یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

میشه قضاوت نکنیم لطفا؟

تو زندگیم خیلی قضاوت شدم 

تو دانشگاه به خاطر ظاهر غیر معمولم

تو خونه به خاطر باورهای متفاوتم 

تو محل کار به خاطر راحتی و دورو نبودنم 

تو موسیقی به خاطر راحت بودنم 


و بدترین نوع قضاوتو امروز شنیدم توسط مادر دوستم ...هی میگم بیخیال حرف مردم، ولی به شدت داره روم تاثیر میذاره نمیدونم گاهی دلم میخواد حداقل دورو بودنو یاد بگیرم به درد میخوره ولی بعد دوباره فکر میکنم نمیتونم دورو باشم...



اخرین درد

سکانس اول 

شوکه خیره شده بودم به صفحه ی گوشی و اسم غزال که در حال تماس بود...چندین بار اسم و شماره چک کردم و مات و مبهوت مونده بودم که چرا غزال باید به من زنگ بزنه با هزار جور استرس و ترس گوشیو جواب دادم...

سکانس دوم 

وقتی رسیدم پشت میز نشسته بود شال ابی لاجوردی با مانتوی سفید چشمای وحشیش با غم بی پایانی داشت نگام میکرد انگاری تو چشماش خا لی شده بود خیره بهش گفتم سلام لبخند کمرنگی زدو سلام داد...

هر کلمه ای که میگفت مثل شوک الکتریکی بهم وصل میشد و قلبمو تکون میداد هی گفت و گفت و منم هر لحظه متعجب تر،نگران تر و مبهوت تر میشدم در جواب حرفاش هیچی نبود که بگم  فقط ساکت نگاش میکردم از سر میز بلند شد یه کارت گذاشت جلوم خیره شدم به اسم روی کارت...دستشو گذاشت روی دستم سرمو اوردم بالا خیره شدم تو چشای وحشیش چند ثانیه بهم خیره شدیم و بعدش خداحافظی...غزال و عرفان ازدواج کرده بودن غزال داشت به المان میرفت و...

همچنان سر میز نشسته بودم گارسون اومد سمتم:خانم حالتون خوبه؟

تو چشماش انعکاس تصویر خودمو دیدم صورت رنگ پریده چشمای بیش از حد گشاد شده  دستای یخ یخم، سرمای وحشتناکی که حس میکردم ..فکر کنم داشتم سکته میکردم گارسون سریع یه لیوان اب اورد...


سکانس سوم 

به بستنی قیفی که خریده بودم خیره شدم داشت اب میشد ولی نه میخوردمش نه دورش مینداختم یه جورایی دلم میخواست اب شدنشو ببینم  هنوز تو شوک بودم...


سکانس چهارم

نشستم تو بالکن به گلای رنگ و وارنگم نگاه میکنم یه تکست به کسایی کهمیدونستم نگران میشن دادم و گوشیو خاموش کردم زنگ ایفونو قطع کردم همه چراغارو خاموش کردم و نشستم فکر کردم...فکر و فکر و فکر....



روز بی نهایت عجیبی بود خیلی خیلی شوک بودم خواستم اینجا بنویسم که یادم بمونه...

و عشق مجازاتی بود برای ما

پست گذاشت اینستاش یه پست با کپشن متن اهنگی که من براش خوندمو  و این نوشته که ( جان دل منی که همیشه تو سختی هام تو بودی و هیچ کس نفهمیدحتی خودم...)

کپشنو ده دور خوندم هی گفتم بامنه؟ولی بعد بیخیاال شدم و مطمین شدم که مخاطب من نیستم 

 زنگ زدم به کیوان باهم بریم بیرون خیلی وقته درست و حسابی همو ندیدیم همش در حد ملاقات های نیم ساعته، جواب نداد یک ساعت بعد زنگ زد و گفت یه سفر خیلی فوری پیش اومده و رفته تبریز خیلی ناراحت شدم هیچی به من نگفته بود هییییچییی...

خودمو کنترل کردم که چیزی نگم اوقات جفتمون تلخ بشه یه کم صحبت کردیم و بعد خداحافظی، کاملا فهمید لحنم عوض شد ولی مستقیما چیزی نگفتم.

