یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

Weirdo

پارسال شب یلدا بهم گفت اخرین سالیه که بدون منی 

و امسال نه تنها تنهام بلکه دیگه هم نیست‌...

ادما همین قدر عجیب و غیرقابل پیش بینین...

And here it is

می دانستم به فکر رفتن و مهاجرت است می دانستم رویایش بودن در وین میان ان همه زرق و برق و هیاهو است ولی نمی دانستم حاضر است همه چیز را قربانی رفتن کند

قرار بود باهم برویم هیچ موقع حرفی پیش نیامد که جدا و واقعا در مورد مهاجرت چیزی بگوییم کل حرفمان همین بود "باهم می رویم"

تا اینکه مشکلاتی پیش امد که من را از رفتن منصرف کرد مشکلاتی لاینحل مسائل بس جدی و ناگهانی....منتها او فکرش را کرده بود او رویایش را زندگی کرده بود او باید می رفت ....

سعی کردم منصرفش کنم با امید دادن وعده وعید دادن ولی در یک نقطه متوقف شدم یکهو متوقف شدم...من نباید تلاشی میکردم..‌من نباید نگهش میداشتم خودش باید میخواست خودش باید میماند...دست کشیدم...رفتنش را بارها و بارها تصور کردم و بله در اخر دست کشیدم...

تو فرودگاه بغل هم گریه کردیم به معنای واقعی کلمه اشک ریختم بعد از ان  هم بگو مگو ان همه جنگ اعصاب و دلخوری ان همه دعوا ،نه گفتم بمان نه گفتم خداحافظ فقط گفتم دوستت دارم ....

از فرودگاه که امدم بیرون باد سرد پاییزی که خورد بهم  فشارم که افتاده بود سرمایی که بهم هجوم اورده بود اسمان را به زمین دوخت و زمین را به اسمان دیگر نفهمیدم چه شد تا  چشمهایم را زیر سرم در بیمارستان باز کردم....

خداحافظی امان قشنگ نبود با دلخوری بود ان دوستت دارم اخرش اضافی بود ان اشک های اخرش مسخره بود ان همه ضعف ناچاری بود ان کیوان مستاسل  با چشمهای اشکی و ناامید پارادوکس قضیه بود ان دستهای سرد مال کیوان نبود....

همه چیز  در عین ناباوری واقعی بود....و بله واقعا رفت...






پ.ن:روزی که رفت این متن نوشتم نمیخواستم منتشرش کنم  ولی میگذا م که بماند به یادگاری از سالهای جوونی و عشق های ابکی این دوره


We will rock you

سکانس اول

هرچه قدر مقاومت می کنم فایده ای ندارد که ندارد عکسش را که دروین میبینم اشک هایم ناخواداگاه جاری می شود 

برای اولین بار بعد از ان اتفاقات و کشمکش ها اشک هایم جاری می شود و دگر هم‌ بند نمی اید ....

سکانس دوم

امروز نه تنها درس نخوندم بلکه به شدت عصبی  و غمیگن  بودم  تنها کاری که کردم رفتم کلاس المانی ثبت نام کردم وقتی به خودم امدم که روبه روی موسسه گوته بودم 

خودم هم نمیدانم چه مرگم است....

سکانس سوم

بی قراری تمام وجودم را گرفته استرس یک لحظه هم رهایم نمیکند نه در خانه ارام و قرار دارم نه در هیچ جای دیگر....به معنای واقعی کلمه اشفته و بی قرارم...

سکانس چهارم 

ترانه فرنی پخته است با یک عالمه مغز بادوم و پسته و چیزای عجیب غریب هرکاری میکنم میل ندارم...یاد هفته ی اول جداییمان می افتم شاید باورتان نشود ولی یک هفته فقط چایی ان هم به زور ترانه میخوردم شب و روزم یکی شده بود امشب هم به طرز عجیبی بی قرار بودم 

سکانس پنجم 

از خواب میپرم ،خوابم نمیبرد که نمیبرد به زور قرص سعی میکنم بخوابم ولی باز ۲ ساعت دیگر از خواب میپرم ...

