یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

تموم شد

اولین و شاید سخترین و حتی بدترین و شایدم بهترین  تصمیمو گرفتم 

با اشکان برای همیشه تموم کردم!!!اونم قبول کرد یعنی وسط یه دعواو دلخوری دو طرفه بودیم و نهایتش شد اتمام رابطمون...

خیلی  مسالمت امیز و در نهایت احترام  از هم خداحافظی کردیم و داستان ما بعداز کلی فراز و نشیب به اخرش رسید 

خیلی وقته این روزو میدیدم و به خاطر همینم از نظر روحی کمی تا حدودی  اماده بودم  شوکه نیستم ولی ناراحت چرا...عصبی چرا.. دلخور چرا...امروز کل خاطراتمون واسم مرور شد همه ی لحظاتمون,خوب و بد...میخواستم  خیلی مفصل  تر از این حرفا ازش خداحافظی  کنم، ولی فقط به یه جمله ختم شد...مراقب خودت باش و خداحافظ 

و اینم پایان ماجراهای منو اشکان:)


پ.نوشت1:مطمئنم هرگز برنمیگردم, و هرگز اشکان هم بر نمیگرده از رابطه  ای اومدم بیرون که سخت ترین لحظاتو توش تجربه  کردم  و الان من یه سینگل و ازادمممممم....میدونین هرگز هرگز هرگز به هیچ کس دیگه اجازه نمیدم وارد زندگیم بشه مگر اینکه بتونه اعتمادمو صددرصد جلب کنه و ثابت بشه که اومده جلو بجنگه اشکان همش حرف بود و دوست داشتی وجود نداشت,مبارزه ای نبود,تلاشی نبود ... اشکان از اولش ابهام بود تا اخرش... دیگه خلااااااص شدم,....


پ.نوشت2:به مناسبت این اتقاق غم انگیز شمارو به شنیدن اهنگ پس من چی از وانتونز دعوت میکنم  ..... دقیقا حسه الان من همینه...


پیچوندیم که پیچونده نشیم

امروز اینقدر سردرگم و پریشون بودم که صبح زود حاضر شدم و ماشین بابارو پیچوندم و به جای یونی رفتم یه کافی,شاپ...کافی شاپ موردعلاقه ی خودم و اشکان..یه صبحانه ی عالی سفارش دادم یه دفتر و خودکار دراوردم و همه ی زندگیمو همه ی سال94توش خلاصه کردم همه ی چیزایی که دلم میخواست اتفاق بیوفته و نیافتاده بود همه ی  مشکلات و سختی ها همه ی لحظات شادو خنده ها همه ارو نوشتم  یه جورایی سال 94جمع بندی کردم...

خیییییییییی این مدت فکر کردم خییییییلی... قبل از ورود به سال95باید تکلیف همه چیو مشخص کنم همه چی ...

بعدش رفتم یه خرید حسابی کلی دفتر گل گلی,ماگ استار باکس که خیلی وقت بود میخواستم بخرم  و خریدم  جفتشو  سالها پیش واسه اشکان قبلا خریده بودم,یه عالمه گیره های کاغذ رنگ و وارنگ,خودکارای رنگی و کتاب و سررسیدو فیلمو یه عالمه شکلاتای خوشگل و ادامس و بیسکوییت هم خریدم... 

وقتشه یه خونه تکونی اساسی به همه چیز بدم,هرچند قبلا هم از اسن تغییرات اساسی تو زندگیم دادم الانم یه تغییر دیگه is needed:)

امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

یادتونه تو یه پستی راجع به ارشام و برخورد خیییلی بد خودم باهاش و در مورد پیشنهادش نوشته بودم؟؟؟

دوباره  اومد و درخواست خودشو مطرح کرد باور نمیشد با اون یال و کوپال و غرورش و برخورد به شدت یخ و وحشتناک من باز برگرده  ولی چه افسووووس که دیر اومد باهاش حرف زدم اینبار خیییلی خییییلی خیلیی بدتر از دفعه ی پیش دیگه مطمئنم هرگززززز برنمیگرده تو اعماق وجودم ارشامو دوس داشتم یادمه از ج ردی که بهش دادم خیلی پشیمون بودم تا مدتها فال میگرفتم و به عکساش خیره میشدم   ولی من ادم خائنی نیستم هیچ وقت نبودم و نخواهم بود که به نظرم خیانت حتی اگه تو ذهن ادمم باشه از جمله کثیف ترین جنایاته همه  ی این هاهم مربوط به قبل از ورود اشکان به زندگیه منه .. حتی به اشکان گفتم که باهاش حرف زدم ناراحت  شد گفت حتی جوابشم نباید میدادی ولی راستش اینو به قلبم بدهکار بودم  اشکانم همه چیزو میدونه 

ارشام جدی نیست,,سنش کمه,,رابطه باهاش تاوان سنگینی داره ولی ...

