یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

پرده ی اخر

سیاهی شب های بی ستاره تهران بیش از پیش تو ذوق میزد از وقتی تو اون روز کذایی از رهگذر برای همیشه خداحافظی کردم و اومدم خونه تا وقتی پیامشو روی گوشیم دیدم چند روزی میگذره...

پیامی حاوی عجیب ترین کلمات و دیوانه کننده ترین عبارات پیامی حاوی ابراز عشق عمیییق و درخواست مجدد برای بودن باهم...پیامی به تاریکی همین شب تاریک و به روشنی صبح دیروز...

با سرگیجه گوشی به دست نشستم رو کاناپه ی وسط هال کاناپه ای که وسعتش برای تنهایی من به اندازه ی اقیانوس بود وسط تابستون سرما تا عمق استخونم نفوذ کرده بود، بارها و بارها به عکسش خیره شدم اشک ریختم و خاطراتو یاداوری کردم حتی فکر بهش احمقانه بود از فکر به خاطراتم احساس عذاب وجدان میکردم ولی هرچی کمتر فکر میکردم بیشتر فرو میرفتم...نیمه های شب سوییچ ماشینو برداشتم و تو بزرگراه با دیوونگی تمام رانندگی کردم صدای اهنگ قرمز زد بازی تا اخر، پنجره ها پایین، و سرعت ورای ۱۵۰کیلومتر در ساعت مقصدی توی ذهنم نبود فقط دیوانه وار میرفتم و میرفتم  و میرفتم...

پاکت سیگار بل مونتو درمیارم و با ناواردی تمام یک نخ روشن میکنم به سرفه نمیوفتم برعکس انتظاری که دارم میتونم راحت سیگار بکشم ....برای اولین بار تو عمرم سیگار میکشم...سرمو به پشتی صندلی تکیه میدم و بغضم میترکه صدای گوشخراش گریم  گوش فلک کر میکنه...نمیدونم چمه این دوراهی این وسط موندن این پیام...همه ی برنامه هامو بهم میریزه...یاد غزال و تصمیمش میوفتم زمزمه کنان با خودم میگم غزال تو هم همین حالو داشتی؟

ماشینو برمیگردونم و نیمه های شب میرسم خونه نزدیک خونه رهگذرو میبینم با یه حال بدی جلوی در ایستاده و علی وساینا هم پریشون احوال کنارش، تمام بدنم یخ میکنه دلم میخواد همون جا بپیچم و برم ...ولی هیهات که علی منو دیده...

با ناباوری از ماشین پیاده میشم و رهگذرو میبینم که پا میشه از همین فاصله میتونم تشخیص بدم حال خودش نیست میتونم تشخصی بدم باز هم مسته ولی وجود ساینا و علی دلگرمیه...نزدیک خونه که میشم میاد سمتم نمیدونم چی باید بگم...نمیدونم...

کجا بودی؟

سکوت...علی میاد جلو رهگذر داد میزنه: نیاا

با ترس نگاهش میکنم...

نمیای بامن؟

سکوت

مگه نگفتی عاشم بودی؟مگه عاشقم نیستی؟

به حرف میام...بودم و دیگه نیستم بس کن این بازی که راه انداختی...

ساینا دوان دوان نزدیک میشه  و با عجز میگه رهگذر بیا برگردیم،رهگذر بدون توجه بهش با حال زاری نزدیک من میشه...

بهار من عاشقت شدم...

و حال من بدتر از هر بدی که تصور کنین...

شوکه نگاش میکنم و زمزمه کنان میگم الان مستی نمیفهمی چی داری میگی..

مست نیستم ،داد میزنه...علی میاد جلو دستشو میگیره دستشو محکم میکشه بیرون علی فریاد میزنه:  بس کن رهگذر...

نگران جنجالی که پیش اومده، به اطرافم نگاه میکنم خوشبختانه نه کسی تو کوچه ست و نه گویا کسی بیداره که از پشت پنجره سرک بکشه فقط ماییم و تاریکی بی انتها که گویا قصد صبح شدن نداره...

رهگذر دوباره میاد سمتم ناله کنان میگه:بهار...و اینبار محکم و بدون تزلزل تو چشماش نگاه میکنم و میگم من نامزد دارم من کیوانو دارم میفهمی؟

ساینا نگران با یه بطری اب توی دستاش میاد سمتم علی و ساینا هاج و واج حیرون موندن چه کار کنن رهگذر صورتش خیسه نمیدونم عرق یا اشک نمیدونم هیچی نمیدونم...

