یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

خدمات زیبایی

وقت دندونپزشکی 

وقت دکتر پوست 

دکتر تغذیه و چکاپ کامل ودکتر زنان...موقعش این هفته ست...

کلا من براین اینجور کارها هر شیش ماه درمیون وقت میذارم شروع پاییز و شروع بهار....

وقت تمدید باشگاه و ارایشگاهم این هفته ست به علاوه اینکه چهار روز در هفته فول تایم تمرین  برای کنسرت بعدی داریم و منم هرروز اموزشگاه کلاس دارم...برنامه ی خیلی فشرده ای شده باید امشب وقت بذارم و برنامه رو بچینم ...


بیا بنویسیم...

زندگی با همه ی دیوونه بازیاش قشنگه....

مدت ها گذشت...

اهنگ مورد علاقمو پلی کردم و هی گوشش میدم ماگ قهوم دستم و نگاهم به گل های رو بالکنه...حرفای مشاور هنوزم تو ذهنمه....

:رهگذر برای تو منبع الهام بوده شاید اسمشو پیش خودت گذاشتی عشق ولی در واقع رهگذر کل انگیزه ی تو برای تغییر،ساختن و بلند شدن بوده هرروز بهتر از دیروز میشدی که بهش ثابت کنی با ترک کردن تو چه اشتباهی کرده حالا که بهت ابراز علاقه کرد حالا که ایده الش شدی و به دستش اوردی انگیزتو از دست دادی...تو الان غصه دار از دست دادن عشق قدیمت نیستی عزادار از دست دادن انگیزت برای  پیشرفتی حالا که به ثبات رسیدی انگاری دلت همون تشویش و هیجانو میخواد...

لی لی عزیزم سگ خوشگلم میاد کنارم خودشو میچسبونه به پام خم میشم بغلش میکنم و تو چشماش خیره میشم سگ وفادارم ،عزیزم مهربونم واقعاااا دوسش دارم تمام لحظه هایی که اشک ریختم از کنارم تکون نخورد... لیوان قهوه میذارم زمین و گوشیو برمیدارم  و به صفحش نگاه میکنم کیوان داره زنگ میزنه ...به پیشنهاد مشاور قرار شد مدتی از هم فاصله بگیریم بهم گفت تو این بحران روحی فعلا دست به اقدام بزرگی مثل ازدواج نزنم از اون موقع فقط شبا تلفنی حرف میزنیم ..حس میکنم روش موثری بود...حرف میزنیم و حرف میزنیم و با ابراز دلتنگی گوشی قطع میکنه...دوباره میشنم روی صندلی تو بالکن لیلی روی پام خوابیده اهنگ موردعلاقم دوباره پلی میشه و اشک های من بازم روون...


خلاصه اینکه خوبم فقط خستم...


sos

وقت مشاور گرفتم حس میکنم باید از نفر سومی که بیرونه گوده کمک بگیرم اینقدر این روزا اشفتم که حس میکنم باید کمک بگیرم...

پرده ی اخر

سیاهی شب های بی ستاره تهران بیش از پیش تو ذوق میزد از وقتی تو اون روز کذایی از رهگذر برای همیشه خداحافظی کردم و اومدم خونه تا وقتی پیامشو روی گوشیم دیدم چند روزی میگذره...

پیامی حاوی عجیب ترین کلمات و دیوانه کننده ترین عبارات پیامی حاوی ابراز عشق عمیییق و درخواست مجدد برای بودن باهم...پیامی به تاریکی همین شب تاریک و به روشنی صبح دیروز...

