامش عطا بفرما...مادرها فرشته های روی زمینن...قدرشونو بدونین...

خدایا به حق همین روزا همه ی انرژی های منفی و نگرانی از زندگی همه ی مسلمونا پاک کن...

پ.نوشت1؛ این متنو درحالی نوشتم که به شدت از مادرم دلخور بودم ولی وقتی شروع کردم به نوشتن فقط خوبی هاش بود که یادم اومد.

پ.نوشت2: یادمون باشه هیچ کس هیچ وقت خوب مطلق نیست اگر با مادرتون مشکل دارین اول ازهمه از تغییر خودتون شروع کنین

پ.نوشت3: هوا بارونیه،یه حسه خاصی دارم انگاری پرتاب شدم به 10 سال پیش...

پ.نوشت4: خدایا،خدایا...به همه امون کمک کن...


شاید این غصه آغاز قصه ی من است

کاری که کردم خیلی اشتباه بود،خیلی خیلی اشتباه.....

کاری که کردم شخصیتمو زیرسوال برد،ولی میدونی چیه؟

 اگه به عقب برگردم بازم این کارو میکنم...اشتباهات به ادم درس میده،بهت خودتو نشون میده،گاهی باید بیوفتی که بلند بشی،گاهی باید ضایع بشی تا درستو یاد بگیری،گاهی باید یکی بیاد یه تو دهنی بهت بزنه تا یاد بگیری چیو باید کجا بگی...

و همه ی اینا برای من اتفآق افتاد،انگاری خودم نبودم...اخه آدم در این حد بچه گونه رفتار میکنه؟ واقعا،نه واقعا چه فکری کردم؟

این چندروز همش داشتم باخودم کلنجار میرفتم،نه مامانم نه دوستام نه حتی منه خوشبینی که تو اعماق وجودم زندگی میکنه،هیچ کدوم نتونستن حالمو خوب کنن..نتونستن بهم دلداری بدن.نتونستن همدردی کنن

یه روزی به خودم قول دادم سبک زندگیمو عوض کنم،همش دنبال یه نشونه بودم یه نشونه ی قوی واسه اینکه راهه درستو بفهمم و خیلی عجیبه که یه اشتباه و خریت باعث بشه راه درستو تشخیص بدی و به فکر تغییر بیوفتی

شاید اتفاقی که افتاد اونقدر بزرگ نباشه شاید حتی اگه بگم به نظر مضحک و خنده دار برسه ،شاید حتی اسمش اشتباه نباشه و سوتی باشه..ولی همین اتفاق به ظاهر ساده تو زندگی من یه طوفان فکری به پا کرد....

دیگه بهش فکر نمیکنم،پرونده ی گذشته ها همین جا همین امروز همین ساعت برای همیشه بسته شد....


منم دوستت دارم(رمز1234)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تصمیمات کبری( رمز1234)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رونوشت5(رمز1234)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.