نشستم ایمیل هامو جواب دادم، کتاب خوندم ،فیلم دیدم، موسیقی گوش دادم ،ساز زدم ،غذا پختم،گلامو اب دادم که ساینا زنگ زد و شام دعوتم کرد خیلی خوشحال شدم چون تنها داشت حوصلم سر میرفت و از یه طرفم نگران ارتباطم با کیوان شده بودم  قبل سفرم که حسابی مشغول تمرین بودم بعدشم که سفر بعد هم که قضیه رهگذر، خود کیوان و پروژه های کاریش ،احساس میکردم ناخودااگاه یه فاصله ای گرفتیم یه تکست به کیوان دادم و نوشتم که دلم تنگ شده براش سریع جواب داد که منم همین طور و تو جلسه ست از لحن جواب دادنش خوشم نیومد یه سردی توش مشهود بود چند دقیقه فکر کردم و در نهایت گوشیو پرت کردم یه گوشه و رفتم حاضر بشم 

یه پیراهن کوتاه قرمز از نت سفارش داده بودم دیروز به دستم  رسید تصمیم گرفتم همونو با یه جفت کفش ابی کاربنی  و جواهرات ابی بپوشم پیراهن اسپرتیه منم توش خیلی راحتم موهامم ترانه برام بافت ...ترانه هم یه دامن کوتاه زرد با بلوز سفید پوشیده بود در کل تیپ خوشگلی زده بود ساعتای نه بود که راه افتادیم و نیم ساعت بعد رسیدیم خونه ساینا خیلی نزدیکه به منو ترانه ،همه بودن بچه های گروه و چندتا از اشناهای علی که ما نمیشناختیم چاق سلامتی های معمول و بعد هم نشستن و پذیرایی و بحثای گروهی و گاها دو نفره،علی اومد کنار من راجع به یکی از دوستاش که میخواست منو برای گروهش دعوت کنه حرف میزد و تشویق میکرد که پیشنهادشونو قبول کنم منم طبق معیارهای خودم گفته بودم نه که یهو برگشت بهم گفت چرا اینقدر تو خودتی؟منم با هیچی نیست خوبم بحثو تموم کردم 

نزدیکای یازده بود که رهگذر  هم اومد همه سلام دادن و احوالپرسی کردن منم خیلی سرد و معمولی یه سلام گفتم و رفتم کمک ساینا برای چیدن میز شام ، میز چیده شد همه مشغول غذا خوردن بودن منم بشقابمو گرفتم تو دستم رفتم تو بالکن نشستم همون لحظه کیوان تکست داد که جلسه تموم شده و داره میره هتل بعدهم طبق معمول عذرخواهی که نتونسته خیلی بامن صحبت کنه در جوابش فقط شب بخیر گفتم و گوشیو گذاشتم کنار...رهگذر اومد نشست کنار من سر لیوان منو برداشت و سرکشید توجهی نکردم و به خوردن ژله ادامه دادم که سر حرفو باز کرد:اخ ببخشید نوشابه ی تو بود؟

نیم نگاهی انداختم و گفتم اشکالی نداره در هر حال نمیخوردم 

رژیم و این حرفا؟

چپ چپ نگاش کردم و گفتم نه بیش از حد شیرینه دلمو میزنه پامو رو پام انداختم و سرمو تکیه دادم به پشت صندلی و چشامو بستم 

صداش دوباره بلند شد:چیزی شده؟چرا پکری؟

تو دلم گفتم چیزی هم شده باشه مسلما به تو یکی نمیگم ولی با خوبم چیزی نیست نشون دادم که تمایلی به ادامه بحث ندارم اونم ظرفشو گرفت دستش پا شد رفت کنار گلناز و بقیه ی دخترا نشست و طبق معمول هم شوخی و شیرین بازی ...نگاهم به اسمون بالای سرم بود صدای خنده و قاشق چنگال از تو خونه میومد دقیقا صدای هیاهوی زندگی  و من رو بالکن تو هوای خنک و اسمون سیاه وایستاده بودم و یه احساس عجیب داشتم...احساس تنهایی بی حد و اندازه احساس بی کسی احساس بی پناهی احساس تنهایی بی انتها، ترانه اومد کنارم دستشو گذاشت رو شونم بعد هم اومد جلوتر دستشو حلقه کرد دور دستم و سرشو خم کرد رو شونه ی من

