یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

یه دفترچه خاطرات عمومی

یه لیوان چایی خوشرنگ با هل و دارچین میریزم وروبه روی کامپیوتر اتاقم تمام دغدغه ها و دل مشغولی هامو به رشته ی تحریر درمیارم اینجا منم با تمام خصیصه های خوب و بدم به قلمروی من خوش اومدین

خیلی اتفاقات

این روزا اونقدر درگیرم و اونقدرر اتفاقای جورواجور افتاده که اصلا نمیدونستم از کجا و چی بنویسم 

قضیه از اونجایی شروع میشه که برگشتم ایران و به محض رسیدن به خونه ترانه هوار شد سرم جلو در خونه یهو داد زد عروسی رهگذر و غزال بهم خورد چمدون به دست خشک شدم برگشتم سمت ترانه و فقط گفتم:

چییییییییییییییی؟

ترانه هم اومد تو درو بست و شروع کرد...

گویا غزال با یه نفر دیگه هم ارتباط داشته با عشق سابقش و رهگذر این موضوعو میفهمه و مراسم بهم میخوره به اقوام و اشناها هم میگن که یکی از اشنایان نزدیک عروس فوت کرده من شوکه بودم هرچی ترانه میگفت انگاری از زیر اب میشنیدمش که یهو ترانه گفت راستی خود رهگذر چیزی بهت نگفت؟

من متعجب به ترانه نگاه کردم و گفتم ما ارتباطی باهم نداریم که 

سرشو انداخت پایین و زمزمه وار گفت یه چیزی بگم بین خودمون میمونه؟

استرس گرفتم ولی گفتم باشه 

علی اینارو برام تعریف کرد اون شبی که رهگذر قضیه خیانت غزالو میفهمه مست میکنه حسابی میره در خونه ی علی دادو بیدادو گریه و زاری علی جمعش میکنه میاره تو خونه تو همون حالت مستی به علی میگه همه دخترا همینن یه مشت اشغال و...علی هم هی ارومش میکنه میگه نه همه اینجوری نبستن و ببین دورو بر خودمونو که یهو رهگذر میگه بذار بهت ثابت میکنم همین بهاره اگر جلوی من وا نداد!

اینجا که میرسه چشمام پر اشک میشه به ترانه میگم مطمینی؟؟

ترانه فقط سرشو تکون میده 

خلاصه اینکه اون شبی که من فرودگاه بودم و رهگذر پیام داد قضیه اش همین بود که بعدش که من گفتم نه رهگذر گوشیو میکوبه دیوار و علی هم هی ازش میپرسه قضیت با بهاره چیه و رهگذر احمق که حسابی مست بوده میگه ما از قبل همو میشناختیم و باقی ماجرا....

همون شب زنگ زدم علی ازش پرسیدم ماجرا چی بوده حرفامون یک ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید کل قضیه رو تعریف کرد وبهم گفت بهاره این موضوع برای گذشته بوده و مطمین باش من هیچیی نمیگم 

ولی من اونقدر عصبی بودم که گوشیو بدون خداحافظی قطع کردم و سوییچو ورداشتم و رفتم سمت خونه ی رهگذر 

در اپارتمانش باز بود رفتم تو و به جای زنگ دستای مشت کردمو کوبیدم به در بایه حال زار درو باز کرد بوی الکل وحشتناک دود سیگاری که پر شده بود توی خونش حالت نامتعادل ایستادنش و موهای پریشونش دوباره منو برگردوند پنج سال پیش همون پسربچه ای که افتاده زمین و حسابی زخمی شده...هولش دادم داخل و رفتم تو با دیدن حال وحشتناکش دلم به شدت سوخت و عصبانیتم پر کشید رفت، هاج و واج وسط خونه وایستادم و به تیکه های شکسته ی مجسمه و سازش خیره شدم 

رهگذر به اندازه ی کافی به دخترا بدبین بود حالا دیگه واقعا شکسته بود یه روز قبل عروسی...رو شدن خیانت عروس...برگشتم سمتش از دیدن چهرش ترسیدم هیچ حسی درونش نبود صداش خمار بود 

تو اینجا چه کار میکنی؟

یادم رفت چرا اومده بودم..

از اون عشقت اجازه گرفتی اومدی اینجا؟

سکوت

تو که ابم میخوای بخوری کیوان جون باید بهت اجازه بده...

انگاری حال خود نبود احساس ترس کردم میدونستم اسیبی بهم نمیرسونه ولی از ادم مست هرچیزی برمیاد گوشیو برداشتم و به ترانه تکست دادم که اینجام و بدونه و خودشو برسونه رهگذر از دیدن گوشی تو دستم انگاری عصبانی شد گوشیو گرفت و پرت کرد یه گوشه صدای جیغ من بلند شد 

چه کار میکنی؟؟؟هیچ معلومه چته؟!

