یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

میشود که بشود

وارد استدیو شدیم....نه برقی روشن بود نه صدایی میومد که یهو!! سوپرایز شدیم تمام بچه های گروه و دوستامون بودن  صدای جیغ و داد و بعدشم بساط بغل و روبوسی...سوپرایز به مناسبت نامزدیمون...

همه ی بچه ها تبریک میگفتن میپریدن بالا پایین علی پشت کیبورد اهنگ بادا بادا مبارک میزد و طوری سوپرایز شدیم که تا یک ربع طول کشید من زمان و مکان دستم بیاد...

حس اون لحظم ورای خوشحالی بود یه حس بی نهایت از خوشبختی و خوشحالی در کنار دوستایی که بهترین خاطراتو باهاشون شریک شدم و ساختم. 

رهگذری که تو جمع دوستای من به مناسبت نامزدی من میخندید و سربه سر بقیه میذاشت و بعد از نزدیک به پنج سال دوباره وارد زندگیم شده بود گریم گرفته بود...به معنای واقعی کلمه از شادی اشکم درومده بود...

بچه ها مشغول خوردن کیک و چایی ریختن بودن رهگذر پشت به همه رو به روی اتاق استراحت نشسته بود و کیک و چاییش دست نخورده کنارش بودرفتم کنارش...

_اجازه هست بشینم؟

یه لبخند روی صورتش جا خوش کرد..باعث افتخاره بانو 

چرا کیکتو نخوردی؟

معدم یه خورده درد میکنه میخورم...

بچه ها گفتن ایده ی سوپرایز مال تو بوده،مرسی خیلی خوشحال شدم 

لیاقتشو داشتی

یهو با همون لبخند همیشگیش همون چشای خوشرنگش برگشت سمتم:مییدونی...همیشه میدونستم یه روزی ادم گنده ای میشی

میخندم بلند بلند برووو بابا من گندم؟

چرا بورسیه کنسرواتر قبول نکردی؟

لبخندم خشک شد...

به خاطر کیوان بی خیالش شدی نه؟

هیچی نگفتم با چنگالم تیکه های کیکو برمیداشتم و میذاشتم سرجاش :از کجا فهمیدی؟

یه نفس عمیق میکشه و اروم زمزمه کنان میگه چون خودم دارم میرم

خشکم میزنه نمیدونم چرا ولی یهو دلم کلی شور میزنه...

داری میری؟

اره بورسیه رو گرفتم دارم میرم اتریش...همون دانشگاهی که تورو اکسپت کرده بعدا فهمیدم بدجوری دنبالت بودن...

سرمو میندازم پایین ..هیچ کس از این موضوع خبر نداشت در واقع همون روزی که بعد از پنج سال دوباره رهگذرو دیدم دعوتنامه کنسرواتر به دستم رسید.

_نمیدونم...نتونستم برم وجود کیوان نگهم داشت...

برمیگرده سمتم چشماش اشکیه اشک تو چشماش اونقدر واضحه که هر لحظه فکر میکنم اشکش میاد...

_تو ارزش خوشبختیو داشتی با من خوشبخت نمیشدی

هیچی نمیگم طبق معمول که جلوش لال مونی میگیرم..ولی این بار فرق داره شاید اخرین باری باشه که صراحتا راجع به گذشته باهم حرف میزنیم حرفای تو دلمو میگم ...

عاشقت بودم نمیدونستم اسمش عشقه ولی عاشقت بودم ادمی که برای تو بودم کارایی که برای تو کردم برای هییییچ کس دیگه انجام ندادم عاشقت بودم و اشکام میریزه پایین...کیوانو میبینم که از دور داره نگام میکنه همون لحظه بهم تکست میده :من میرم پیش بچه ها بالا...با چشمام بهش میگم که فهمیدم میدونم که میدونه میخوام از رهگذر خداحافظی کنم...

_معلومه خیلی بهت اعتماد داره من بودم میومدم کشون کشون میبردمت..میخنده و چاییشو مزه مزه میکنه..

