یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

سوز ساز دل

وسط یه قطعه ی خیلی احساسی 

زدم زیر گریه اشک هام روون بود...

ساینا دستمال اورد علی هم رفت یه فنجون قهوه ریخت داد دستم...از شدت کریه به سکسکه افتاده بودم بچه ها ترسیده بودن فکر میکردن اتفاقی افتاده ولی واقعیت این بود که خودمم نمیدونستم چم شده...غزال اومد کنارم نشست..بهاری چت شد تو یهو اخه؟

نگاش کردم بدون شک زیباترین چشم هایی رو داشت که دیده بودم نه سبز بود نه عسلی.. وحشیه وحشی با مژه های بلند و ابروهای کشیده و پر هیچ ارایشی نداشت ولی واقعا زیبا بود...لبخند زدم ...انگاری یهو یه عقده ی ۵ساله تو وجودم حل شد...انگاری یهو  اون کوله بار سنگین خاطرات ۵ساله رو گذاشتم زمین...صورت غزال جلو روم بود حداقل میدونستم رفته سراغ یکی از خودم بهتر زیباتر و مهربون تر...وسط اون حال زار به غزال گفتم میدونستی خیلی خوشگلی؟

یهو متعجب نگام کرد و همه زدیم زیر خنده...علی هم اون وسط با ریتم الهی تب کنم پرستارم تو باشی رو میخوند حالا همه میخندیدیم...نمونه بارز یه جمع سایکو...

لبخندشم زیبا بود...زیادی ارامش بخش بود در عین اینکه شیطونم بود همونی یود که میخواست دقیقا خوده خودش...

بهاار دیوونه تو خودتو نمیبینی؟از مهمونی به این ور کل دوستامون سراغ تورو میگیرن!بابا ته جذابیتی..

میخندم بلند بلند...ساینا رو میبنیم که نگران نگام میکنه این پا و اون پا میشه  و اخرشم میاد جلو و میگه:میخوای بریم بیرون؟

نگاش میکنم چشمای ساینا هم جذابیت خاصی داره  روبه پایین و درشت با ابروهای کشیده...ساینا هم خوشگله...

لبخند زنان میگم :بریم

رو کاناپه لم دادم یه لیوان هات چاکلت دستمه ساینا تو سکوت و شوک کنارمه ...

بهار باورم نمیشه....

خودشه!

خدای من...چرا زودتر نگفتی؟

فقط نگاش کردم....

مطمینی خودشه؟

ساینا...خودشه ولی خوشحالتر ..باغزالش حالش بهتره...

سرشو انداخت پایین،بهار هیچ وقت خودتو مقایسه نکن...

پوزخند زدم از اون روزی که غزالو دیدم در حال مقایسه بودم...

میدونی قرار نیست همه عشقا هپی اندینگ باشن...

یه اه بلند کشیدم...ساینا؟

جانم؟

زنگ بزن علی هم بیاد منم به کیوان میگم شب بریم بیرون

خندید...بریم...

سرمو تکیه دادم به کاناپه 

از وقتی رفت بهار نبودم دیگه به معنای واقعی خزان شدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.