یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

گذشته ی ادما یا ایندشون

وقتی کیوان به من پیشنهاد اشنایی داد تو منجلاب کامل بود 

 از کشیدن سیگار و خوردن الکل تا دختر بازی و....نمونه یه پسر بد!

یادمه بعدا راجع به اون موقع ها بهم گفت وقتی بهت پیشنهاد دادم فقط میخواستم به خودم ثابت کنم هر دختری میشه به دست اورد که بالطبع من گفتم نه و شش ماه گذشت...

اون موقع من راجع به گذشته ی کیوان چیزی نمیدونستم بعدا خودش بهم گفت شیوه زندگیش چه طور بوده و دنبال تغییره بهم حق انتخاب داد همون اول اول که حسی هم نبود و ازم خواست فکر کنم بعد تصمیم بگیرم گذشتش تاریک بود و خب عقل سلیم این موقع ها حکم میکنه ادم بگه نه

نمیدونم چی شد و چرا، ولی قبول کردم...قبول کردم که باهاش اشنا بشم و الان که به عنوان نامزد کنارمه به قدری بهش اعتماد دارم و به قدری تغییر کرده که مامان کیوان بهم میگفت یه فرشته اسمونی بودی برای برگردوندن کیوان.


ادما رو نمیشه از رو گذشتشون قضاوت کرد نمیشه به صرف گذشته ای که داشتن اینده هم ازشون گرفت نمیدونم اگر برگردم عقب بازم میتونم اینطوری ریسک کنم یانه ولی کیوان برای من اون موقع ریسک به مراتب بزرگتری بود،ماجرای رهگذر اون موقع ها برای من با گذشت دوسال باز هم تازه بود و بدبینی که برام به وجود اورده بود به قوت خودش باقی ولی این ریسکو کردم و امروز به کیوان میگفتم، چه قدر خوشحالم که ریسک کردم و چه قدر خوشحالم که صادقانه از اول همه چیو بهم گفته بود تا تصمیم بگیرم و بعدا هم با اینکه بالا پایین زیادی تو رابطمون بود که نیمیش برمیگشت به اینکه من با یه بی اعتمادی نسبی به کیوان پیشنهادشو قبول کرده بودم ولی در نتیجه ی همه ی اینا اومدم این پستو بنویسم و بگم که واقعاااا نمیشه ادمارو با گذشتشون قضاوت کرد....ممکن بود من و کیوان به مشکل بربخوریم و نتونیم رابطمونو بسازیم ولی حداقل فرصتی بود که به خودمون دادیم ولی اگر از ترس گذشته، اصلا همدیگرو پیدا نمیکردیم چی؟هیچ کسو به جز کیوان نمیتونم کنارم تصور کنم و فکر میکنم تصمیم احمقانه ی چندسال پیشم بهترین تصمیم الان زندگیمه...

نظر شما چیه؟شما بودین چه کار میکردین؟

عود و اتیش سوزی

یه عود روشن کردم نصف وسایلم سوخت و خاکستر شد:|


اولین ها

همیشه عاشق اولین ها بودم همیشه اولین تجربه ها تکرار نشدنی هستن و به شدت پر استرس.

امروز برای اولین بار میخوام در کلاس گروهی به کودکان درس بدم کمی تا اندکی مضطربم چون همیشه با بزرگسال ها و نوجوان ها کار کردم ولی خب خواستم خودمو به چالش بکشم.

امیدوارم در نهایت همه چی به خوبی و خوشی پیش بره 

برای اولین بار وارد دانشگاهی شدم که ارشد قراره اونجا درس بخونم به قدری پر از ذوق بودم که حد نداشت بودن در دانشگاهی که همیشه ارزوشو داشتم،دیدن همه جا و همه چی برام جذاب بود.

رفتم شهر کتاب و با خرید انواع کتاب و لوارم التحریر خودمو خفه کردم اینقدر چیزای رنگی رنگی و کوچولو خریده بودم که وقتی کیوان دید کلی  به انتخابام خندید.

خلاصه اینکه خوبم و خوشبختانه روزای خوبی دارم میگذرونم رژیمم شروع کردم ۱۲کیلو اضافه وزن اصلاخوب نیست بهم استرس زیادی وارد میکنه هرروز پیاده روی و دو به علاوه رزیم سنگین تو برنامه ست...

ان شاالله که همه چی امروز خوب پیش بره

نتایج ارشد

و شد انچه باید میشد....

تلاش ها به ثمر نشست و بهترین دانشگاه ایران قبول شدم .

امروز از اون روزایی بود که حسابی حس خوشبختی داشتم.


البته استرسم پابرجاست به شدت چاق شدم کلا هروقت تو استرسم پرخوری عصبی دارم یا همون بلومیا باید نزدیک به ۱۲کیلو کم کنم :(

شاید...

دفترچه خاطرات سه سال پیشو اوردم و خاطراتمو خوندم...رسیدم به اون روزی که با کیوان اشنا شدم و دیدمش ...از شدت خنده اشکم درومد عکسشو برای کیوان فرستادم دوتایی فقط میخندیدیم...توصیفاتم از کیوان خوندنی بود:)))))))))))))