با سرگیجه گوشی به دست نشستم رو کاناپه ی وسط هال کاناپه ای که وسعتش برای تنهایی من به اندازه ی اقیانوس بود وسط تابستون سرما تا عمق استخونم نفوذ کرده بود، بارها و بارها به عکسش خیره شدم اشک ریختم و خاطراتو یاداوری کردم حتی فکر بهش احمقانه بود از فکر به خاطراتم احساس عذاب وجدان میکردم ولی هرچی کمتر فکر میکردم بیشتر فرو میرفتم...نیمه های شب سوییچ ماشینو برداشتم و تو بزرگراه با دیوونگی تمام رانندگی کردم صدای اهنگ قرمز زد بازی تا اخر، پنجره ها پایین، و سرعت ورای ۱۵۰کیلومتر در ساعت مقصدی توی ذهنم نبود فقط دیوانه وار میرفتم و میرفتم  و میرفتم...

پاکت سیگار بل مونتو درمیارم و با ناواردی تمام یک نخ روشن میکنم به سرفه نمیوفتم برعکس انتظاری که دارم میتونم راحت سیگار بکشم ....برای اولین بار تو عمرم سیگار میکشم...سرمو به پشتی صندلی تکیه میدم و بغضم میترکه صدای گوشخراش گریم  گوش فلک کر میکنه...نمیدونم چمه این دوراهی این وسط موندن این پیام...همه ی برنامه هامو بهم میریزه...یاد غزال و تصمیمش میوفتم زمزمه کنان با خودم میگم غزال تو هم همین حالو داشتی؟

ماشینو برمیگردونم و نیمه های شب میرسم خونه نزدیک خونه رهگذرو میبینم با یه حال بدی جلوی در ایستاده و علی وساینا هم پریشون احوال کنارش، تمام بدنم یخ میکنه دلم میخواد همون جا بپیچم و برم ...ولی هیهات که علی منو دیده...

با ناباوری از ماشین پیاده میشم و رهگذرو میبینم که پا میشه از همین فاصله میتونم تشخیص بدم حال خودش نیست میتونم تشخصی بدم باز هم مسته ولی وجود ساینا و علی دلگرمیه...نزدیک خونه که میشم میاد سمتم نمیدونم چی باید بگم...نمیدونم...

کجا بودی؟

سکوت...علی میاد جلو رهگذر داد میزنه: نیاا

با ترس نگاهش میکنم...

نمیای بامن؟

سکوت

مگه نگفتی عاشم بودی؟مگه عاشقم نیستی؟

به حرف میام...بودم و دیگه نیستم بس کن این بازی که راه انداختی...

ساینا دوان دوان نزدیک میشه  و با عجز میگه رهگذر بیا برگردیم،رهگذر بدون توجه بهش با حال زاری نزدیک من میشه...

بهار من عاشقت شدم...

و حال من بدتر از هر بدی که تصور کنین...

شوکه نگاش میکنم و زمزمه کنان میگم الان مستی نمیفهمی چی داری میگی..

مست نیستم ،داد میزنه...علی میاد جلو دستشو میگیره دستشو محکم میکشه بیرون علی فریاد میزنه:  بس کن رهگذر...

نگران جنجالی که پیش اومده، به اطرافم نگاه میکنم خوشبختانه نه کسی تو کوچه ست و نه گویا کسی بیداره که از پشت پنجره سرک بکشه فقط ماییم و تاریکی بی انتها که گویا قصد صبح شدن نداره...

رهگذر دوباره میاد سمتم ناله کنان میگه:بهار...و اینبار محکم و بدون تزلزل تو چشماش نگاه میکنم و میگم من نامزد دارم من کیوانو دارم میفهمی؟

ساینا نگران با یه بطری اب توی دستاش میاد سمتم علی و ساینا هاج و واج حیرون موندن چه کار کنن رهگذر صورتش خیسه نمیدونم عرق یا اشک نمیدونم هیچی نمیدونم...

میاد نزدیک با اون چشاش لعنتی با اون چشماش زل میزنه بهم:بهار عاشقت شدم بیا بریم...با من بیا

و من فکرم دوباره میره سمت غزال...این سهمی زندگی من  چرا پر از قعر شده چرا نمیریم سمت قله ها؟

باز هم زمزمه کنان با عجز میگه:بهار بیا بریم بیا باهم بریم 

و یاد کیوان و تمام خوبی هاش تمام خاطرات قشنگم میاد تو ذهنم تعهد قلبی که به کیوان دارم ارزشش بیشتر از هر چیزیه...

