یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

میبخشی؟نه!

خیلی وقت بود خرید نرفته بودم ..حتی عید هم خیلی حال و حوصله خرید کردن نداشتم با ترانه و پری رفتیم خرید اینقدر خرید کردم تقریبا کل صندوق عقب ماشین پر شد اومدیم خونه دیدم فقط۱۸جفت کفش خریدم:|

با کیوان چند روزیه حرف نمیزنیم خیلی مشکلات زیادی پیش اومده دایم بحث دایم دعوا نه من حرف اونو میفهمم نه اون حرف منو نمیتونم ببخشمش نمیتونم...دیگه کم اوردیم تصمیم گرفتیم یه مدت فاصله بگیریم.

این روزا یه رژیم سخت شروع کردم خیلی هم سخت دایم باشگام بین ۵تا۷ساعت وقتایی هم که باشگاه نیستم سر تمرین و استدیو اینقدر سرمو شلوغ کردم که فقط موقع خواب مشکلات سرم هوار میشه

چندتا فیلم و کتاب  گرفتم  و ۲۴ساعت کامل یا فیلم میدیدم یا کتاب میخوندم اخر شبم رفتم استخر یه خورده اروم بشم ولی نمیشم.

دونه دونه خریدارو پوشیدم عکس گرفتم برای بچه ها نظر بدن کدومو مهمونی رهگذر و غزال بپوشم اخرشم سر یه پیراهن کوتاه ابی اسمونی به توافق رسیدیم 

ارایشگاهم رفتم پیش رویا خیلی خوب شد خیلی راضی بودم تو مهمونی هم علیرضا و سامان دوتا از دوستای رهگذر غیر مستقیم پیشنهاد اشنایی دادن و همه ارو رد کردم کیوان یه گوشه وایستاده بود فقط نگاه میکرد نه چیزی میگفت نه کاری میکرد دورشم پر بود از دخترای رنگارنگی که هی عشوه میومدن براش منم خودمو زده بودم اون راه خسته تر از اینام که بخوام رفتارای بچه های دبیرستانی پیش بگیرم 

رهگذر اومد کنارم خیلی رک پرسید بهم زدین؟منم لبخندزنان گفتم فاصله گرفتیم.لیوانش دستش بود ی ذره خورد و روبه من گفت سخت نگیر تیکه ی خوبیه ها میزننش با شوخی میگفت اخلاقاشو میشناختم شونه هامو انداختم بالا و بی تفاوت گفتم بخواد بمونه میمونه من براش کم نذاشتم.

بعد مهمونی اخرشب که داشتم میرفتم کیوان  اومد جلو ماشین خواست برسونمش عادی گفتم سوار شو تو ماشین کلی حرف زد کلی ابراز دل تنگی کلی خواهش برای تموم کردن این بحثا و فاصله ولی من انگاری نمیشنیدم انگاری کیوان فقط لباش تکون میخورد نمیشنیدم چی میگه اخرم گفتم به این فاصله نیاز دارم باید فاصله بگیریم.

انگاری باورش نمیشد من یه روز اینقدر سرد بشم همش عذرخواهی میکرد به التماس افتاده بود وقتی برگشتم و تو چشاش خیره شدم دروغ چرا قلبم لرزید از اشک تو چشماش از التماس تو چهرش ولی یه حسی بهم میگفت نمیخوام ببخشمش چشامو بستم و گفتم برو 

ساکت شد دستشو حایل پیشونیش کرده بود اروم گفت:مطمینی؟

یه نفس عمیق کشیدم و  دوباره گفتم برو 

دوباره ملتمسانه گفت مطمینی؟صداش تو گلو شکست 

چشامو بستم و اروم تر گفتم...برو


نظرات 3 + ارسال نظر
معلوم الحال یکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت 04:43 http://daneshezaban.mihanblog.com

دعوا نکنید دوست باشید
حیف نیست موهای هر دوتون سفید بشه ؟
ببخشید و فراموش کنید.

سخته گاهی اوقات بخشیدن سخت ترین کار دنیاست

احسان جمعه 19 خرداد 1396 ساعت 04:28

18 جفت کفش؟ چه خبره؟

هاله سه‌شنبه 16 خرداد 1396 ساعت 12:22

چرا اینطوری شدین؟ مدتیه می خونمت حیف از این همه عشق و صداقت کیوان نیست؟ حیف خودت نیست تازه داشتی به آرامش می رسیدی؟!!!!

خیلی اتفاقا افتاد ولی دقیقا به خاطر همین دلایل موندیم و اشتی کردیم
مرسی از ابراز نگرانیت دوست عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.