_منو کیوان روزایی باهم گذروندیم که مطمینم هیچ زوج دیگه ای نگذرونده رفیقیم اول بعد عاشق خیلی بهم اطمینان داریم ...

_زوج دوست داشتنی هستین، اینجا همه دوستون دارن وقتایی که نیستی زیاد راجع بهتون حرف میزنن

_منو کیوان گروهو به زحمت راه انداختیم اول منو ترانه بودیم بعد که ترانه کشید کنار موندم دست تنها ولی کیوان خیلی کمک کرد...

_اینجوری مختو زد؟ای ای ای

_میخندم :نه نمیدونم چه طوری شد ولی یهو دیدیم خیلی بهم وابسته شدیم بعدشم شد علاقه بعدش عشق و حالا هم که میخوایم بقیه زندگیمونو باهم بگذرونیم.

_منو غزال ولی مشکل زیاد داشتیم...بهم نزدیک شدیم چون جفتی زخمی بودیم یه تجربه ی تلخ از جفتمون ادمای خوش مشربی ساخته بود که قد موهای سرمون دوست پسر و دوست دختر داشتیم...نزدیک شدیم عاشق شدیم ولی مشکلات نذاشت بعدشم که اون پسره ی*** برگشت و باهم رفتن...

_شاید چون غزال هم میدونست اگر عشق اولت برگرده تو هم میری..

_نه، نه بابا دیگه جز خاطره هیچی نیست و نمونده...

حرفمو بدون اینکه بهش فکر کنم به زبون میارم:دلم برات تنگ میشه...

_منم دلم برات تنگ میشه...

پا میشه دستشو میاره جلو  پا میشم دست میدیم بهم 

_فکر کنم دیگه همو نبینیم نه؟

با لبخند میگه:فکر نکنم دیگه ،یکشنبه پرواز دارم

جلوی بغضمو میگیرم ولی تبدیل میشه به اشک و اشک کل صورتمو میپوشونه...تمام این مدت مثل فیلم از جلو چشمم میگذره...

_دیوونه برای چی گریه میکنی؟من جز شر و بدی برات چی داشتم؟کیوان خوشبختت میکنه عاشقشی با عجز میگه گریه نکن و خودش بدتر از من اشک میریزه...

میدونی اگر با من میموندی اینقدر پیشرفت نمیکردی اگر درد نمیکشیدی اینطوری قوی نمیشدی بعد از سالها وقتی دیدمت به خودم گفتم کاش...حرفشو میخوره ...ولی حالا ببین برای خودت کسی شدی خیلی هم گنده شدی میخنده چشاش ولی غمگینه خیلی هم غمگین...

نمیدونم چرا فقط گریه میکنم  چشمم میخوره به گردنش هنوزم اون گردن بند معروف گردنشه گردن بندی که از عشق اولش گرفته...

_ همیشه به عنوان یه خاطره ی شیرین تو ذهن و قلبم خواهی موند.

مرسی بهار مرسی که دوسم داشتی ولی من لیاقت عشقتو نداشتم دیر اگر اولی بودی شاید...

میخندم،شاید نداره میتونستم اخری باشم ولی بد زمانی همو دیدیم خیلی هم بد شاید اگر الان همو تازه  میدیدیم همه چی فرق میکرد 

خیلی اذیت شدی؟

خیلی...پوست انداختم،میبینی که شبیه بهار پنج سال پیشم؟

اصلا نه ظاهرت نه رفتارت نه افکارت یکی دیگه شدی...

تبدیلم کردی به اینی که الان هستم 

پس خیلیییی به خودم افتخار میکنم  چون باعث شدم بشی الماس.که...مکث میکنه و دوباره میگه که...یه نفش عمیق میکشه و میگه بیخیال دیکه بی فایدست...

از تو جیبم هدیه ای که پنج سال پیش براش خریدمو درمیارم همون هدیه  ای که میخواستم بهش بدم و اشتی کنیم ولی پیشدستی کرد و گفت عاشق یکی دیگه شده و به بدترین حالت ممکن منو روند از خودش...