باورم نمیشود اینقدر دوستش داشتم‌‌‌‌....و باورم نمیشود واقعا جدا شدیم و باورم نمیشود دیگر هرگز ما نمیشویم...جدایی امان در فرودگاه ...وحشتناک بود.

No vacancy

پیامش را که باز میکنم هیچ حسی ندارم 

دعوت به ناهار در یکی از بهترین رستوران های تهران ..‌.

نمی دانم در جواب باید تشکر کنم و بهانه بیاورم و یا دل به دریا بزنم و قبول کنم ترجیح میدم پاسخی به پیام ندهم.

ترانه در حال درست کردن ناهارست از داخل اشپزخونه در جواب سردرگمی من چهارتا فحش جانانه میدهد و می نشیند 

برو ببینش پسر خوبیه که 

همکارمه در واقع یکی از مهندسین طراحی شرکت و دانشجو دکتری ست بسیار بسیار موفق و به نام و ادم حسابی ست مطمئنا گزینه مناسبی برای دیت و اشنایی ست ولی نه من همون ادم سابقم و نه هنوز توانستم که با نبودن کیوان کنار بیایم نه میتوانم به این زودی کس دیگری را در زندگی ام جایگزین کنم

در جوابش تشکر میکنم و برایش توضیح میدهم که در حال حاضر نمیتوانم کسی  را در زندگی ام بپذیرم 

گوشی را خاموش میکنم و به گوشه ای پرت میکنم .

نفس عمیقی میکشم و روبه ترانه که در سکوت نگاهم میکند لبخندی میزنم و اروم زمزمه میکنم:خوبم...

A New old one


پشت میز روی صندلی راحتی لم دادم و به برنامه ی سنگینی که جلو رومه نگاه میکنم کتاب ها هرکدام یک ور افتاده و لپ تاپ‌جلویم  بازه

به روزهای هفته نگاه میکنم که همه اشان را پر کردم؛برنامه ی سنگینی که از ۷ صبح تا ۱۲ شب تمام وقت و انرژی من را خواهد گرفت تصمیم گرفتم برای ارشد دوم در ازمون شرکت کنم به واسطه ی شغل جدید و محیطی جدید و زندگی جدیدی که شروع کرده ام هدف هایم تغییر کرده است بی خیال ازمون دکتری میشوم و برای ارشد ثبت نام میکنم بلافاصله کتاب های مورد نیاز سفارش میدهم  برنامه ریزی میکنم و شروع میکنم 

بماند که در دلم اشوب است بماند که ناامیدی و بی انگیزگی در سلول به سلول تنم رخنه کرده است بماند که بی کیوان انگار روزها دیرتر شب میشود و زمان اهسته اهسته جلو میرود بماند که هر لحظه در این فکرم که کجاست و چه میکند همه ی این ها بماند ته ذهنم 

مهم اکنون است و الان برنامه های جدیدی ریختم, رژیم جدیدی شروع کردم ورزشم را پیوسته دنبال میکنم ساز جدیدی را شروع کردم خانه ی جدیدی اجاره کردم، شغل جدید و حتی رشته ی جدید 

همه چیز را عوض کردم حتی خودم را سرو وضع و ارایش و مدل مو و رنگ مو هم تغییر کرده است اما  ته ذهنم هنوزم منتظرم, منتظر بازگشتش بازگشتی که می دانم هرگز اتفاق نمی افتد و اگر هم باز گردد من دیگر نمیپذیرمش به گمانم دل تنگم دل تنگ اون روزهای عالی و حس ارامش‌‌‌‌...دل تنگ خودمم...خود قدیمی ام....

این روزها میگذرد میدانم و مطمئنم میگذرد ولی دردی که الان در حال تجربه اش هستم هرگز فراموش نخواهم کرد