یه بار زن داداشم ازم پرسید: تنهاییُ دوست داری؟؟
منم جواب دادم: تنهایی هم بلدم خوش بگذرونم
راستش من تو هر برهه ای از زندگیم بااینکه دوستای مثلا صمیمی داشتم ولی در واقع تنها بودم،تنها گریه کردم،تنها خندیدم،تنها خوش گذروندم،تنها تصمیم گرفتم،تنها شکست خوردم،تنها موفق شدم...در واقع همیشه تنها بودم هیچ وقت از تنهاییم اعتراض نکردم ولی این روزا انگار این من دیگه من نیست
تنهایی دیگه بهم خوش نمیگذره دلم میخواد یکی کنارم باشه یکی که حرفای منو بفهمه،عقایدمو درک کنه،سنگ صبورم باشه..دلم یه رفیق فابریک میخواد از همونایی که تو کتابا هست از همونایی که تو فیلما هست...
برگردوندن یه رابطه ی مرده مثله احیای کسی میمونه که 24 ساعته نبض نداره همون قدر عبث و بیهوده ست همون قدر درد اوره،دلم نمیخواد به هیچ عنوان دوستای زندگیمو از دست بدم ولی هرچه قدر من بیشتر تلاش میکنم بیشتر احساس میکنم که ازشون دور افتادم...نمیدونم اونا عوض شدن یا عوضی؟من چه قدر عوض شدم؟اصلا عوض شدم؟ انگار یه شکاف بزرگ بین مابه وجود اومده که نمیشه هیچ جوره پرش کرد.
فکر میکنم زمانش رسیده که این واقعیتو قبول کنم که دیگه ماها اون ادمای قبلی نیستیم که هرکدوممون چه قدر تغییر کردیم و بازهم تغییر میکنیم این روزا بیشتر یاده کتاب چه کسی پنیر منو جابه جا کرد میوفتم..عین یه احمق خواستم اوضاعو هرجوری که هست حفظ کنم چون از تغییر میترسیدم فقط وانمود کردم که شجاعم که میتونم تغییراتو قبول کنم ولی واقعا اینطور نیست سختمه... ولی هرچه قدرم که از واقعیت ها فرار کنی آخرش باید باهاش روبه بشی...
تغییر کردیم...عوض شدیم.
دوستی که هر روز همدیگرو میدیدیم الان ماه است ازش خبر ندارم.
این فاصله ها این شکاف ها به قول شما یک شبه بوجود نیومده.
به قول شهریار: دارم هوای صحبت یاران رفته را
تغییر کردیم،تغییر کردن و نتیجه اش شده این شکاف ها...کاش یاد میگرفتیم با تغییرات هم کنار بیایم...