_اینو نگه داشتم از همون اذرماه کذایی پنج سال پیش این هدیه رو نگه داشتم قدیمی شده و شاید بی ارزش ولی به نیت تو خریده بودم و باید بدمش به خودت هرکاری میکنی باهاش بکن ...

گیج میشه و با ناباوری هدیه از دستم میگیره:بهار...

اشکام میاد پایین فکر کنم دیگه باید با هرچی احساس که مونده خداحافظی کنم...

_لبخند زنان منو نگاه میکنه اشک اونم درمیاد:لایق بهترین هایی و همیشه به خودم افتخار میکنم که باهات اشنا شدم و خاطره ساختم...ذهنم پرت میشه عقب یاد اون روزی میوفتم که پشت تلفن بهم گفت جلوی همه خجالت زدم کردی از انتخابت پشیمونم،در حدم نیستی...یه لبخند تلخ یا  بهتر بگم پوزخند جا خوش میکنه رو لبام 

_برای همیشه یه دوست و همکار خوبی

_خیره میشه تو چشمام تو سکوت نگام میکنه و درنهایت اروم زمزمه میکنه فقط یه دوست و همکار ...

_عروسیم نیستی؟

_فکر نمیکنم...

سرمو میندازم پایین یه دسته از موهام از کشم رها شده و میاد تو صورتم با خشونت میزنم تو شالم

صداش در میاد :اووو حیف موهات نیست دیوونه مراقبش باش...

_مراقب خودت باش خیلی موفق شو

_توهم مراقب خودت باش و موفق تر شو

.................

و این بود پایان این داستان عشقی پنج ساله...

همیشه زندگی من به شیوه ای پیش رفته  که غیر ممکن ترین و عجیب ترین اتفاقا برام افتاده...ولی در نهایت همه اشون سعی کردم محکم باشم و قوی..ولی امروز وقتی واقعااا از احساسم وداع کردم وقتی واقعااا نبودنش و رفتنشو به خودم قبولوندم مدت ها تو فکر بودم و اروم اشک میریختم ...و تموم شد...برای همیشه تموم شد....





درگیری های خاله زنکی

بله درست خوندین درگیری های خاله زنکی...

و البته جگر خون شدن من و کیوان،داستان از اونجایی شروع میشه که بعد از اون شب که من و کیوان عمیقا و از ته دل بهم بله گفتیم هم من به خانوادم و هم کیوان به خانوادش خبر داد قرار خواستگاری گذاشته شد و فردای همون روز خانواده ی کیوان رسما اومدن خواستگاری ولی چون دو تا خانواده ها از اول در جریان ارتباط ما بودن عملا خواستگاری فرمالیته بود همه حرفامونو زده بودیم همه اشنایی ها وجود داشت و هیچ چیز جدیدی نبود...تا اینکه رسیدیم به بحث عروسی و بحث اینکه قراره کجا عروسی برگزار بشه!!!

من و کیوان جفتمون به این نتیجه رسیده بودیم و توافق کرده بودیم که عروسی نگیریم و به جاش شب عقد به نزدیکای درجه یک شام بدیم و بعدش راهی مسافرت بشیم من از عروسی هیییییچ وقت خوشم نیومده بود و نمیاد کلا پروسه ی عروسی برای ما به شدت مسخره ست این همه خرج و دنگ و فنگ برای یک شبو اصلا درک نمیکنم و ترجیح میدم به جایی برم که با همسرم بهترین خاطراتو میسازیم ولی...

نه خانواده ی من نه کیوان راضی نشدن که عروسی نگیریم بابا که گیر داده بود تو تک دختر مایی و ما برات ارزو داریم مامان کیوان هم گییر که کیوان اولین پسر ماست که داره متاهل میشه و باید مراسم بگیریم اونم ترکیه!!!!

و من متنفرممممم از این کارا...