بهاری؟

جونم؟

چرا ما هیچ کسو نداریم؟

خندیدم ...چه طور بود که جفتمون در یه لحظه یه حس داشتیم

نمیدونم

مشکل از ماست؟

چه مشکلی؟

نمیدونم ولی خیلی تنهام 

محکم بغلش کردم :ترانه ما همدیگرو داریم اونی هم که باید باشه خودش باید بیاد و بمونه ما نه میتونیم کسیو به زور نگه داریم نه به زور عاشق  کنیم خودشون باید انتخاب کنن.

از بغلم درومد یه لبخند کمرنگ زد و بعدم گفت بیا تو از وقتی اومدیم همه میپرسن چرا پکری...

سرمو انداختم پایین و باترانه برگشتیم تو خونه نگام به رهگذر افتاد که خیره نگاه میکرد انگار خیلی وقته داره نگاه میکنه ...سرمو برگردوندم و رفتم کنار ساینا نشستم بچه ها داشتن ساز میزدن که یهو ترانه گیر داد که صدای بهاره عالیه برامون بخون همه متعجب گفتن مگه بلدی بخونی؟منم با یه نگاهیی که توش کلی فحش بود به ترانه نگاه کردم و گفت نه بابا خیلی معمولی میخونم و اصرار بچه ها که بخون ناخوااگاه اهنگ استیون ویلسون اومد تو ذهنم (pariah) و شروع کردم به خوندن همه ساکت بودن و توجه اشون معطوف من بعد تموم شدن اهنگ یه چند ثانیه سکوت محض بود و بعدش تشویق بلند بچه ها و نگاه های متعجب...

رضا دوست علی یه جورایی کف کرده بود اینقدر تعریف کرد که به شوخی به ترانه گفتم الان تشنج میکنه و ترانه هم اومد خندشو کنترل کنه یه صدایی شبیه خرناس خرس دراورد که بیشتر مارو به خنده انداخت علی هم یهو گفت چه عجب خندیدی از سر شب همه مواظبیم نزنی شتک بشیم بس که جدی و اخمو بودی... خندیدم و با گفتن نه بابا این چه حرفیه به بحث فیصله دادم اصرار بچه ها به خوندن یه اهنگ دیگه و امتناع من حسابی ولوله درست کرد که رهگذر بلند گفت lost songبخون همه ساکت شدن رضا گفت چه گیری دادی به این اهنگه داداش همه خندیدن ولی رهگذر منتظر گفت اونو بخون مات و مبهوت نگاش کردم چه لزومی داشت الان اینو بگه؟اهنگی که براش خوندم اهنگی که صبح پست گذاشته بود و مشخص بود خطاب به یکی نوشته منم بلند گفتم نشنیدم این اهنگو  بلد نیستم رهگذر جا خورد خیلی هم شدید جا خورد رضا بلافاصله گفت از ادل بخون و همه هم موافقت کردن و منم اهنگ somebody like youخوندم کلا فضای جمع عوض شده بود همه توجه ها به من بود و منم حسابی سعی کردم هنر خوندنمو هرچند که هیچ وقت خییلیی حرفه ای بهش فکر نکرده بودم ولی  در حد توانم نشون بدم و فکر میکنم استقبال خوبی شد حداقل تو جمع دوستان.

حسابی حال و هوام عوض شد شوخی های بچه ها و تعریف هاشون حس خوبی بهم داد...

موقع رفتن جلوی ماشین رهگذر گفت چرا وانمود کردی اهنگو بلد نیستی نمیخواستم جوابشو بدم نمیدونم چی شد که ناخودااگاه گفتم برای من اهنگ خیلی خاصیه هرجایی نمیخونمش...سوار ماشین شدم و درو بستم همچنان وایستاده بود خم شد روی ماشین و از شیشه گفت یعنی من خاص بودم که برام خوندیش؟

لبخند زنان گفتم:البته که خاص بودی تو درس عبرت زندگی منی...

حالت چهرش عوض شد لبخند زنان بهش خیره شدم و تو دلم گفتم،زمین گرده جانم