یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

چه قدر سخته...

تلگرامشو پاک کرده,شمارشم عوض کرده,تو اینستا هم قبلا سریه مسئله ی مسخره و مسخره بازی همدیگرو انفالو کرده بودیم کاملا کات شد دیگه انگاری نه اثری از من تو زندگی اون هست نه اون حتی اخرین پی ام هامم خونده نشد و  دیگه هرگزززز خونده نمیشه ....خودم خواستم ولی الان خیلی حالم بده خیییلی خیییلی خییییلی 

حس الانم وحشتناکه اینکه بتونم این اوضاع رو تحمل کنم از توانم خارجه واقعا واقعا واقعا بریدم ,گاه و بیگاه چشمام پراشک میشه گلوم میسوزه و اشکه که روون میشه 

فراموشم کرد به همین سادگی,هیچ راه ارتباطی هم نذاشت نه اس نه پی ام ها هیچکدوم خونده نشد....خستش کردم,غرورشو جریحه دار کردم خداااااایا دارم نابود میشم 

من که میدونستم اخرش باید جدا بشم ازش چرا طولش دادم؟چرا وابسته شدم؟


قبلا واسه دوستام کلی سخنرانی میکردم که وای ارزششو نداره واسشون اشک بریزین ارزش نداره اینقدر معرفت به خرج بدین ولی حالا....فراموشش نمیکنم هرگز, ولی میدونم فراموشم میکنه و هرگززززززز برنمیگرده دیگه نه میبینمش نه ازش خبری میتونم بگیرم نه خودش جواب میده ونه حتی اخرین حرفامو میخونه....ایشالا هیچ کدومتون هیچ وقت تو زندگیتون این حس رو تجربه نکنین از صمیم قلب واسه تک تک اتون میخوام ارامش و خوشبختی رو تجربه کنین 

بچه ها دعام کنین ,,,,,این روزا خیلی به دعاهاتون نیاز دارم 

من طوفان های بدتراز این هم تو زندگیم از سر گذروندم ولی این یکی واقعا سخته.... خدااااایا خودت کمکم کن ...

نظرات 4 + ارسال نظر
الف.واو پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 21:45 http://www.havabanoo.blogsky.com

سلام
چقدر یاد خودم انداختید منو دوباره...اولین بارى که اعتماد مى کنى و وابسته مى شى..عاشق میشى...و میدونى که باید تمومش کنى...خودت تمومش مى کنى،خودت خسته اش مى کنى،تقصیرى هم ندارى چون کارت درسته،چون مى دونى به نفع جفتتونه ..اما اینا دلیل نمیشه که از خلاء نبودنش اشک نریزى،وقتى اخر سر یک کارى میکنى که قید همه چى رو بزنه و بره...یک جور بدى خالى میشى،غمش خیلى بزرگه،خیلى....
ولى خدا حواسش هست بهمون...
دلت روشن باشه

واقعا همینه که گفتی,ادم مجبوره که قیدشو بزنه چون درست ترین کار ممکنه بادستای خودت اخرین پل پشت سرتم خراب میکنی و بعدش میشینی غصه میخوری گریه میکنی و حتی رنگ و بوی روزات عوض میشه غمش خیلی سنگینه....
مرسی عزیزم, خیلی خوش اومدی به وبت سر زدم نوشته هامون رنگاشون خاکستریه..

دلژین جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 10:43 http://delzhin.blogsky.com

میدونی... میدونم که چقدر حس و حالت بده...
اما بعدا بابت این قطع ارتباط ازش تشکر خواهی کرد :)

مریمممم خیلی وحشتناکه,احساس میکنم این ادم منو کلا تغییر داد همه چی به خاطرش عوض شد یه جوری که واقعا واقعا نمیدونم الان چه کار باید کنم خیلی سخته, حتی دلم نمیخواد حالم خوب بشه انگاری همش منتظرم....

Atena پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 18:48

عزیزم
میتونم درکت کنم من یه گوشه خیلی خیلی کوچیکش تجربه کردم. خیلی وحشتناک و واقعا باهات موافقم که ایکاش هیچ کس دچارش نشه.

خوش اومدی عزیزم
ای کاش واقعا هیچ کس تجربش نکنه,سخته خیلی سخته

معلوم الحال پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 01:18 http://daneshjoyezaban.mihanblog.com

نمی دونم چی بگم
فقط درک می کنم! خیلی وابسته شده بودین. شاید بگین قضیه من فرق داشت و خانواده ها در جریان بودن و... ولی من زیاد از اینجور موارد دیدم! حتی پسره حلقه برای یه دختر خریده و الان دختره توی بغل یکی دیگه ست ...
ای کاش عشق را زبان سخن بود : (
امیدوارم که هر چه سریعتر دریای ناآروم ذهن و دلتون آروم بشه! و حالتون بهتر بشه. مواظب خودتون باشید

مررسی که همیشه میاین و حرفای خوب خوب میزنین
میدونین اولین تجربه همیشه تلخه,واسه من اولین کسی بود که حاضر,شدم بهش اعتماد کنم و به زندگیم راهش بدم خیل سخته بااین موضوع کنار بیام که دیگه نیست ,وابستگی,عشق,هرچیزی که بشه اسمشو گذاشت واقعا از درون ادمو تخریب میکنه یه جوری حس و حال ادمو میگیره دیگه انگاری ادم نمیتونه خوشحال باشه خاطراته که رژه میره,حرفاست که یادادم میاد و سهم همه اشون یه یادش بخیره...
همینطوری که خودتونم گفتین به قول شاملو:ای کاش عشق را زبان سخن بود: (

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.