من و کیوان رفته بودیم تو یه جبهه و خانواده هامون تو جبهه مقابل...مامان که در مقابل نه های سفت و محکم من هی چشم و ابرو میومد و به مامان کیوان اشاره میکرد منم هزارجور بهانه اوردم  که نه وقتشو داریم بریم دنبال کارای عروسی نه علاقه ای به این ریخت و پاش های غیر ضروری ولی نشد که نشد!!!!

شب که خانواده ی کیوان رفتن حسابی اعصابم خورد شده بود هی خودمو کنترل کردم بیخودی شب خواستگاریمو تلخ نکنم ولی ناراحت بودم انگاری اصلا نظر من و کیوان مهم نبود و نهایتا نظر خانواده ها تحمیل شد بهمون کیوان هم چون من عروسی دوست نداشتم پشتمو گرفت وگرنه میدونستم کیوان از مهمونی های بزرگ خوشش میاد خلاصه اینکه اعصابم خیلی خورد بود فردا صبحشم که خواستم برگردم خونه ی خودم دیدم مامان و بابا هم حاضر و اماده ساک به دست جلوی درن وقتی تعجب منو دیدن دوتایی گفتن باید خرید جهزیه رو شروع کنیم و میان که تو تایم های اضافه ی من بریم دنبال خرید منم مخم سوت کشید با داد و فریاد گفتم جهاز چی؟وسیله های خونه ی خونم جدیده و همه هم خوشگل ولی مامان و بابا معتقد بودن اصلا هم مناسب نیست و حتمااا باید دوباره خریداری بشه وسیله های خونه ی من و کیوان جفتی روی هم بس بود ولی کی حریف خانواده میشه؟

نتیجه این شد که همه دسته جمعی دور هم جمع شدیم تا بریم خرید و دنبال کارای عروسی:|

ترانه نبود واقعا دیوونه میشدم همش ارومم کرد و سعی کرد با حرفاش قانعم کنه که بالاخره باید به سنت ها پایبند بود هرچند که به نظرت مسخره بیان ولی نمیدونم چرا این همه خرج بیخودو درک نمیکنم...وقتی لزومی نداره؟؟

وسیله های خودم و کیوان هم قرار شد بدیم به یه خانواده ای که چند ساله دخترشون عقد مونده چون توانایی خرید جهاز نداشتن ولی با همفکری کیوان قرار شد براشون وسیله های نو بخریم بالاخره اون دخترهم عروسه و دلش می خواد وسایلش نو باشه  اینارم قرار شد بفروشیم و پولشونو بدیم به همین دختر و پسر که اول زندگی یه پس اندازی هم داشته باشن..

شبم زنگ زدم کیوان بیاد پیشمون که گفت نه و ما بریم پیشش نهایتا هم، همخونشو فرستاده بود رفته بود و شام پیش کیوان بودیم یه خورده جمع خانوادگیمون برام عجیبه ماتو این چندسال زندگیمون سه نفری بیشتر از دو ساعت کنارهم نبودیم...:))و حالا چهار نفری...

یه استرس عجیبی همش باهامه هی نگرانم...طبیعیه؟؟؟


۳سال پیش دقیقا همین روز

سکانس اول

کلافه و عصبی  هدفونمو دراوردم و روبه علی گفتم این کیه دیگه اومده!!؟؟

_کیو میگی؟

_همین پسر پیانیسته رو اعصابمه!

_بابا خیلیییی کار درسته کلی منتشو کشیدیم تا افتخار داد 

اصلا ازش خوشم نمیومد تو همون برخورد اول یه ادم نچسب مسخره به نظرم اومد خیلی ادا اطوار داشت به شدت هم مغرور انگاری دنیا حول محور همین یه نفر میچرخید جواب سلامو با سر میداد سر تمرین ها یکی درمیون میومد و در جواب اعتراضا میگفت خودشو میرسونه و الحق که سریع هم با گروه مچ میشد در نهایت ازش خوشم نمیومد.

