یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

باش و هستم

لب پنجره نشسته بودم و به اسمون سیاه و خالی از ابر خیره شده بودم یه ماگ پر از قهوه دستم بود یاد حرف مامان افتادم همیشه میگفت بهاره تو به جای خون تو رگ هات کافیینه با یاداوری این حرف مامان  لبخند کمرنگی روی صورتم جا خوش میکنه..دل تنگش شدم دو سه ماهی هست ندیدمش مکالماتمون همش به این خلاصه میشد که مامان زنگ میزد و من میگفتم سر ضبطم،سرکلاسم،باشگاهم و همین! فرصت نشده بود درست و حسابی باهم حرف بزنیم...امروز به مامان گفتم مکالمه تصویری بگیریم و دقیقا دو ساعت باهم حرف زدیم از تمام این مدت گفتم مامان تعریف کرد من تعریف کردم و این شد که دوساعت تموم از هر دری حرف زدیم...

بساط درسا جلوم کنار کوسن های لب پنجره  پهن بود از زبانشناسی فرامکین بگیر تا جزوه های رنگ و وارنگ ترم اول تا ازمون ارشد خیلی نمونده ...احساس خوبی دارم فکر میکنم رتبه خوبی بیارم ولی این اواخر کمتر خوندم کارای ضبط و استدیو مجالی برای نفس کشیدن نذاشته

امروز رفتم لباسمو گرفتم بعدشم شوتینگ  برای پوستر کنسرت و یه سری عکسای تکی از طرفی هم احساس کردم به شدت باید برای خودم وقت بذارم و رفتم اسپا...

جدی امتحان کنین ماساژ عاالیه این اسپایی که رفتم خیلی خیلی محیط خوبی داشت ارامش محض...

خونه هم یه خورده تمیز کردم یه خورده که در واقع زیرو روی خونه رو تمیز کردم  از اشپزخونه شروع کردم تا حمام و دستشوییو حسابی شستم  تمیزی حس خوبی بهم میده برای شامم خورشت بادمجون غذای موردعلاقه ی کیوانو گذاشتم بعدشم دعوتش کردم بیاد خیلی وقته متوجه شدم بیشتر بار رابطه رو کیوان به دوش میکشه همیشه من سرم شلوغ بوده و درگیر، با اینکه میدونم کیوان از من درگیرتره ولی همیشه اون بوده که برنامه هاشو با من مچ کرده میخواستم امشب بهش بگم حواسم به همه ی مهربونیاش هست...

شامو با خنده و کلی سربه سر هم گذاشتن خوردیم بعدشم دوتایی یه دویت (همنوازی دونفره)انجام دادیم  فی البداهه !و عالی شد عالیه عالیه غرق بودیم تو حس موسیقی و بوی چایی و دارچینی و زنجبیلی که تو فضا پخش بود ...

اخر شبم نشستیم کنارهم دوباره لالالندو دیدیم کتاب خوندیم شعرای شاملو  زمزمه کردیم  بعدشم حرفای خاله زنکی و تعریفای بازاری و در کل از کنارهم بودن لذت بردیم ...موقع رفتن جلوی در وقتی کیوان داشت خداحافظی میکرد تو نگاهش فقط عشق بود و ارامش جفتمون انگاری حالمون خیلی بهتر بود با حسی که سرتاپای وجودمو گرفته بود بغلش کردم و دم گوشش زمزمه کنان گفتم:

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

اسمان صاف و شب ارام

بخت خندان و زمان رام

خندید..خندیدم... ازش فاصله گرفتم نگامون گره خورد تو هم منو به خودش نزدیک کرد محکم بغلم کرد و خیلی ساده و بی الایش گفت:عاشقتم...

ومن میدونستم واقعا عاشقه همیشه با رفتارش ثابت کرده بود، اولین بار بود به زبون میاورد با این همه احساس با این همه حس انگاری هزارتا پروانه تو دلم به پرواز درومد سرمست شدم قلبم به شدت میزد و تو اون لحظه حس خوشبختی کامل داشتم 

نمیدونم اینده چی میشه گذشته هم دیگه مهم نیست وقتی پشت سرش گذاشتم، مهم همین لحظه بود که به معنای واقعی حس خوشبختی داشتم و برای اولین بار به خودم اجازه دادم بدون بدبینی از این حس لذت ببرم...