بلند بلند میخندید چمه؟؟؟یعنی نشنیدی؟یکی از هم جنسای***گند زد به زندگی من و شروع کرد به گفتن  فحشای به شدت رکیک همینجوری حرف میزد و فحاشی میکرد که من رفتم اشپزخونه شیشه ی عسلوپیدا کردم شربت عسل درست کردم و به زور به خوردش داشتم  تو از بین بردن مستی موثره دستم که به دستش خورد یخ یخ  بود چنتا پتو اوردم و پیچیدم دورش مجبورش کردم بشینه رو کاناپه یه قرص ارامبخش از مال  خودمم دادم بهش دوباره برگشتم اشپزخونه تو یخچالش هیچی نبود کلید خونشو برداشتم و رفتم سوپری سرکوچه یه سری خریدای جزیی و برگشتم.

عین بچه ها رو کاناپه خوابش برده بود چند دقیقه ای محو تماشاش شده بودم ارامشی که به چهرش برگشته بود و نفسایی که اروم شده بود یه نگاهی به دور و بر انداختم خونش اشغالدونی شده بود دست به کار شدم از جمع کردن خورده شیشه و مجسمه تا فیلترای سیگار روی هم که تعدادش اون قدر زیاد بود که مجبور شدم چندتا پلاستیک فقط فیلتر سیگار جمع کنم خدا میدونست با ریه هاش چه کرده...

نمیدونم چه قدر طول کشید ولی وقتی غذای موردعلاقشم درست کرده بودم و یه یادداشت روی یخچالش که چیا خریدم و چیو کجا گذاشتم نوشتم ترانه زنگ زد و گفت جلوی دره منم بهش گفتم منتظر باشه کیفمو برداشتم و رفتم... 

بقیشو تو ادامه ی مطلب مینویسم

 ترانه هیچی نپرسید وقتی تو ماشین نشستم و زدم زیر گریه وقتی گوله گوله اشک ریختم ماشینو پارک کرد یه بطری اب خریدو اورد فقط یه سوال پرسید؟

اتفاقی که نیفتاد؟کاری که نکرد؟

منم گفتم نه و تمام

به جاش فقط اشک ریختم و اشک ریختم ...وقتی رسیدیم خونه بهش گفتم میخوام تنها باشم و رفتم تو خونه ی خودم.. تا نزدیکای شب حال خودم نبودم نمیدونم چرا همزمان از دست خودم عصبانی بودم که چرا وقتی رهگذرو میبینم کل ناراحتی و عصبانیتم از بین میره از طرفی هم به شدت دلم براش میسوخت بس بود این همه نامردی و جفایی که این دید...

نزدیکای  یازده دوازده شب بود که زنگ زد صداش دورگه بود ولی معلوم بود اون مستی از سرش پریده اول تشکر کرد بعد گفت غذا هم خیلی دوست داشته بعدم گفت لازم نبود اینجارو تمیز کنی و منم گفتم رفاقت برای همین روزاست...یهو به عادت پنج سال پیش گفت میشه حرف بزنی تا بخوابم؟

منم نمیدونم چرا ولی به جاش گفتم برات لالایی میخونم و اهنگ موردعلاقمو زیرلب زمزمه کردم همون اهنگی که یه روزی باهاش برای عشق اولش گریه کرد...صدای نفس هاش که اروم شد گوشیو قطع کردم

فردا صبحش استدیو تمرین داشتیم یک ساعت زودتر علی زنگ زد و گفت باید منو ببینه کافی شاپ همیشگی قرار گذاشتیم و راس ساعت اونجا بودم 

احوالپرسی  معمول و بعدهم علی بی مقدمه رفت سر اصل موضوع

بهاره فکر نکن میخوام فضولی کنم ولی یه سوالی باید بپرسم رابطه تو و رهگذر چه قدر عمیق بود؟

دستامو دور نسکافم حلقه کردم و گفتم برای رهگذر اصلا عمیق نبود برای من خیلی عمیق بود.

یعنی چی؟

یعنی اون فقط کنجکاو بود من عاشق

چی شد بهم خورد؟

نخواست دیگه گفت نه!کمتر از سه ماه شد اشنایی ما.سه سال دویید دنبالم بعد که من عاشق شدم اون فارق شد.

یعنی اون بهم زد؟

اره.

نفس عمیقی کشید و گفت دیشب رفتم سراغش دیدم همه جا مرتبه تعجب کردم اونجا بودی نه؟

تو چشای علی زل زدم و گفتم اره.

علی دوباره نگام کردو گفت میدونی رهگذر وقتی غزال رفت شکست  ناراحت بود ولی مثل همیشه خونسرد برخورد کرد خیلی اختیارشو از دست نداد اون شب که زد به سرش و گفت همین بهاره ای که سر پاکیش قسم میخورینو جوری خر کنم که بهتون ثابت بشه چی میگم من خیلی تعجب کردم که اصلا تو چه ربطی به قضیه داری بعد اینکه بهش گفتی نه ...بهاره دیوونه شد جدی میگم دیوونه شدانگاری اصلا انتظارشو نداشت

ساکت زل زده بودم به علی... با خودم گفتم که میخواست منو خر کنه؟بازم داشتم عصبی میشدم...