سکانس دوم 

نشسته بودیم چایی میخوردیم که بین بچه ها یه بحث تخصصی پیش اومد هرکس اظهار نظر میکرد و سعی میکرد حرفشو به کرسی بشونه من ساکت نشسته بودم و فقط گوش میدادم نگام تو نگاش افتاد دیدم خیره شده بهم سرمو برگردوندم و به  ادامه ی بحث گوش دادم که یهو ساینا نظر منو پرسید منم به لطف مطالعات چندین ساعته تونستم جواب قابل قبولی بدم و به بحث خاتمه بدم سنگینی نگاشو حس میکردم.

سکانس سوم

جلوی در همه ایستاده بودن استاد نیومده بود و به احترام استاد من بیرون وایستاده بودم  دیدمش با یکی از دخترای جدید اون موقع که ما بهش میگفتیم انشرلی درحال خندیدن  اومد انشرلی که منو دید گفت چرا وایستادی بیرون گفتم منتظر استادم اول برن داخل با گفتن این مسخره بازیااا و تعارفا چیه سرشو انداخت تو  و داخل شد ولی اون وایستاد بیرون انشرلی سرشو اورد بیرون و روبه اون گفت چرا نمیای؟

لبخند زد و گفت ادب حکم میکنه منتظر استاد باشیم ...متعجب نگاش کردم برای اولین بار تو صورتم خندید و چشمک زد:فکر کردی  فقط خودت مبادی ادابی؟یه جوری گفت که خندم گرفت...

سکانس چهارم

نشستیم تو رستوران منو تو دستمونه بعد از ۸ساعت تو جاده بودن قراره شام بخوریم دخترا سفارش میدن سالاد واب متعجب نگاشون میکنم با این حجم از گرسنگی فقط سالادواب؟

به من که میرسه میگم شیشلیک با برنج و سالاد و نون:|علی با خنده میگه جای همه ی دخترا میخوای بترکونی؟

لبخند زنان میگم گرسنمه شدید حرفم نزن دخترا یه نگاهی بهم میندازن و سفارشاشونو عوض میکنن  سالاد و اب تبدیل میشه به جوجه و برگ و...بازم سنگینی نگاهشو حس میکنم.

سکانس پنجم 

اومدیم ویلای یکی از دوستای علی پسرا پایین و دخترا بالا تمرینات کنسرت وقتمونو گرفته حسابی...ساعت پنج صبح پا میشم میرم دوییدن و ورزش موقع برگشت میبینم تو حیاط داره ورزش میکنه سلام احوالپرسی میکنیم خسته نباشید میگه ...نگاش بازم مثل همیشه ست یه حس عجیبی داره...

سکانس پنجم

دخترا میرن استخر براشون چندان اهمیتی نداره تو استخر حیاط ویلا با لباس شنا بگردن من نمیرم وقتی علی میگه چرا نمیری با گفتن علاقه ای ندارم بحثو خاتمه میدم ولی اون یه سوال دیگه میپرسه...اب استخر خیلی خوبه حسابی خستگی از تن ادم میبره بیرون  چرا دوست نداری؟...خیلی جدی نگاش میکنم و با گفتن به استخر مختلط علاقمند نیستم دیگه کاملا بحثو تموم میکنم هیچ کس چیزی نمیگه دیگه...نوشیدنی میذارن کنارم روبه کسی که اوردتش میگم الکل که نداره؟

 داره 

میگم ببرش نمیخورم 

چرا؟

الکل نمیخورم...

سکانش ششم

پاییزه حسابی بارون میاد هوا به شدت دلگیر و زیباست همه تو استدیو نشستیم  پا میشم نسکافه درست میکنم و میرم بیرون نسکافمو مزه مزه میکنم یهو نمیدونم چی میشه میرم زیر بارون قطره های اب میخوره تو صورتم موش اب کشیده میشم وقتی میام جلو در میبینم وایستاده متعجب نگاش میکنم که پالتوشو میگیره سمتم بی هیچ حرفی میپوشمش...نه چیزی میگه نه من چیزی میگم ...