زل میزنم تو چشماش با اشک میگم: نه،نه،نه 

ساینا دستاشو دورم حلقه میکنه در اغوشم میکشه  و من زل زدم به چشمایی که روزی براشون میمردم...

علی دست رهگذرو میگیره...رهگذر دیر میشه از پروازت جا میمونی باید بریم و کشون کشون با خودش میبرتش به ساینا نگاه میکنم صورت اونم از اشک خیس شده با دلسوزی میگه:بمیرم برات که هر شیرینی رو برات تلخ میکنه...و من فکر میکنم به رهگذر به رهگذری که زیادی موندگار شد تو ذهن و خاطرات و قلبم...میرم سمت ماشین رهگذر سرشو با دستاش گرفته در ماشینو باز میکنم از جاش میپره علی میخواد پیاده بشه با اشاره ی دست میگم نه میشینه سر جاش رهگذر میاد بیرون...حس میکنم خیلی بی پناهه ولی مطمینم من پناهش نیستم...

رهگذر؟

جانم؟

باید بری...بدون مکث بدون برگشت...مثل همیشه فراموش کن مثل همیشه بدون برگشتن برو...

نذاشتی بهار نذاشتی...رفتی و تبدیل شدی به دختر رویاهای من رفتی و شدی همونی که ارزوتو داشتم حالا هم...

خندم میگیره با خنده میگم رهگذر به خاطر تو عوض شدم ولی برای تو نه  میدونی واقعیتس دیدن عذاب کشیدنت برام لذت بخشه این روزارو منم دیدم 

سرشو با ناباوری برمیگردونه:خب پس داری از عذاب کشیدن من لذت میبری؟

:اره اینطوری دیدنت حس قدرت میده بهم

شوکه میشه...دارم فکر میکنم باید کاری کنم با تنفر از من بره تنفر اون و تعهد من میشه راه سعادت ما دوتا  و حفظ زندگیامون عشق قدیمی من عشق جدید اون میشه تباهی...

:تو اینطوری نیستی

فقط فراموش کن خب؟

سرشو میندازه پایین:خواستم برای اخرین بار تلاش کنم 

سرمو میگیرم بالا :برو و زندگیتو از نو بساز من و تو برای هم تموم شدیم...

میاد نزدیک خیلی نزدیک دستاشو دورم حلقه میکنه و خیلی کوتاه در اغوشم میگیره:  دوستت دارم  بهار بلافاصله سوار ماشین میشه و من هاج و واج نگاه میکنم تمام تنم یخ زده ساینارو میبینم که  نزدیک میشه نگاه نگرانی بهم میندازه و با صدای علی که داد میزنه ساینا سوار شو سریع میشینه تو ماشین رهگذر نگاه نمیکنه ولی من خیره شدم به ماشین سیاه غول پیکر علی ...تا وقتی اندازه ی یک نقطه شدن خیره بودم به ماشین و جاده شالم از سرم افتاده موهام توی باد ارومی که میاد تاب میخوره لرز کردم دندونام بهم میخوره...صدای ترانه از پشت سرم...نگاه من به ترانه ...سکوت محض خیابون ...حرفای ترانه که هیچی نمیفهمم از حرفاش، انگاری زیر ابم...و من که میوفتم رو تخت ترانه و تا همین یکساعت پیش میخوابم...

همش انگاری یک خواب بود از ترانه بارها صحت اتفاقات دیشبو پرسیدم  و ترانه تایید کرد که همش در بیداری اتفاق افتاد...

و نگاه من به شب های تاریک بی ستاره ی تهران و گوشی تو دستم...و پیام ساینا مبنی بر اینکه رهگذر رفت...

امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