یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

شب طولانی

دیشب ساعت ۳صبح بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره با کلی استرس و تپش قلب از خواب پا شدم و گوشیو جواب دادم که دیدم رهگذره!چشام چهارتا شده بود ، پشت گوشی اصلا نمیفهمیدم چی دارم میگم فقط شنیدم اسم کلانتری و گفت و منم سند به دست رفتم به اون ادرس .

گویا تو راه فرودگاه مست پشت فرمون بوده و پلیس گرفته  بودش به خاطر بددهنی و بی احترامی به افسر هم انداخته بودنش بازداشتگاه ...با کلی دنگ و فنگ تونستم ازادش کنم و ساعت ۱۱صبح بود که رفتیم خونه...قبلش به ترانه زنگ زده بودم و گفته بودم چه خبره وقتی رسیدیم صبحانه حاضر و اماده بود و سه تایی باهم صبحانه خوردیم و نزدیکای ظهر هم رهگذر رفت...

بعدشم نشستیم با ترانه کلی حرف زدیم  و دردودل کردیم چیزی که برام خیلی عجیب بود اینکه تو حالت مستی شماره منو که هرکدومش یه لنگه ست حفظ بوده و تو چنین شرایطی به من زنگ زده!

شبم تکست داده بود که خیلی مرام و معرفت گذاشتی و دمت گرم و این حرفا در جوابشم من نوشتم دوست ها تو سختی ها پشت هم هستن ...

از پنج سال عاشقی فقط یه دوستی ابکی باقی مونده و بس...ولی خب پارت خوب داستان اینه که جفتمون دیگه پذیرفتیم که فقط دوستیم...


دلخوری،سردی،درگیری

این روزا اختلاف و شک و مشکل بین من و کیوان خیلی پیش میاد دایم یکی داره کوتاه میاد ولی اینقدر دلخوری ها زیاد شده که دیگه داریم نفس کم میاریم....

منو بهتر از خودم بلدی...

توی پذیرایی خونه مشغول کلنجار رفتن با پروژه ها و لپ تاپ جدیدی بودم که هیچ جوره باهاش ارتباط نمیگرفتم ،صدای کیوان و لوسی که باهم بازی میکردنن هم ساند ترک پروژه های من شده بود با اعصاب خورد و کلافه خیره شده بودم به صفحه ی مانیتور که گوشیم زنگ زد،یه نگاه به گوشی انداختم و دیدم شماره ی غریبه ست بدتر کلافه شدم و گوشی پرت کردم یه گوشه به طرز عجیب غریبی بی حصله بودم و صدای پارس کردن لوسی و خندیدن های کیوان هم باعث میشد عصبی تر بشم اینجور موقع ها فقط سکوت محض میتونه ارومم کنه و خب چیزی که تو خونه نبود سکوت بود!

نمیدونم چی شد که یهو داد زدم سر کیوان و با صدای بلند و لحن خیلی بدی باهاش حرف زدم انگاری داشتم تمام دق دلی این مدت و فشارهای کاری سر کیوان درمیاوردم شدیدا خودم از اتفاقی که افتاد ناراحت شدم ولی برخورد کیوان خیلی برام عجیب بود اینکه با ارامش رفت و لوسی گذاشت تو بالکن رفت قهوه درست کرد نور خونه کم کرد هیچی در جواب لحن بلند و صدای بدم بهم نگفت و در عوض اومد نشست رو کاناپه و گفت بیا یه کم استراحت کن ...راستش مقاومتی نکردم و رفتم کنارش سرمو گذاشتم رو پاش وچشامو بستم با دستاش موهامو نوازش میکرد و صورتمو لمس میکرد میتونم بگم انگاری بهم لورازپام تزریق کردن یهو جوری اروم شدم که نفهمیدم کی خوابم برد فقط یادمه وقتی چشامو باز کردم کیوان هم کنارم خوابش برده بود و برای اینکه من بیدار نشم سرشو تکیه داده بود به کاناپه و در همون حالت نشسته خوابیده بود...