میاد نزدیک با اون چشاش لعنتی با اون چشماش زل میزنه بهم:بهار عاشقت شدم بیا بریم...با من بیا

و من فکرم دوباره میره سمت غزال...این سهمی زندگی من  چرا پر از قعر شده چرا نمیریم سمت قله ها؟

باز هم زمزمه کنان با عجز میگه:بهار بیا بریم بیا باهم بریم 

و یاد کیوان و تمام خوبی هاش تمام خاطرات قشنگم میاد تو ذهنم تعهد قلبی که به کیوان دارم ارزشش بیشتر از هر چیزیه...

زل میزنم تو چشماش با اشک میگم: نه،نه،نه 

ساینا دستاشو دورم حلقه میکنه در اغوشم میکشه  و من زل زدم به چشمایی که روزی براشون میمردم...

علی دست رهگذرو میگیره...رهگذر دیر میشه از پروازت جا میمونی باید بریم و کشون کشون با خودش میبرتش به ساینا نگاه میکنم صورت اونم از اشک خیس شده با دلسوزی میگه:بمیرم برات که هر شیرینی رو برات تلخ میکنه...و من فکر میکنم به رهگذر به رهگذری که زیادی موندگار شد تو ذهن و خاطرات و قلبم...میرم سمت ماشین رهگذر سرشو با دستاش گرفته در ماشینو باز میکنم از جاش میپره علی میخواد پیاده بشه با اشاره ی دست میگم نه میشینه سر جاش رهگذر میاد بیرون...حس میکنم خیلی بی پناهه ولی مطمینم من پناهش نیستم...

رهگذر؟

جانم؟

باید بری...بدون مکث بدون برگشت...مثل همیشه فراموش کن مثل همیشه بدون برگشتن برو...

نذاشتی بهار نذاشتی...رفتی و تبدیل شدی به دختر رویاهای من رفتی و شدی همونی که ارزوتو داشتم حالا هم...

خندم میگیره با خنده میگم رهگذر به خاطر تو عوض شدم ولی برای تو نه  میدونی واقعیتس دیدن عذاب کشیدنت برام لذت بخشه این روزارو منم دیدم 

سرشو با ناباوری برمیگردونه:خب پس داری از عذاب کشیدن من لذت میبری؟

:اره اینطوری دیدنت حس قدرت میده بهم

شوکه میشه...دارم فکر میکنم باید کاری کنم با تنفر از من بره تنفر اون و تعهد من میشه راه سعادت ما دوتا  و حفظ زندگیامون عشق قدیمی من عشق جدید اون میشه تباهی...

:تو اینطوری نیستی

فقط فراموش کن خب؟

سرشو میندازه پایین:خواستم برای اخرین بار تلاش کنم 

سرمو میگیرم بالا :برو و زندگیتو از نو بساز من و تو برای هم تموم شدیم...

میاد نزدیک خیلی نزدیک دستاشو دورم حلقه میکنه و خیلی کوتاه در اغوشم میگیره:  دوستت دارم  بهار بلافاصله سوار ماشین میشه و من هاج و واج نگاه میکنم تمام تنم یخ زده ساینارو میبینم که  نزدیک میشه نگاه نگرانی بهم میندازه و با صدای علی که داد میزنه ساینا سوار شو سریع میشینه تو ماشین رهگذر نگاه نمیکنه ولی من خیره شدم به ماشین سیاه غول پیکر علی ...تا وقتی اندازه ی یک نقطه شدن خیره بودم به ماشین و جاده شالم از سرم افتاده موهام توی باد ارومی که میاد تاب میخوره لرز کردم دندونام بهم میخوره...صدای ترانه از پشت سرم...نگاه من به ترانه ...سکوت محض خیابون ...حرفای ترانه که هیچی نمیفهمم از حرفاش، انگاری زیر ابم...و من که میوفتم رو تخت ترانه و تا همین یکساعت پیش میخوابم...

همش انگاری یک خواب بود از ترانه بارها صحت اتفاقات دیشبو پرسیدم  و ترانه تایید کرد که همش در بیداری اتفاق افتاد...

و نگاه من به شب های تاریک بی ستاره ی تهران و گوشی تو دستم...و پیام ساینا مبنی بر اینکه رهگذر رفت...

امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟




نظرات 4 + ارسال نظر
مرضیه پنج‌شنبه 19 مرداد 1396 ساعت 09:27 http://fear-hope.blogsky.com

