یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

اینم تموم شد

این یکی هم رد کردم 

شرایطش و همه چیزش خوب بود ولی این شیشه ی اعتماد من بدجور شکسته به این راحتی ها هم ترمیم نمیشه 

نمیتونم حرفاشونو باور کنم,اوناهم بی حوصله تر از اونی ان که بخوان به من توضیحی بدن یا پای حرف هاشون بمونن یا ثابت کنن

دیشب بهش گفتم تموم,همه  رو خونده ولی ج نداد.. مشخصه اونم همینو میخواد

اینم یه برگه ی دیگه 

من اصلا میتونم به یکی اعتماد کنم؟؟؟؟بعید میدونم هرگز چنین اتفاقی بیوفته


تمام کامنت هارومیخونم,ببخشید جواب نمیدم با گوشی پست میذارم و ج دادن به کامنتا با گوشی خیلی سخته   به زودی جواب همه رو میدم


برای خودم:حواست باشه هیچ وقت وابسته ی یکی نشی این روزا و این ادمارو همیشه به خاطرت بسپر,همیشه.. 

رمز

یه سری پستای شخصیو از این به بعد رمزدار مینوسم که رو فضای گوگل منتشر نشه...چیز خاصی نیست صرفا روزنوشت هاو حس نوشت ها و گاها مسایل چالش برانگیز اجتماعیه

اگر رمزو خواستین کامنت بذارین

دوستایی که رمزو بهشون دادم رمز پست قبلی هم همونه

پ.نوشت:گوشیم هنگه کامپیوترم خراب شده و اینه که ممکنه دیر به دیر بتونم کامنت بذارم ولی مطمین باشین همتونو میخونم

بدترین با بهترین(رمز همون رمز قبلی)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چرا من به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم؟

یه معضلی که این روزا بدجوووووری داره اذیتم میکنه اینه که به هیچ احدو الناسی نمیتونم اعتماد کنم یعنی یه جوراییی فکر میکنم همه قصد سواستفاده و مزاحمت دارن..چرا؟؟؟؟؟

پ.نوشت1: اعصابم از حرفی که زده خیلی خورده،بیشعوووووور

پ.نوشت۲: خیلی از دوستایی که فکر میکردم دوستن،بدجوری دورو و نامرد از آب درومدن...ولی طبق یه قاعده که میگه دوستاتو نزدیک نگه دار دشمناتو نزدیکتر هیچی بهشون نگفتم

پ.نوشت3:اعتماد به نفس من خییییییییییییییلی پایینه،در این حد بدونین که وقتی طرف بهم گفت ازت خوشم اومده با خودم میگفتم امکان نداره از من خوشش اومده باشه این یه نیت دیگه داره و کلا دوباره یه جفتک مامان انداختیم به شانسمون...:))


زندگی 20 ساله ی من

امروز داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم تابه حال چه کار کردم؟ به چند درصد از خواسته ها و ارزوهام رسیدم؟تابه حال چی کار کردم یا چه چیزی به دست آوردم که بهش افتخار کنم؟چه دست آوردی داشتم که همیشه ته ذهنم به خاطرش برای خودم دست بزنم و خوشحالی کنم؟

راستش وقتی عمیقا به این موضوع فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم یعنی باخودم گفتم که تا به حال بنده هیچ غلطی نکردم خوب حالا باید چی کار میکردم که نکردم؟

1؛ میخواستم رژیم بگیرم و حسابی لاغر کنم که نشد:/

2: میخواستم درمان برای پوستمو ادامه بدم که نشد

3: میخواستم تو کنکور پزشکی قبول بشم که نشد

4: میخواستم یه سازو حرفه ای ادامه بدم که نشد

5:میخواستم یه هنر خاص داشته باشم مثل نقاشی که عاشقش بودم ولی نشد

6: میخواستم برم آموزش رانندگی که نشد

اینا کارایی بود که خیلی دوست داشتم انجام بدم ولی خب نشد حالا به هر دلیلی که البته  مهم ترینش تنبلی بودو دیگر هیچ!!!!

ولی خب ماهیو هروقت از آب بگیری تازه ست امروز داشتم باخودم فکر میکردم که برای هیچ کدومش دیر نشده و میشه شروع کرد میشه هنوزم بهشون رسید فقط و فقط همت و انگیزه لازم داره و ازهمه مهم تر برنامه ریزی

دارم تو زندگیم یه طوفان اساسی به پا میکنم جدا دلم میخواد مسیر زندگیمو تغییر بدم ولی اول از همه باید خودمو تغییر بدم میدونم تا این کارو نکنم نمیتونم خودمو دوست داشته باشم وتا خودمو دوست نداشته باشم نمیتونم هیچ کسه دیگه ای رو دوست داشته باشم جدا باید از فاز توهم و خیال بیام بیرون و زندگیمو همینجوری درست کنم که همیشه میخواستم...