سکانس هفتم 

تو استدیو دارم به پیانو نگاه میکنم و روبه ساینا میگم اینقدر دوست داشتم پیانو یاد بگیرم انشرلی هم چسبیده به اون سرشو برمیگردونه  و میگه کاری نداره که یهو  اون بهش میگه برو بزن انشرلی عین گچ میشه خب ناخنام بلنده برمیگردم نگاش میکنم میبینم با یه حالت انزجاری داره به انشرلی نگاه میکنه میاد کنارم من...تو که بلدی پیانو بزنی

من؟؟

دفعه ی پیش دیدم داشتی میزدی 

 اروم دستمو میکشم رو کلاویه ها 

در مقابل تو بلد نیستم...

اینبار تو نگاش یه برق قشنگ میبینم  چند ثانیه نگامون قفل میشه تو هم به زور نگامو جدا میکنم 

 .....................................................................................................

به مناسبت سالگرد باهم بودنمون به کیوان گفتم بیاد باهم شام بخوریم و میخواستم باهاش حرف بزنم ماکارونی که عاشقش بودو درست کردم با کلی مخلفات ماست بورانی،سالاد ،ژله،دسر و...

سر حرفو باهاش باز کردم گله کردم از سرد بودنش از نبودنش از زیادی دگیر کار بودنش و گفتم و گفتم همه رو گوش داد معذرت خواهی کرد ابراز  ناراحتی کرد و در نهایت  یه سند گذاشت جلوم و گفت این مدت برای این خیلی مشغول بوده و نبوده سندو برداشتم سند خونه بود چشام چهارتا شد همون خونه ای که سه سال پیش یه روز تو سایت دیده بودم و گفته بودم خیلی خوشگله...همون بود.. ولی گرون بود یادمه با ساینا و ترانه داشتیم نگاش میکردیم و اینقد من گفتم خوشگله که کیپانم پا شد اومد ببینه چه شکلیه با گفتم اینکه خیلی گرونه نظرشو گفت منم در جواب گفتم میتونیم رویاشو داشته باشیم که؟

با چشای اشکی نگاش کردم 

کیوان...زبونم بند اومده بود

_وقتشه دیگه بریم خونه ی خودمون زندگی کنیم نه؟

شوکه نگاش میکردم این خواستگاری بود؟! ...به تته پته افتاده بودم کیوان...فقط اسمشو تکرار میکردم...

یه حلقه از جیب کتش دراورد روبه من گفت از زانو زدن و این حرفا خوشم نمیاد میدونی که... بلند میخندم ... تو دلم میگم مغرور جانم

حلقه رو میاره جلو دستمو میگیره دستاش یخه فکر کنم استرس داره حلقه رو میندازه تو دستم بلند با صدای غرغرو  میگم من که نگفتم بله تو که نپرسیدی...خیره شده تو چشمام: میدونی که اول و اخرش مال خودمی...

چشامو میبندم عطرش میپیچه تو بینیم محکم بغلش میکنم محکم محکم محکم ...دستاشو جوری دورم حلقه میکنه که نفسم بند میره با گریه میگم مرسی که اومدی به زندگیم مرسییی که اومدی...اشکامو پاک میکنه اشکای خودشم داره میاد صورتمو میگیره تو دستاش و میگه هیچ وقت هیچ وقت فکر نمیکردم کسیو تا این حد دوست داشته باشم اینطوری بهش اعتماد داشته باشم.. 

دلم غنج میره خیلی حس خوبی دارم خیلیییی... یاد همه ی این سالها زنده میشه همه ی بالا پایین های رابطمون یاد سردی ها گله ها و اشک ها یاد کات فور اور ها یاد عاشقتم ها و واسه همدیگه مردن ها یاد بودنمون کنار هم تو سختی ها...به حلقم نگاه میکنم دستمو میگیره میبوسه سرمو میذارم رو شونش...

یهو پا میشم گیج میگم :چی شد؟الان خواستگاری کردی؟

میخنده نه خیر الان بله رو از خودت گرفتم با مامان اینا هماهنگ کن رسما بیایم خسته شدم از بس بیرونم کردی بریم سر خونه زندگی خودمون بابا

بلند بلند میخندم میخنده...