حالا جلوی پنجره به اسمون سیاه شب خیره شدم و به پی ام رهگذر چشم دوختم نوشته:فردا سر تمرین میرم یانه؟میخواست ملودی که ازش خواسته بودمو ساخته بودو گوش کنم...

با کیوان هماهنگ کردم باهم بریم بعدشم جواب دادم:باکیوان میایم...

خیره بودم به صفحه ی گوشیم و عکس دونفره ی خودمو کیوان روی صفحه...باید قبول میکردم یه بخشی از من همیشه رهگذرو دوست خواهد داشت باتمام  بدجنسی ها و نامردی هاش با تمام ضربه هایی که به من زد؛ولی اینو هم میدونستم بخش قوی تر و بزرگ تر من اون بخشی که بعد از رفتن رهگذر از سنگ شده بود عاشق کیوان بود و میدونستم  این حسی که به کیوان داشتم هرگز از بین نمیرفت....این حس خالص تر ناب تر و قوی تر بود...

رهگذر تنها یه تلنگر بود تلنگری که ۵سال پیش به من خورد تا یهو منو تو مسیری بندازه که هرگز فکرشم نمیکردم ، تا بتونم کیوان و زندگی که منو شاد میکنه پیدا کنم...

و خوشحالم..خوشحالم که این سردرگمی که از ورود رهگذر به زندگیم گریبانمو گرفته بود امشب تموم شد با خودم روراست بودم سعی نکردم حسیو سرکوب کنم یا خودمو سرزنش کنم فقط  میدونستم:

رهگذر  یه همکار و یه خاطره ی خیییییلی دوره

و کیوان یه همراه و یه خاطره ی خییییلی نزدیک....




جاست یو اند می

امروز خیلی شلوغ پلوغ بود

صبح باشگاه

ظهر تمرین

 عصر استدیو

و بعدش مزون نازنین برای اندازه گیری لباس ها

ارایشگاه 

کافی و دور دور 

دوباره تمرین و استدیو

اخرشم که رسیدم خونه جنازه بودم 

کیوان یه سوپرایز بی نظیر برام داشت رفته بود خیلی ظریف و خوشگل اسم منو به ژاپنی تتو کرده بود رو دستش  وقتی دیدمش اشک تو چشمام حلقه زد...

بااینکه خودش خیلی خسته بود ولی تمرین شب باهام اومد حول و حوش ۱۲شب استدیو !تازه خالی و خلوت بود کیوان باهام اومد که تنها نباشم وقتی کیوان نبود تمرین های شبانه رو هیچ وقت نمیرفتم ولی وقتی کنارمه انگاری دنیا پشتم وایستاده تا همین چند دقیقه پیش سر تمرین بودیم دوباره ۷صبحم تمرینیم...



نصف نوشته هام پرید...چرا اخه؟؟؟


اتل و متل و لواشک

تو یه برهه از زندگیت یهو بزرگ میشی ...

۵سال پیش

عشق زندگیم رفت و تنهام گذاشت 

بهترین دوستام رفتن و تنهام گذاشتن ..بهم خیانت کردن...

من موندم و خوده خودم 

اون موقع بود که انگاری ساخته شدم انگاری شدم یه الیاژ سخت

رفتم سراغ موسیقی،سخت کار کردم خیلی خیلی سخت و تونستم گهگاهی تو بعضی بندها کار کنم خودم میخواستم کم کار باشم تو چندسال اخیر خیلی خیلی بیشتر تلاش کردم و به جاهای خوبی رسیدم 

رفتم دانشگاه رشته ای که دوست داشتم ثبت نام کردم و سخت کار کردم 

بعدش رفتم سراغ تدریس ،تو اموزشگاه ها درس دادم 

طراحی...کلاس های میکاپ...شیرینی پزی...کتاب خوانی...جمع های هنری..باشگاه و ورزش..رژیم سخت..همه و همه باعث شد من عوض بشم،بشم اینی که الان هستم 

دوستای جدید پیدا کردم ولی یاد گرفتم دل نبندم بهشون  باهم میرفتیم میومدیم خوش بودیم ولی قرار نبود دیگه زندگیمو گره بزنم بهشون 

زیادی مستقل شده بودم تو این ماه ها هم که باید ازمون ارشد بدم فقط یه چیز میاد تو ذهنم...