بهار جان این مطلبتو چندروز پیش خوندم اما نشد کامنت بذارم الانم با گوشی تایپ میکنم و یکم نوشتن سخته... اما خواستم بهت بگم مراقب دلت باش دختر، نذار هوایی بشه... اگر ردپای رهگذرو پاک نکنی از ذهن و روحت هرگز نمیتونی طعم خوشبختی واقعی رو با کیوان بچشی... درسته که الان از ایران رفته و خوشبختانه حضور فیزیکیش دیگه تهدیدی برات نیست اما نباید رد و اثری در فکر و روح خسته تو ازش باقی بمونه، این حتی از حضور فیزیکیش به مراتب خطرناکتر هست،حتی اگه ته ذهنتم بهش فکر کنی مطمئن باش عشق واقعی رو نمی تونی با کیوان و در زندگی جدیدت تجربه کنی...یادش نمی ذاره حتی اگه کیوان بهترین مرد دنیا باشه.. پس اثرشو پاک کن به هر نحوی که شده. کاری کن حتی تو تنهاییات فکرش نیاد سراغت. مشاوره رفتن هم خیلی خوبه که تو پست جدیدت نوشتی که داری می ری و خیلی خوبه..
رهگذر فرصتشو از دست داده و این ببخشید جسارت نباشه منه من غریبم بازیا وقتی الان تو مال کس دیگه ای هستی دور از انصاف و مردانگی بود.. رهگذر تا لحظه آخر تلاششو مرد تا هواییت کنه، خوشحالم موفق نشد اما اثرشو گذاشت. الان تو باید شادترین روزهای عمرتو تجربه کنی اما میدونم که دغدغه های ناشی از رفتارهای دم آخر اون نمی ذاره...
مراقب خودت و دلتو و زندگیت باش... مراقب عشق جدیدت هم باش

اثر که میذاره سالهاست اثر گذاشته تنها چیزی که ارومم میکنه حضور کیوانه تنها کسی که ازش اطمینان دارم ولی روزهای سختیه برعکس شادی های معمول یه حس گنگ شکست همش باهامه
مرسی عزیزم تو هم حسابی شادو خوشحال باش❤

فرزاد چهارشنبه 18 مرداد 1396 ساعت 23:51

یعنی منظور از دوست عزیز لاشیمون! توی نوشته های قبلی همون اشکان بوده؟؟

نحوه ی نگارشم خیلی متفاوت بوده اون نوشته ها خیلی قدیمین ولی بله منظور ایشون بوده:)
چه حوصله ای داشتین از اول وبلاگ خوندین خسته نباشین

الهام چهارشنبه 18 مرداد 1396 ساعت 23:27 http://ellie123445.blogsky.com/

شاید سنگ دلانه اس
ولی آزموده را آزمودن خطاس
خیلی سخته
خیلی درد داره
ولی مهم اینه الان یکی هست که تو رو با تمام وجودش می خواد
نمی دونم این حسم درسته یا نه چون من هیچ شناختی از رهگذر و حس و کاراش ندارم
ولی احساس می کنم اون یه ایده آل هایی تو زندگیش داشته و حالا که تو به اونا رسیدی عاشقت شده
نه صرفا برای خود تو
ولی کیوان چی؟
فکر کنم انسان بزرگی باشه مثل تو

ایشالا از این به بعد همیشه شادی و سلامت و خوشی باشه برات
همیشه موفق باشی

گاهی زندگی ادم اینقدر میپیچه بهم که سرگردون و حیرون فکر میکنی کی پیچیدی تو این کوچه؟
رهگذر هیچ وقت فراموش نمیشه ولی هیچ وقت هم مثل قبل نمیشه شروع کردن چیزی که تموم شده حماقته...
چیزی که ازش مطمینم کیوانه کسی که با تمام کم و زیاد های من موندو ساخت و نرفت...
مرسی عزیزم منم برات همه ی این ارزوهای خوشگلو میکنم

فرزاد چهارشنبه 18 مرداد 1396 ساعت 12:15

تقریبا همه آرشیو رو خوندم تا سردربیام از اتفاقات زندگیتون اما گیجتر شدم!
اصلا نتونستم بفهمم چند سالتونه،از قبولی توی دانشگاه گفتین توی سال 94،اما بهتون نمیاد الان یه دختر 20ساله باشید
رهگذر همون اشک اشکانه؟
کیوان از کجا سر و کله ش پیدا شد تو زندگیتون؟
کاش واضحتر نوشته بودین

نوشته های قبلی متعلق به وبلاگ قبلیمه که متاسفانه فقط تعدادی از پست هاشو تونستم منتقل کنم که تاریخ هاش بهم ریخته و متعلق به اون زمان نیست ولی پاکش نکردم که داشته باشمشون .من از رشته ی اولم انصراف دادم دوباره کنکور دادم و سال ۹۴وارد رشته ی فعلیم شدم و تقریبا شیش ترمه تمومش کردم
اسم هایی که نوشتم اسم های واقعی نیست داستان زندگی من همینه ولی اسامی عوض کردم و بله رهگذر همونه، کیوان هم دوساال بعد رهگذر وارد زندگیم شد ولی چون خیلی از نوشته ها در وبلاگ قبلی موند ممکنه کمی گیج کننده شده باشه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.