_اره انتظارشو ندااشت  فکر میکرد من یه دایم العاشقم که حاضرم به کیوان خیانت کنم به خاطر اون یه پوزخند مسخره ای نشسته بود روی لبام خیلی ناخودااگاه...

_بهاره؟دیشب رهگذر میگفت خیلی  نفهم بودم که قدر بهاره رو ندونستم خیلی خانم بود تنها کسی بود که منو همونجوری که بودم قبول کرد و خواست بسازه ولی من همش فکر میکردم از بهاره بهتر خیلی هست اینکه ما شبیه هم نیستیم ولی حالا میفهمم من یکی مثل بهاره رو میخوام.

تمام تنم یخ کرد حس میکردم وسط یه بازی مسخره گیر کردم چشامو محکم روهم فشار دادم و گفتم خب؟

_بهاره فکر میکنم رهگذر بهت حس پیدا کرده تو این مدت کم رفتارایی ازش ندیدم که حالا که میدونم بینتون چی بوده برام معنا و مفهوم پیدا کرده حتی وقتی غزال بود غزال و رهگذر خیلی وقت بود مشکل داشتن ولی به خاطر...حرفشو خورد..دوباره ادامه داد مجبور شده بودن باهم ازدواج کنن همش تظاهر میکردن همه چی خوبه بارها غزال به من گفت دیگه رهگذر اون ادم سابق نیست بعدشم که غزال پشت پا زد به همه چی و رفت پی خوشی خودش حالا هم درسته ضربه بزرگی بود ولی رهگذر انگاری اروم شده دیشب خیلیی اروم بود یه جورایی حس کردم که اونجا بودی ..

_ من کاری نکردم که احسای ارامش بخواد داشته باشه،مجموعا چهارکلمه باهم حرف نزدیم 

میدونم بهاره میدونم تو الان با کیوان یه رابطه خیلی خوب داری میدونم الان نباید اینارو بگم برادرانه خواستم بگم اگر نیتی نداری به رهگذر نزدیک نشو این پسر بدجور شکسته اگر دیگه نمیخوایش پس نذار تو دلش حسی به وجود بیاد.

_علی؟

_جان؟

_من رفتم که سرش داد بزنم رفتم که بهش بگم نباید به تو چیزی میگفت رفتم که تف کنم تو صورتش ولی نتونستم حال زارش نذاشت دیدمش پشیمون شدم انگاری نفرین های پنج سال پیش من تازه اثر کرده 

من رابطم با کیوان عالیه جوری که دیشب بهش گفتم پیش رهگذر بودم بهش گفتم چی شد که موندم عصبانی شد سرمم داد زد که لزومی نداشت برم اونجا و یا حتی بمونم و غذا درست کنم ولی اخرش بازم با دوستت دارم از هم خداحافظی کردیم برای من که عمیقا درگیر بودم تموم شده چه برسه به رهگذری که براش هیچییی نبود اشنایی ما، الانم رهگذر تو یه بحران روحیه که میخواد به خودش ثابت کنه همه دخترا عوضین حالا میخواد این کارو بامن کنه که خب من میدونم و نگران نباش هیچی نمیشه

سرشو انداخت پایین ...میدونی ازچی میترسم؟

_چی؟

_که جاتون برعکس بشه ،تو بشی رهگذر پنج سال پیش اون بشه بهاره ی پنج سال پیش

خندیم بلند بلند...علی اون پسر به هرز رفتن عادت کرده دیگه برای من تموم شده اون نمیتونه به خودش وفادر باشه چه برسه به یه حس یه ادم

هیچی نگفت منم با گفتن داره  دیرم میشه پاشدم

همزمان  که داشتم سوار ماشین میشدم گوشیم تو دستم لرزید یه پیام از رهگذر عجیب بود ولی مثل قبل با دیدن اسمش یه هیجان احساس کردم:

قورمه سبزیت خییلی خوشمزه بود ناهار میای اینجا بقیشو باهم بخوریم؟

و جواب من:نوش جان،خیر


پ.نوشت:خیلی همه چی عجیب غریب شده...انگاری خدا با من بازیش گرفته تا همین الان که ساعت هفت صبحه بیدار بودم یکساعت دیگه باید برم تمرین و همچنان بیدارم....




نظرات 2 + ارسال نظر
معلوم الحال سه‌شنبه 3 مرداد 1396 ساعت 06:39 http://daneshezaban.mihanblog.com

حالا اینقدرام دیگه تند نرین
خوشبینانه نگاه کنید همین ایشون باعث پیشرفتتون شد :) ۶ ترمه تموم کردن، موسیقی، ارشد، آقای کیوان....

شرش خیلی بیشتر از خیرش بود..

معلوم الحال دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت 17:21 http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

یه جمله بود که میگفت:"هر کس که باد بکارد طوفان درو می کند" رهگذر هم احتمالا داره تقاص کارایی که کرده رو پس میده. شاید حق با علی باشه. بهش نزدیک نشین بهتره. مردا عجیبن! خیلی عجیب! مواظب خودتون باشید

بخواد تقاص کاراشو پس بده که باید به زمین گرم بخوره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.