بعضی شکست ها عین پیروزیه همش باخودم میگم اگر رهگذر مونده بود من هیچ پیشرفتی نمیکردم ولی وقتی رفت من انگاری پوست انداختم  بزرگ شدم خیلی درس ها ازش گرفتم با اینکه مدت زمان حضورش تو زندگیم دوماه هم نبود ولی منو ساخت و رفت...

امروز تو استدیو یه اکاپلا باهم ضبط کردیم فوق العاده شد خیلی خیلی خوب! 

دیدم تو اینستاش شیرش کرده و کپشن نوشته:

وقتی ما سکوت میکنیم و ساز هامون حرف میزنن...

مدت ها خیره بودم به اکاپلا و عکس خودم و خودش که کنارهم بود،هرگز یادم نمیره وقتی رفت بهم گفت 

منو کلا فراموش کن هرجاهم دیدی اصلا سلامم نده 

حالا  تو اینستا شیر میکنه و کلی هشتگ رفاقتی هم میذاره...خوشحالم که به خودم و ودش ثابت کردم ارزشم بیشتر از این حرفاست.....


سوز ساز دل

وسط یه قطعه ی خیلی احساسی 

زدم زیر گریه اشک هام روون بود...

ساینا دستمال اورد علی هم رفت یه فنجون قهوه ریخت داد دستم...از شدت کریه به سکسکه افتاده بودم بچه ها ترسیده بودن فکر میکردن اتفاقی افتاده ولی واقعیت این بود که خودمم نمیدونستم چم شده...غزال اومد کنارم نشست..بهاری چت شد تو یهو اخه؟

نگاش کردم بدون شک زیباترین چشم هایی رو داشت که دیده بودم نه سبز بود نه عسلی.. وحشیه وحشی با مژه های بلند و ابروهای کشیده و پر هیچ ارایشی نداشت ولی واقعا زیبا بود...لبخند زدم ...انگاری یهو یه عقده ی ۵ساله تو وجودم حل شد...انگاری یهو  اون کوله بار سنگین خاطرات ۵ساله رو گذاشتم زمین...صورت غزال جلو روم بود حداقل میدونستم رفته سراغ یکی از خودم بهتر زیباتر و مهربون تر...وسط اون حال زار به غزال گفتم میدونستی خیلی خوشگلی؟

یهو متعجب نگام کرد و همه زدیم زیر خنده...علی هم اون وسط با ریتم الهی تب کنم پرستارم تو باشی رو میخوند حالا همه میخندیدیم...نمونه بارز یه جمع سایکو...

لبخندشم زیبا بود...زیادی ارامش بخش بود در عین اینکه شیطونم بود همونی یود که میخواست دقیقا خوده خودش...

بهاار دیوونه تو خودتو نمیبینی؟از مهمونی به این ور کل دوستامون سراغ تورو میگیرن!بابا ته جذابیتی..

میخندم بلند بلند...ساینا رو میبنیم که نگران نگام میکنه این پا و اون پا میشه  و اخرشم میاد جلو و میگه:میخوای بریم بیرون؟

نگاش میکنم چشمای ساینا هم جذابیت خاصی داره  روبه پایین و درشت با ابروهای کشیده...ساینا هم خوشگله...

لبخند زنان میگم :بریم

رو کاناپه لم دادم یه لیوان هات چاکلت دستمه ساینا تو سکوت و شوک کنارمه ...

بهار باورم نمیشه....

خودشه!

خدای من...چرا زودتر نگفتی؟

فقط نگاش کردم....

مطمینی خودشه؟

ساینا...خودشه ولی خوشحالتر ..باغزالش حالش بهتره...

سرشو انداخت پایین،بهار هیچ وقت خودتو مقایسه نکن...

پوزخند زدم از اون روزی که غزالو دیدم در حال مقایسه بودم...