بعضی وقتا فکر میکنم زندگی کردن دونفر باهم اصلا اونجوری که شنیده بودم و میگفتن سخت نیست فقط کافیه طرف مقابلتو بلد باشی کیوان منو بلد بود میدونست عصبی که میشم چرت و پرت میگم حرفامو، صدای بلندمو به دل نگرفت به جاش سعی کرد ثابت کنه درکم میکنه و کمکم کنه ... این پست نوشتم تا به خودم یاداوری کنم گاهی لازمه کوتاه بیام و بدونم کیوان ارزشش داره که براش هرکاری کنم...که کیوان همونیه که منو از خودم بیشتر بلده...که منو در هرحالتی دوست داره چاق یا لاغر،زشت یا زیبا،خسته یا پرانرژی...همین رفتار کیوان شاید ساده بود شاید هیچ هزینه ای نداشت ولی باعث شد عشقم بهش ۱۰۰۰برابر بشه 

کیوان ارزش هر از خودگذشتگی داره...

وقتی وارد میشود...

کیوان یک عدد خواهر(؟) داره که ایشون فرانسه زندگی میکنه دیروز افتخار دادن و بعد ۱۲سال اومدن ایران...بماند که اینجا بساطی بود و مامان کیوان خودشو کشت برای مهمونی برگشتش...و خلاصه دیروز همه درگیر مهمونی بودیم البته ناگفته نمونه چون منم برای اولین بار بود تو خانواده کیوان حاضر میشدم تقریبا خودمو کشتم:))))

در یک کلام این دختر خوده یخه!!!!

قبلافکر میکردم من دیر جوش و یخم ولی وای  من ،این یکی یه تیکه سنگ بود تاحالا ادم این مدلی تو عمرم ندیده بودم از وقتی اومد پاشو رو پاش انداخت و سیگار کشید و مشروب خورد و تو افق محو شدو با احدی هم حرف نزد سوال میپرسیدی جواب میداد ولی اصلا حرفای صدمن یه غاز و چرت و پرت نگفت ...کل مدت مهمونی من محو شخصیت این دختر بودم یه جور جذبه ی خاصی داشت یعنی وقتی نگاش میکردی یه کوه  یخ پر از غرور  میدیدی ولی در عین حالم  به شدددت جذاب بود ...یعنی خب غرورش به جا بود واقعا ادم موفقیه و به شدت هم زیبا و خوش هیکل در کل محو این خواهر شوهر ایندم شدم و بعدا از کیوان هم شنیدم که اونم این احساس نسبت به من داشته خلاصه که خواهر شوهر پیدا کردم چه خواهر شوهری(ایموجی قلب و اینا)...راستی اسمش کیاناست.



فداکاری بخشی از زندگی ست...

امشب داشتم ه این فکر میکردم برای بودن با کیوان چه قدر فداکاری کردم از بورسیه اتریش که ازش صرفنظر کردم تا محدود کردن ساعات کاری و دوستام و...

نمیدونم چرا ولی امروز کلا تو این فکر بودم که کار درستی کردم یانه امروز با یکی از دوستای دوره ی کارشناسیم که الان المانه حرف میزدم وقتی سراغ دوست پسرش گرفتم و از حال و روزشون پرسیدم گفت وقتی رفته المان باهاش کات کرده خیلی تعجب کردم یادمه بهترین رابطه ی ممکن داشتن  بدون تنش با عشق و خیلی روال و خوب،وقتی ازش پرسیدم چرا گفت نمیتونست با من بیاد و منم تصمیم گرفتم پیشرفتمو فدای احساسم نکنمو ازش خداحافظی کردم  اون لحظه تو ذهنم اومد چه قدر از زندگی و فرصت های پیشرفتمو فدای احساسم کردم؟خوشحالم یا پشیمون؟برگردم عقب بازم این کارو میکنم یانه؟

وقتی ازش پرسیدم خوشحالی؟

گفت:یه تیکه از وجودمو برای همیشه گذاشتم ایران و اومدم خیلی عاشقش بودم ولی گاهی برای پیشرفت و بهتر زندگی کردن ادم باید بگذره،در عوض پیشرفتم عشقمو دادم ارزششو داشت؟اگه ازم بپرسی میگم داشت حدا قل اینجا ارامش دارم...