درضمن تاوقتی اشکان تو زندگیمه حتی اگه هزارتا مشکل داشته باشیم حتی اگه تو سردترین حاالت ممکن باشیم هرگز هرگز به کسه دیگه ای حتی فکرم نمیکنم


ولی خیلی زود دیر میشه اگه کسیو دوست دارین نذارین زمان بگذره نذارین حسرت تو دلتون بمونه,گاهی خیلی زود دیر میشه.   خداحافظ ارشام برای همیشه خداحااااافظ بهت نگفتم ولی  یه زمانی منم دوستت داشتم  مشکل این بود که تو باهمه ی صداقتت  حسی به من نداشتی جز کنجکاوی شاید تو زندگیت یه روزی عاشق شدی و اون موقع بدونی که چی شد که اینجوری شد... 

new way

وبلاگمو که میخوندم دیدم همه ی پست هام راجع به اشکان و احساسات من و دیوونه بازیای اونه 

چندروز پیش تصمیم قطعیمو گرفتم و بهش گفتم کات کنیم چون واقعا تحمل این شرایطو نداشتم  اولش فکر کرد دارم یه چیزی همینطوری میگم ولی وقتی سه روز تمام من گفتم نه و اون اصرار کرد تازه تازه فهمید چه قدر جدی ام!!اخرشم خواهرش اومد حرف زدن و یه سری قول و قرارای خودش که باعث شد قبول کنم باهم باشیم ولی مطمئنم اون تغییر نمیکنه حساسیت های منم عوض نمیشه من خودم به شخصه سرانجامی تو این رابطه نمیبینم ولی کم کم کمرنگش میکنم خیلی مسائل واسم روشن شده که اعصابمو داغون کرده  اشکان اونی نبودکه وانمود کرد و منم الان اعصابم به شدت نابووده ولی دیگه میخوام بی خیالی طی کنم جدا واسم مهم نیست دیگه هر غلطی میخواد بکنه برای من اصلا مهم نیست 

این مدت خییییلی به زندگیم فکر کردم شروع یونی واسه ی من خیییییلی تغییرا به وجوداورد خییییلی...همین تغییرات باعث شد من یه خورده جدی تر به زندگیم فکر کنم جدی تر نگاه کنم همه چیز زندگی دوست دارم و فدات بشم نیست یه سری مسائلی هست که مهم تره,هرچی فکر کردم دیدن این حس سرخوردگی که من نتونستم دندون پزشکی قبول بشم تا اخر عمرم همراهم میمونه و اصلااا دوست ندارم این قدر احمق باشم که زندگیمو به خاطر اشکان ویا امثال اشکان به تعویق بندازم...البته ناگفته نمونه که اشکان بیچاره هم گفت که تواین راه کمکم میکنه و من یه سری تصمیماتی گرفتم که ایشالا یه سونامی مثبتی تو زندگیم به وجود میاره 


پ.نوشت:ازهمه جالبتر واکنش مامان بود که میگفت اشکان به دردتو نمیخوره باهاش کات کن حالا برگشته میگه توهم به چیزای بیخود گیر نده تا ببینی اخرش چی میشه الان نمیدونم مامان طرف منه یا اشکان؟!!!

پ.نوشت2:اشکان واسه من این قدرررر دغدغه به وجوداورده که اعصابمو ریخته بهم,اخرشم دوست داشتنش بهم ثابت نشد خیلی کارا میکنه که باعث میشه فکر کنم واقعا چرا تو این رابطم؟؟؟


پ.نوشت3:از امروز به بعد همه ی کامنتارو تایید میکنم,کامنت های قبلی هم  چندین بارخوندم بازم هم تشکر میکنم و بازهم معذرت خواهی میکنم به خاطر عدم پاسخگویی...دوستتون دارم دوستای مجازی و مهربونم*