میدونی قرار نیست همه عشقا هپی اندینگ باشن...

یه اه بلند کشیدم...ساینا؟

جانم؟

زنگ بزن علی هم بیاد منم به کیوان میگم شب بریم بیرون

خندید...بریم...

سرمو تکیه دادم به کاناپه 

از وقتی رفت بهار نبودم دیگه به معنای واقعی خزان شدم...

پاداش کدوم ثوابی؟

تمرین و تمرین و تمرین 

دستام به شکل عجیبی ورم کرده بود خیلی خسته بودم از صبح اموزشگاه بودم و بعدم بلافاصله استدیو و تمرین 

وقتی رسیدم خونه جنازه بودم اسپرسو سازو روشن کردم  با یه دستم مقنعه از سرم کشیدم و با دست دیگه دکمه های مانتومو باز کردم و خودمو پرت کردم رو کاناپه 

امروز از دست کیوان حسابی شکار بودم خیلی یهویی فهمیدم هفته ی پیش اخر هفته وقتی رفتن کوه رومینا دوست دختر سابقشم باهاشون بوده جواب تلفن هاشو از صبح ندادم میدونستم اونقدر عصبانی ام که ممکنه هرچیزی بگم پس فعلا باید اروم میشدم 

بساط کتاباو درسارو راه انداختم دوساعتی مشغول بودم ترجمه دوتا متن تخصصی و امادگی واسه کنفرانس شنبه 

بعدشم مشغول خوندن کتاب خداحافظی گری کوپر... من عااااشق این کتاب بودم!

حوالی ساعت۶بود که دیدم کیوان پشت ایفونه درو باز کردم و جلو در منتظر موندم 

خندون و شاد مثل همیشه اومد بالا دستش دوتا کیسه پر خرت و پرت بود یه نگاهی بهم انداخت و خندون گفت عین بچه درس خونا شدی که...یه سرهمی لی و یه تی شرت گشاد تنم بود موهامم از بالا جمع کرده بودم و یه عینک بزرگم به چشمم بود و یه مداد پشت گوشم به نظر خودم بیشتر شبیه نجار ها شده بودم سرد بهش سلام کردم و گفتم اونا چیه دستت؟

با لبخند همیشگی اومد تو و پاکتارو گذاشت رو میز 

خرت و پرت و چیزایی که دوست داری

بازشون کردم...پیرینگلز و نوتلا و ویفر لواکر و چند بسته قهوه و اوریو و ایس مانکی و...

چرا این همه خرید؟؟؟؟؟

یه دستش گذاشت پشت صندلی و تو چشام زل زد...خیلی لاغر شدی این چند روزه, بعدم اخر هفته ست میخوای بشینی فیلم ببینی اینم بساط فیلم دیدن 

چندتا دی وی دی هم تو پاکت ها بود

این هفته هم میری کوه؟

اره پنج شنبه میریم شبم که چادر میزنیم 

حس بدی داشتم چرا نگفته بود رومیناهم تو گروهشون هست...

رفتم نشستم رو کاناپه چند دقیقه بعدش کیوانم اومد:چی شده بهاری؟از صبحم که جواب ندادی...

خیلی جدی نگاش کردم :وقت داری حرف بزنیم؟

نمیدونم حالت صورتم بود یا لحن صدام که باعث شد صاف بشینه سرجاش و جدی بشه 

حتما !چی شده؟

امروز امیر اومده بود استدیو از این در و اون در حرف زدیم تا رسید به گروه کوهنوردیتون خیلی اتفاقی گفت اولا گروهتون مختلطه دوما رومیناهم تو گروهتون هست 

نگاش کردم با اخم نگاه میکرد:خب؟

چرا چیزی نگفتی؟

یه نفس عمیق کشید و بلند شد رفت اشپزخونه قهوه بریزه 

بهاره اگر بهت میگفتم اذیت نمیشدی؟

کیوااااان بایه گروه مختلط میرین کوه چادر میزنین شبم میمونین خب باشه اوکی نمیخوام محدودت کنم بااینکه خیلی هم از این موضوع خوشحال نیستم ولی اوکی اما با اینکه دوست دختر سابقتم باشه خیلی مشکل دارم!!