دوباره برمیگردم سرجام سرمو میذارم رو شونش...چی شد عاشقم شدی؟

یه نفس عمیق میکشه و هفت تا سکانس بالارو تعریف میکنه....در اخرم میگه...میدونستم فرق داری...همونی بودی که تو رویاهام میخواستم

به حلقه ی نامزدیم نگاه میکنم عکسشو میگیرم و میذارم  استوری سیل تبریکات سرازیر میشه...یه تبریک باهمه اشون فرق داره

 رهگذر :تبریک میگم یار قدیمی دیدی گفتم تو هم فراموش میکنی؟دیدی گفتم  با یکی شبیه خودت خوشبخت میشی؟درکنارهم خوشبخترین بشین...


و بله در سومین سالگرد دوستیمون خیلی ساده دوتایی با کلی عشق نامزد میکنیم و اینطوری زیباترین شب زندگیم رقم میخوره...







دلنوشته های خانوادگی

ادم ها عاشق شما نمیشن عاشق حسی میشن که از شما میگیرن اگر به یکی حس امنیت و دوست داشته شدن بدین بدون شک اون ادم شیفته ی شما میشه چون از نظر روحی ارضاش میکنین و این شیفتگی وزای شیفتگی جسمی و جنس*یه.

هبچ وقت از شهر مادریم خوشم نمیومد بدترین لحظات زندگی من تو همون شهر رقم خورد روزی که از اون شهر نکبتی رفتم درسته قلبم شکسته بود ولی خیلی خوشحال بودم فرار از تعصبات و قضاوت های مردم بومی و به شدت سنتی و همین طور امر و نهی های خانواده هرچند که خانواده روشن فکر و دانشگاهی دارم ولی عدم حضورشون همیشه مشکل ساز بود.

مامان جراح زنان و زایمانه از بچگی یادمه یا همش درس میخوند یا نبود بابا هم متخصص بیهوشی و خب باالطبع بابا هم نبود برای اینکه نبودن هاشونو جبران کنن سخت گیری های مسخره ای به وجود اورده بودن از زور کردن من برای ادامه دادن شغل و پیشه ی اب و اجدادی و ....

منم که خب تو یه مرحله بدجوری با خانواده به مشکل خوردم ولی در نهایت راه دوری و دوستی ادامه دادیم 

بعد مدت ها برگشتم شهر مادری و خونه ی مادری خاطرات تلخ زنده شدن ولی هیچی بدتر از این نبود که بابا و مامان ذره ای عوض نشدن این همه دوری نه تنها تغییرشون نداده بلکه بدتر شدن پدر که همیشه بیمارستان بود چند بار دیدمش نشستیم بحث های پدرو دختری و حرف زدن ولی خب فاصله ای که بینمون هست زیاده انگاری دارم با رییس شرکت یا مثلا عموی مامانم حرف میزنم تا پدر خودم.مامانم که درگیر مطب و گاها تماس های نیمه شب و درد مریض هاش...

سر دوروز نشده برگشتم جفتشون بیمارستان بودن وقتی داشتم تو بالکن خونه ی خودم قهوه میخوردم و به گل های خوشگلم نگاه میکردم مامان زنگ زد که کجایی و منم گفتم  ۷ساعتی هست رسیدم خونه ی خودم مامان ناراحت شد عذرخواهی کرد و گفت این روزا سرشون شلوغه سمت های دفتری و اداری وقتشونو گرفته منم فقط گفتم چیز جدیدی نیست از یک سالگی تا ۲۰سالگی ما همینجوری گذشت...مامان هیچی نگفت منم شب بخیر گفتم و تلفن قطع کردم.

همیشه به مامان و بابا میگفتم هدفشون از بچه دار شدن چی بود؟وقتی کل زندگیت توی شغل و پیشرفت خودت خلاصه میشه چرا به فکر بچه دار شدن میوفتین؟؟

منو کیوان باهم توافق کردیم که در اینده بعد از ازدواج هم بچه دار نشیم چون نه حرفه ی من نه کیوان این اجازه رو بهمون نمیده نمیخواین اشتباه پدر و مادر هامونو تکرار کنیم 

خلاصه اینکه چت های اینترنتی و تلفنی بسی جذاب تر از دیدار های حضوریه دیدارهایی که باید تمام مدت تنها باشی و دو سه نصفه شب از صدای کلید بفهمی اعضای خونه برگشتن و همیشه هم بشنوی:

تو چه میدونی بچه داری وقتی رزیدنتی و کشیک داری وقتی جون مردم تو دستاته چه قدر سخته؟چه قدر سخته بچه ی شیرخواره داشته باشی و به فکر راند و مورنینگ باشی؟

و منم لبخند زنان بگم :به انتخاب خودمون به دنیا نیومدیم وقتی خربزه خوردین پای لرزشم بشینین...


با رویات قانعم به فکر من نباش...

 همیشه قرارمون کنار شمشاد های خیابون الف بود مامان مخالف بود بابا به شدت مخالف بود قرارهامون یواشکی و با کلی استرس بود ولی همیشه همونجا همدیگرو میدیدیم و همیشه هم همونجا منو میرسوند امروز بعد ۵سال برگشتم همونجا کنارهمون شمشادها...ماشینو پارک کردم و نشستم تو ماشین یاد وقتی افتادم که دستامو گرفت و گفت اینم اخرین باره...

با لبخند خداحافظی کردیم ولی شبش من خون گریه کردم و از همون شب از زندگیش خودمو محو کردم  همون شبی که بهم گفت عاشق کس دیگه ای شده...

تاحالا شده با تمام وجود گریه کنین؟؟؟با تمام وجودم گریه کردم سلول به سلول تنم داشت زار میزد نفسم داشت بند میومد ولی اجازه دادم تک تک خاطره هایی که تو ذهنم بلاک کرده بودم بیان و برن...عشق میتونه در یک لحظه اتفاق بیوفته و تا اخر عمر بسوزونتت...

تو اوج گرمای تابستون جوری سردم شده بود که دندونام داشت میخورد بهم حال خیلی زاری داشتم  دلم برای خودم سوخت...

بعد از مدتها که با باخدا هم قهر کرده بودم رفتم امامزاده ی محل خیلی وقته دقیقا پنج ساله که پامو تو هیچ مراسم مذهبی نذاشتم پنج سال پیش اومدم همین امامزاده و از خدا خواستمش بهم ندادش...دیگه از همه کس بریدم ...چادرو برداشتم مفاتیحم برداشتم رفتم نشستم یه گوشه نماز خوندن یادم رفته بود نمیدونستم سلام نماز چی بود و چه طوری باید میخوندمش همه چیو قاطی کرده بودم تو نت سرچ کردم و با کلی اشک نشستم سر سجاده...یه خانم پیری اونجا بود اومد یه لیوان شربت داد دستم نگاهش خیلی دلسوزانه و مهربون بود نشست کنارم و بی مقدمه گفت هرچی هم شده باشه خدا کمکت میکنه یه لبخند اشکی زدم و گفتم درست شدنی نیست...

همون طور که بلند میشد گفت توکل کن به خودش دستتو میگیره...

پا شدم رفتم بیرون صورتمو شستم چشام وحشتناک باد کرده بود و صورتمم قرمز بود نشستم تو ماشین دونه دونه رفتم هرجایی که باهاش رفته بودم نمیدونم چرا ولی رفتم و تو ذهنم دونه دونه ی دیالوگ ها و حرفارو یادم اوردم حتی لباسی که پوشیده بودم و پوشید بود...

دیشب مامان زنگ زد گفت خوابتو دیدم خیلی پریشون بودی خیلی تو خواب ناراحت بودی همش دنبال یه سایه بودی چی شده بهاره؟

 بساطمو جمع کردم اومدم پیش مامان اینا جایی که همیشه ازش فرار کردم...هجوم خاطرات مثل سمی بود که ذره ذره داشت از پا درم میاورد...

خاطراات... لعنتی ترین ها همین خاطراتن...