یعنی چی؟؟

چه لزومی داره با این گروه بری؟

بهاره من به خاطر امیر و اشکان و رفیقای خودم میرم چه اهمیتی داره اون دختره هست یانه!

من مشکل دارم کیوان!با بودن رومینا مشکل دارم!

نگام کرد طولانی و تو سکوت...حق داری میدونمم حساسیتت به جاست ولی عزیزم مطمین باش هیچ اتفاقی نمیوفته,من یه تار موی تورو به صدتا رومینا نمیدم خودتم خوب میدونی اینو

 دست به سینه وایستادم جلوش:کیوان تادلت بخواد بهت ازادی دادم دوستای معمولیت که باهاشون میری اینور اونور دوستای دانشگاهت که اکثرا دخترن تو محل کار و...بهتم گفتم قرار نیست محدود کنیم همو یا عوض کنیم ولی هرگز و هرگز این مسیله تو کت من نمیره که با اکس هات بخوای دوست معمولی یا هرچیز دیگه باشی چه برسه کوه و کویر برین و  و چند روز بمونین نمیتونم قبول کنم اصلا و ابدا!!

بهاره میگی چه کار کنم؟من کل تفریحم همین اخر هفته هاست با بچه ها بزنیم به کوه و دشت حالا اینا دوست دختراشونو برمیدارن میارن یا دختر هاهم میان تقصیر من نیست والا من هرهفته کلی خواهش میکنم باهام بیای خودت میمونی تو خونه, خودت بیا کنارم باش اینطوری منم خیلی خوشحال ترم 

کیوان کلا من دو روز در هفته افم اونم باز پنجشنبه ها اموزشگام کی میرسم باهات بیام؟از طرفی نمیخوام حس کنی عین بادیگاردت چسبیدم بهت عزیزم من فقط میگم با وجود این دختر تو گروهتون  مخالفم!!

عصبی شده بودم اصلا کوتاه نمیومدم این یه موردو اصلاااا

کیوان خواست هی بزنه فاز شوخی و جمعش کنه ولی هر موقع قیافه مصمم جدی و اخمویه منو میدید ساکت میشد 

بهاره واقعا این موضوع اذیتت میکنه؟

کیوان خیلی ازارم میده خیلی...امروز وقتی امیر گفت انگاری یه سطل اب یخ ریختن روم

من معذرت میخوام بهاری باید بهت میگفتم  

جدی گفتم: واقعا باید میگفتی اینجوری باعث میشی اعتماد ادم خدشه دار بشه

گوشیشو برداشت گذاشت رو ایفون ...مونده بودم میخواد چه کار کنه صدای امیر پیچید بههه داداش..جون؟

امیر من دیگه این برنامه های کمپینگ نیستم 

امیر شوک گفت ا چرا چی شد پس یهو؟

کیوانم مصمم و جدی گفت مشکلی پیش اومده که دیگه نمیتونه بره و دیگه روش حساب نکنن امیر چند بار اصرار کرد هی حرف زد و هربارم کیوان جدی تر از قبل گفت نمیتونه  بره 

تلفنو قطع کرد و دستامو گرفت...بهاری فدات بشم بااین همه درگیری و مشغله ها دیگه نمیخواد نگران این چیزا باشی این اخر هفته هم میمونم پیش مامان اینا  عصراهم باهم میریم یه گشتی میزنیم

نگاش کردم زل زدم تو چشای خوشرنگ عسلیش...کیوان بهترین بود فکر اینکه اون رومینا کنارش باشه هم دیوونم میکرد 

مرسی کیوان...مرسی که هستی 

خودمو تو بغلش گوله کردم و محکم چسبیدم بهش

دستاشو دورم گره زد و سرشو تکیه داد به پشت کاناپه 

نفسامون یکی شده بود حرفی نمیزدیم فقط با ارامش محض کنارهم بودیم ....کیوان؟

جانم؟

میدونستی؟

چیو؟

اینکه خیلی دوست دارم؟

خندید...میدونم

انتظار داشتم بگه منم ولی نگفت به جاش محکمتر بغلم کرد و زمزمه وار گفت

هیچ وقت نرو...